راه راست در طول طنابی است که چون پل بر فراز، نیست؛ بلکه فقط اندکی بالاتر از سطح زمین است. به نظر میرسد که این طناب بیشتر به منظور زمین زدن تعبیه شده تا اینکه در طول آن راه سپرد.
فرانتز کافکا: 1
تجارب گوناگون «آ» نتیجه گرفتاریهای زیاد میباشد. «آ» مجبور است که معامله مهمی در «ح» با «ب» بکند. وی برای گفتگوی مقدماتی به «ح» میرود در حالی که ده دقیقه برای رفتن و ده دقیقه برای برگشتن وقت صرف میکند و در مراجعت دربارة سفر خود، برای خانوادهاش گزافهگوییهای زیاد میکند. روز بعد بار دیگر به «ح» میرود تا معامله را یکسره کند، چون این کار مستلزم ساعات زیادی است، «آ» صبح زود خانه را ترک میگوید اما، دست کم طبق برآورد «آ»، همة شرایط فرعی همانند روز قبل بود، با وجود این ده ساعت طول کشید تا به «ح» برسد. هنگامی که شب کاملا وامانده به آنجا رسید، در حالی که از این غیبت ناراحت بود اطلاع یافت که «ب» نیم ساعت پیش به طرف دهکده «آ» رفته است، از این قرار بایستی در راه از یکدیگر گذشته باشند. به «آ» توصیه میشود که منتظر بماند، لکن با اشتیاقی که نسبت به کارش دارد فورا به سوی خانه حرکت میکند.
این دفعه راه را بدون این که توجه مخصوصی به حقیقت مطلب داشته باشد، درست در یک ثانیه طی میکند. در خانه مطلع میشود که لحظهای بعد از عزیمتش «ب» وارد شده و در حقیقت با «آ» در آستانه در منزل برخورد کرده و راجع به معامله یادآوری نموده بود، لکن «آ» پاسخ داده بود که وقت زیادی نداشته و باید فورا حرکت کند.
به علت این رفتار ناآگاهانه «آ»؛ «ب» همانجا در انتظار مراجعت او توقف کرده و چندین بار هم جویا شده بود که آیا «آ» برگشته است یا نه و هنوز در اتاق «آ» نشسته بود. «آ» در حالی که به سرعت از پلهها بالا میآید، از اینکه فرصت دیدار «ب» نصیبش گردیده از فرط خوشحالی از خود بیخود شده و همه جزئیات کار را در همان حال توضیح میدهد. وی تقریبا در آخرین پله است که در اثر لغزشی رگ پایش میپیچد به طوری که از شدت درد به آستانه بیهوشی میافتد و قادر نیست که حتی فریادی بکشد، فقط در تاریکی ناله خفیفی میکند، «ب» این صدا را میشنود (در حالی که برایش ممکن نیست بگوید این صدا از دور یا نزدیک به گوشش میرسد.)، با خشم وحشتاوری از پلهها پایین رفته و برای همیشه ناپدید میشود.
کارمند جدید
«اگر ممکن بود برج بابل را بنا کرد بیانکه به بالایش صعود کرد، این امر پذیرفته میشد»
کافکا: 18
ما کارمند جدید داریم به نام دکتر «بوسفالوس» در قیافهاش آثاریست که به یادتان میاندازد که وی زمانی اسب پیشتاز اسکندر مقدونی بوده است. البته اگر داستان او را میدانید از جریان آگاه هستید. حتی یک دربان ساده که روز قبل او را روی پلههای جلو دادگستری دیدم و نامبرده ارزیاب شرطبندی مسابقه اسب دوانی است، هنگامی کارمند جدید از پلههای مرمر با حرکتی تند بالا میرفت و آنها زیر پایش به زنگ در میآمدند، او را سر تا پا برانداز کرد.
به طور کلی هیات قضات پذیرش «بوسفالوس» را تصویب مینماید. مردم آگاه، متعجب به خود میگویند که با وضع کنونی اجتماع ما «بوسفالوس» در موقعیتی دشوار قرار دارد ولی با وجود این با توجه به اهمیتش در تاریخ جهان، حداقل شایسته پذیرایی دوستانهایست. امروزه دیگر این قابل انکار نیست که اسکندر کبیر وجود ندارد. ولی عدهای هستند که میدانند چگونه مرتکب جنایت بشوند؛ در آن زمان مهارت لازم این بود که به روی میز ضیافت خم شوند و دوستی را با یک نیزه زخمی کنند و اکنون نیز همینطور است؛ و برای عدة کثیری از مردم، «مقدونیه» جای بسیار محدودیست؛ و از این رو «فیلیپ» را ناسزا میگویند- حال ان که هیچ کس، به طور کلی هیچکس، نمیتواند به سوی «هند» پیش بتازد. در آن روزگار دروازههای «هند» دور از دسترس بود، با وجود این شمشیر «امپراطور» راه را به آنان نشان میداد. در این روزگار دروازهها به سمت افق های دور دست پس رفتهاند؛ و کسی نیست که راه نشان دهد؛ گروه کثیری شمشیر به دست دارند و فقط آنها را آخته کرده و تاب میدهند، و چشمی که میکوشد به آنها نگاه کند سرگردان میشود.
بنابراین شاید واقعا بهترین کار همان باشد که «بوسفالوس» کرده و خود را در کتابهای حقوقی مستغرق نموده است. در روشنایی آرام چراغ، پهلوهایش در زیر فشار سوار نیست، آزاد دور از غریو رزم، نوشتههای قدیمی را میخواند و ورق میزند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.