«مخفیگاه بیشمار است، فرار فقط یکی از آنها است. لکن امکانات فرار، نیز، به تعداد مخفیگاه است.»
کافکا: 26
مدارک چنین نشان میدهد که جریان قتل به این ترتیب بوده است:
(شمار) Sehmar، قاتل، در حدود ساعت نه یک شب کاملا مهتابی، در گوشهای که (وس) Wese، مقتول، میبایستی به هنگام بازگشت از اداره خود، از آنجا به سوی خیابانی که منزلش در آن بود بپیچد، جای گرفت.
هوای شبانگاهی سخت لرزاننده بود. با وجود این (شمار Sehmar) لباس آبی رنگ نازکی پوشیده و نیمتنهاش نیز باز بود. وی سرما را احساس نمیکرد؛ و علاوه بر این هر دم به این سو و آن سو تکان میخورد. سلاحش را که چیزی شبیه سر نیزه و کارد آشپزخانه بود، کاملا آخته محکم در کف گرفته بود. در روشنایی ماه به آن نگاه میکرد؛ تیغه کارد میدرخشید ولی این درخشش برای شمار رضایتبخش نبود؛ از این رو آنقدر آن را به سنگفرش پیادهرو خود تا اینکه از تیغه جرقه جهیدن گرفت؛ شاید متاثر بود که مبادا عیبی در کار باشد و برای برطرف کردن این نقض، هنگامی که روی یک پا ایستاده و به طرف جلو خم شده بود، آن را مانند آرشه ویلون به ته کفش خود میکشید و در همان حال که به صدای تیز کردن کارد گوش میداد، مواظب هرگونه صدایی از سمت جنجال خیابان نیز، بود.
اما چرا (پالاس palas) آن مرد منزوی که از پنجره اتاقش در اشکوب دوم همة این جریان را تماشا میکرد، اجازه داد چنین اتفاقی پیش بیاید؟... لکن اسرار طبیعت بشر فاش میگردد! او بایخه برگردانده و لباس منزلش که با کمربند آن را به دور پیکر تنومند خود بسته بود، ایستاده بود و در حالی که پایین را مینگریست، سرش را تکان میداد.
و پنج خانه دورتر، در سمت دیگر خیابان، خانم (وس) همانگونه که بر روی لباس شب خود پالتو پوستی پوشیده بود، سر از پنجره در آورده و انتظار شوهرش را، که به طرز غیرمعمولی در آن شب دیر کرده بود، میکشید.
سرانجام زنگ در اداره (وس) به صدا درآمده البته برای یک زنگ چنین صدایی خیلی شدید بود به طوری که طنین آن گوش فلک را کر میکرد، و (وس) کارمند ساعی که شب نیز کار میکرد، از ساختمان اداره خارج شد ولی هنوز در خیابان کمینگاه ظاهر نشده بود، تنها توسط صدای زنگ خبردار شد و پس از آن بلافاصله سنگ فرش پیادهرو طنین گامهای آهسته وی را منعکس ساخت.
(پالاس) خوب به جلو لم داده و از کوچکترین چیزی غافل نمیشد. خانم (وس) که با صدای زنگ، قوت قلبی یافته بود، دریچه اتاق خود را بست. در این هنگام (شمار) روی زمین خوابید به طوری که همهجای پیکرش پنهان بود و صورت و کف دستهای خود را نیز بر سنگفرش نهاد؛ در جایی که در هر چیز دیگری یخ میبست، (شمار) از هیجان و حرارت میسوخت.
(وس) در همان گوشهای که دو خیابان را از یکدیگر جدا میساخت، لحظهای درنگ کرد؛ در آنجا تنها عصای وی بود که بیاریش برمیخاست. هوسی ناگهانی به اندیشهاش راه یافت. شب با رنگ تیره و مهتاب زرینش او را به سوی خود میکشید. بدون این که بداند،به آسمان خیره شد و ناآگاهانه کلاه را از سر برداشته و به روی موهایش دست کشید؛ ولی در ژرفای سپهر هیچ چیز که نشانه و یا تغییری از آیندهاش باشد وجود نداشت؛ همة اشیاء در مکان مرموز ولایشعر خود جای داشتند این به خودی خود عملی موجه بود که (وس) باید پیش برود، اما او به سوی تیغه کارد (شمار) روی آورد.
(شمار) همان طور که بر روی پنجه پا ایستاده، دستهایش را آزاد کرده و کارد را به تندی پایین میآورد، فریاد زد:
«وس! وس! دیگر (ژولیا) را نخواهی دید:» و از چپ و راست به گلوگاه وی فرو کرد و بار سوم شکم را فرو ریخت. شکم موشهای بزرگ ساحلی را با کارد بدرید، صدایی از آنها بیرون میآمد که در آن موقع همان صدا از جانب (وس) آمد.
(شمار) گفت: «دیگر تمام شد» و پس از آن کارد را به دور افکند، در این هنگام پاره سنگهای جلو خانه مجاور زیاده از حد به خون آلوده شده بودند. بار دیگر گفت: «این جنایت سعادتی بود! تسکینم داد، از ریختن خون دیگری بیاندازه به خود میبالم! (وس) ای جغد پیر، دوست من، هم پیاله من، اکنون خون تو دارد به زیر خاک تیره میرود. چرا به سادگی یک کیسه خون نیستی که من بتوانم آن را از هم بدرم و تو را به دیار عدم بفرستم؟... چیزهایی را که میخواهیم همگی به حقیقت نمیپیوندند، تمام چیزهایی که در رویاها هستند همه به ثمر نمیرسند؛ جسم تو هم اکنون اینجا باقی میماند و نسبت به هر لگدی که به آن زده شود بیتفاوت است... اصلا فایده تقاضای بیمعنیای که میکنی چیست؟»
(پالاس)، که کاسه صبرش لبریز شده بود، کنار در دو لنگه منزلش که باز میشد قرار گرفته و گفت: «(شمار)! (شمار)! همه جریان را دیدم، از هیچ چیز غافل نبودم» و سپس یکدیگر را به دقت وارسی کردند. نتیجه این وارسی برای (پالاس) رضایتخبش بود، لکن (شمار) به پایان کار نرسید.
همسر (وس) با جمعیت زیادی که پیرامونش گرد آمده بودند، با شتاب زیاد به آنجا آمد، چهرهاش در اثر این پیش آمد ناگهانی کاملا شکسته و پیر شده بود. در حالی که پالتو پوستش کنار میرفت، خود را به روی شوهرش افکند؛ آن پیکر که در لباس شب بود به (وس) تعلق داشت، پالتو بر روی دو نفر، همانند سبزهای نازکی که بر روی گورستان سبز شود، گسترده میشد.
(شمار) همانگونه که با حال تهوع خویش در نبرد بود،دهانش را به روی شانه پلیس که آرام گام برمیداشت و او را به همراه خود میبرد، فشار داد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.