«زاغها بر این عقیدهاند که یکی از آنها به تنهایی میتواند آسمان را معدوم کند. در این عقیده شکی نیست، اما چیزی را علیه آسمان اثبات نمیکند، زیرا آسمان یعنی عدم امکان همة زاغها.»
فرانتز کافکا: 22
یک نوشته قدیمی
چنین به نظر میرسد که گویا در شیوه دفاعی کشور ما تا حدود زیادی غفلت شده بود، ما هم تاکنون به این موضوع بیتوجه بوده و همچنان دنبال کارهای روزانه خود رفتهایم؛ اما اخیرا حوادثی پیش آمده است که برای ما دردسر ایجاد خواهد کرد.
من صاحب یک کارگاه کفاشی در میدان روبروی کاخ امپراطوری هستم. هنوز، قبل از طلوع آفتاب؛ همة تختههای دکان را برنداشتهام، که میبینم سربازان مسلح در مدخل هر یک از کوچههایی که از این میدان منشعب میشود، گمارده شدهاند، اما این سربازان از خود ما نیستند، و به طور قطع از صحرانشینان «شمالی» هستند و به جهاتی که بر من آشکار نیست، این گروه را در پایتخت مستقر کردهاند، حال آن که این محل تا مرز فاصله زیادی دارد. به هر جهت آنها در این شهر گرد آمدهاند و به نظر میرسد که هر بامداد نیز بر تعداد آنها افزود میگردد.
چنان که خوی آنهاست، در هوای آزاد اردو زدهاند، زیرا از ماندن در چهار دیوارخانه بیزارند، و خود را با تیز کردن شمشیرها، تراشیدن پیکانها و تمرین اسب سواری سرگرم میکنند. این میدان آرام و بیسر و صدا که همیشه با دقت زیاد تمیز نگاه داشته میشد، اکنون به معنای واقعی کلمه، به صورت یک طویله درآمده است. ما هر آن کوشش میکنیم که دست کم؛ کثیفترین زبالهها را از میدان بیرون ببریم، ولی این کار دیگر به ندرت عملی میشود؛ زیرا علاوه بر این که خود زحمتی است بیهوده؛ ما را به خطر افتادن زیر سم اسبان وحشی و یا له شدن در زیر شلاقها؛ نزدیک میکند.
گفتگو با این صحرانشنینان امکانپذیر نیست. زبان ما را نمیدانند، و خودشان هم در واقع زبان درستی ندارند. با یکدیگر مانند «زاغچهها» سخن میگویند و صدای نامطبوعشان همیشه بیخ گوش ما است. شیوه زندگی و آداب و سنن ما را نمیدانند و به درک آن نیز توجهی ندارند، بدین ترتیب حتی نمیخواهند از اشارات و حرکات ما هم موضوعی دریابند.
شما، اگر هم با حرکات دست و چانه تا آنجا که از هم در بروند بخواهید مطلبی حالیشان کنید، تازه چیزی دستگیرشان نمیشود. گاهگاه نیز اداهایی از خود در میاورند؛ سپس سفیدی چشمشان برمیگردد و بر روی لبهایشان کف جمع میشود؛ اما از این رفتار، هیچ منظوری حتی تهدید هم ندارند و تنها به سبب آن که اقتضای طبیعتشان است، چنین شکلی به خود میگیرند.
هر چه لازم داشته باشند؛ بیچون و چرا برمیدارند و شما نمیتوانید اسم این کار را مصادره بگذارید، معمولا دست توی بساط دکان میکنند و شبها هم در کنار دکان خود ایستاده و ناظر ربوده شدن اشیاء خویش هستید.
از کارگاه من نیز بسیاری اشیاء خوب ربودند؛ اما هنگامی که میبینم مثلا قصاب همسایه هم به همین درد گرفتار است، دیگر جای گله برای من باقی نمیماند. به مجرد آن که وی گوشت را میآورد، سربازان وحشی سررسیده و تکهتکه گوشت را قاپیده و به حلقوم سرازیر میکنند. حتی، اسبهایشان نیز گوشتخوارند؛ چنان که اغلب سوار و اسب کنار به کنار هم خوابیده و هر یک از جهتی، شروع به جویدن گوشت میکنند.
قصاب آدمی است تندخو، و به ادامه کسب خود، با این کیفیت رغبتی ندارد. ما از جریان آگاهیم و پول روی هم میریزیم تا او از کار باز نماند. اگر روزی به این وحشیان گوشت نرسد؛ کی میداند که ایشان فکر چه کاری خواهند افتاد؟ و اکنون هم که هر روز گوشت دریافت میکنند؛ باز هم؛ کی میداند که ممکن است به چه خیالی باشند؟
همین اواخر، قصاب به این فکر افتاد که لااقل زحمت کشتار را از سر خود کم کند. از این رو یک روز صبح گاو نر زندهای را به همراه خود آورد، اما دیگر دل و جرئت آن را که بار دیگر به چنین کاری دست بزند، نخواهد داشت، یک ساعت تمام در پشت کارگاه روی زمین خوابیدم و سرم را میان بالش و پتو و لباسهایی که داشتم، فرو فرو بردم، تنها به خاطر اینکه فریادهای گوشخراش گاو را که صحرانشینان از هر سو به آن هجوم میآوردند و گوشتهایش را با دندان میکندند، نشنوم.
مدتها بعد از این که سر و صداها خوابید، به خود جرئت داده از دکان بیرون آمدم،سربازان را دیدم که بر روی باقیمانده لاشه مانند گروهی میخواره که به دور خم شراب گرد آیند، مظفرانه جمع شدهاند.
در چنین وضعی بود که به نظرم آمد که به طور قطع، شخص امپراطور را کنار یکی از پنجرههای کاخ دیدهام،معمولا وی هیچگاه به اتاقهای قسمت بیرونی نمیآید، و همة اوقات خود را در باغ داخلی کاخ میگذارند؛ با وجود این همچنان آنجا ایستاده بود؛ یا دست کم به نظر من چنین میرسید| و با سر خمیده به جریان مقابل کاخش مینگریست.
ما همگی از خود میپرسیم: «چطور خواهد شد؟... تا کی این شکنجه و بار گران را میتوانیم تحمل کنیم؟ کاخ امپراطوری این وحشیان را به اینجا کشید و اکنون نمیداند چگونه بیرونشان کند. در بزرگ همچنان بسته است، محافظین که همیشه با ساز و برگ و آهنگ مخصوص، در رفت و آمد بودند، حالا به پشت درهای بسته خزیدهاند. امر نجات کشور به عهدة ما کاسبها و تجار محول گردیده است، لکن ما،در خور انجام چنین وظیفهای نیستیم و هرگز هم ادعایی نداشتهایم که شایسته چنین کاری هستیم. به هر جهت این وضع در نتیجه یک سوء تفاهم است که سبب نابودی ما خواهد شد.»
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.