خانة «تونینو» دو کوچه پس از زندان قرار داشت با همین مسافت کوتاه کافی بود مارا سر تا پا خیس شود. در کوچه باریک و شیبدار سیل راه افتاده بود.
دوان دوان از پله بالا رفت به طبقة دوم رسید، در را گشود و به درون رفت. زن تونینو از آشپزخانه به استقبال او شتافت:
- خدایا، به چه روزی افتادهای مارا! نمیتوانستی صبر کنی باران بند بیاید؟
- تا باران قطع شود خیلی طول میکشد. دیروقت است و ممکن بود به اتوبوس نرسم.
- در یک چنین هوایی نمیتوانی بروی. تا مغز استخوانت خیس شده.
- «ویلما» مجبورم بروم. باید فردا صبح سرکار باشم.
- من هم میگویم حالا که باید فردا صبح در کول باشی همان بهتر که از همینجا بروی.
- مامان نگران خواهد شد.
- مامانت خواهد فهمید که منزل ما ماندهای. در این هوا راه رفتن به استقبال مرگ رفتن است. وانگهی خیلی وقت است که قول دادهای شبی اینجا بمانی...
بالاخره مارا قبول کرد. ویلما یک لباس خانه با کفش به او داد و لباسهای خیس او را گذاشت خشک شود.
- الان چایی برایت درست میکنم. چایی گرمت خواهد کرد.
ویلما سفرة نایلن پهن کرد و فنجان و قندان و یک بشقاب کوچک که برشهای لیمو در آن قرار داشت روی میز گذاشت. با وجود اینکه او و شوهرش تونینو وضع مالی خوبی نداشتند، معهذا خانهاش را خیلی خوب نگاه میداشت.
- ویلما، خانهات مثل آینه برق میزند.
- ای بابا!
معلوم بود که از این تعارف خوشش آمده.
بعد از نوشیدن چای مارا سیگاری روشن کرد. ویلما با عجله زیرسیگاری جلوی او گذاشت.
- فکر نمیکنم مدت زیادی باشد که سیگار میکشی.
مارا با لبخند گفت:
- نه این عیب را از کار خانه گرفتهام. اما کم میکشم، یکی بعد از نهار و یکی هم بعد از شام. گاهی هم شبها هنگامی که برای تماشای تلویزیون میرویم دو سه تا میکشم تا بیدار بمانم.
- چرا؟ حوصلهات سر میرود؟
- حوصلهام سر نمیرود ولی شب خسته هستم و دلم نمیخواهد از منزل خارج شوم. ترجیح میدهم در رختخواب بمانم و کتاب بخوانم. به خاطر مامان به تماشای تلویزیون میروم. همة اهالی دهکده در بوتگاه (مغازهای که همه چیز در آن میفروشند)، جمع میشوند.و مامان هم از این که همیشه تنها بماند،ناراحت میشود.
- تو یک فرشتهای مارا.
در لحنش اطمینان عمیقی احساس میشد. مارا با ناراحتی خندید.
- چه میگویی! مادر بیچارهام، فقط من میدانم چقدر رنج کشیده است، از غمهای خود زیاد صحبت نمیکند ولی همیشه به آنها فکر میکند. من هم البته در این غمهای او سهمی داشتهام! خوشبختانه وینیچیو هست.
بار دیگر شروع به خندیدن کرد. هنگامی که به این ترتیب به طور ناگهانی میخندید انسان مارای سابق را به یاد میآورد.
هوا تاریک شده بود. ویلما چراغ روشن کرد. سپس پسرش را که در خانة همسایه بود و میبایست تکالیف مدرسه را انجام دهد، صدا زد. در مدتی که او کار میکرد، «خاله مارا» بچه را در انجام تکالیفش کمک نمود.
توتینو بعد از ساعت هفت، سراپا خیس، به خانه برگشت. به دیدن مارا گفت:
- خوب کردی اینجا ماندی. وضع بوب به نظرت چطور آمد؟
- خوب. با گذشته قابل مقایسه نیست.
- به تو گفت که یکشنبه گذشته لیدوری به دیدنش آمده بود؟
- بله. خوشحالم که دیگر کینهای از او به دل ندارد. لیدوری برای او بیش از یک دوست، یک برادر بود. از اینکه بوب حرفهایی پشت سر او میزد من خیلی ناراحت میشدم.
- همة زندانیها افکار ثابتی دارند. فکری که در سر بوب بود این بود: «دیگران زندگیش را تباه کردهاند.» اما این حالت را اکنون از دست داده است. فهمیده که صحیح نیست انسان دیگران را متهم کند.
- اگر عقیدة مرا میخواهید تقصیر متوجه هیچکس نیست. بارها راجع به آن روز نحس فکر کردهام و به این نتیجه رسیدهام که مسئول و مقصری وجود نداشته است...
- اگر رئیس پاسگاه تیراندازی نکرده بود...
مارا فورا سخن او را قطع کرد:
- من حتی رئیس پاسگاه را هم متهم نمیکنم. هیچکس گناهکار نبوده: فقط یک بدبختی بود. اما آیا خیال میکنند با زندانی کردن بوب و ایوان عدالت به خرج دادهاند؟ آنها یک بدبختی دیگر به بدبختها اضافه کردهاند: بوب و ایوان و خانوادهی آنها و مرا غمگین و ماتم زده کردهاند... رنجهایی که تاکنون بر ما وارد آوردهاند و من بعد نیز بر دوشمان سنگینی خواهد کرد، چه دردی از آنها دوا کرده است؟ دلم میخواست به قضات بگویم: با رنجور کردن ما از بار غم چه کسی کم کردهاید؟ این ایوان بیچاره که هنگام محاکمه جوان برومند و چهارشانهای بود الان مسلول شده و به طوری که شنیدهام مشرف به مرگ است.
- خوشبختانه وضع مزاجی بوب خوب است.
- بله. حالش خوب است. وضع روحیش هم بهتر است. امروز راجع به آینده صحبت کردهایم. دو بچه خواهیم داشت یک دختر و یک پسر.
به طرف ویلما که دست از کار کشیده و او را مینگریست برگشت:
- آنقدر پیر نخواهیم شد تا نتوانیم دو تا بچه داشته باشیم. من در آن موقع سی و دو ساله خواهم بود و بوب سی و شش ساله... خیلیها مسنتر از این ازدواج میکنند.
ویلما خواست چیزی بگوید ولی منصرف شد. شاید هم نتوانست. مارا متوجه شد.
- فکر میکنی نقشه کشیدن برای آیندهای که اینقدر دور است احمقانه است؟
- نه مارا، وضع تو را درک میکنم... ولی متحیرم که این قوت قلب و شجاعت را از چه منبعی کسب میکنی...
- بوب که زندانی است چی؟ اما او هم به خودش مسلط است و با رضا تحمل میکند. هفت سال گذشته، هفت سال باقیمانده هم خواهد گذشت. به علاوه سعی میکنم اصلا راجع به این موضوع فکر نکنم. فقط در انتظار روزهای ملاقات روزشماری میکنم. نمیدانی وقتی او را میبینم چقدر احساس خوشحالی میکنم.
تونینو گفت:
- او هم همینطور است. فقط در فکر موقعی است که تو را خواهد دید. صبح روزهای ملاقات عصبی است و سرجایش بند نمیشود... باید وضع روحی آنها را درک کرد. چیزی که به نظر ما بیاهمیت است برای آنها به صورت واقعة مهمی جلوه میکند. ملاقاتها، نامهها و بستهها... غیر از اینها هیچ چیز در زندگی ندارند.
مدتی ساکت ماندند سپس ویلما برخاست و گفت:
- شام را حاضر کنیم. مارا باید فردا صبح زود بلند شود.
- اوه، عادت کردهام. هر روز صبح اتوبوس ده دقیقه به هفت حرکت میکند.
غذا را با هم حاضر کردند و میز را چیدند. هنگامی که شام تمام شد، ویلما ظرفها را شست و مارا خشک کرد. تونینو بچه را خواباند و سپس به آشپزخانه آمد.
باز مدتی به صحبت نشستند. رشتة سخن به کشیش چیرلفی که اندکی بعد از محاکمه بوب مرده بود کشانده شد. فاشیستها علت مرگ او را ضربات بوب قلمداد میکردند در حالی که او در اثر سرطان جان سپرده بود. تونینو گفت:
- بوب از خبر مرگ کشیش چیولفی غصهدار شد ببینید مردم چقدر بدجنس هستند.
مارا گفت:
- مردم هنگامی که با غم و درد آشنا نیستند، بدجنسند. وقتی انسان با رنج آشناست نمیتواند بد کسی را بخواهد.
- درست است ما که بین مردمانی که رنج میکشند زندگی میکنیم، بهتر از هر کس دیگر این موضوع را میدانیم.
ساعت خواب فرا رسید. مارا از آنها تشکر کرد و خداحافظی نمود. ویلما فریاد زد:
- تو باید هر دفعه شب را اینجا بمانی. ما خیلی خوشحال میشویم.
مارا را روی نیمکت سالن جا داده بودند؛ جایش راحت بود ولی نمیتوانست بخوابد. رختخواب که مال خودش نبود. تیک تاک ساعت، صدای باران و همهمة باد که پنجره را میلرزاند، همه در بیدار نگه داشتن او بیاثر نبودند.
صدای ده ضربه شنید: ساعت زندان بود. از اینکه بوب در میان این دیوارهاست و هفت سال دیگر هم در آن خواهد ماند، قلبش از غم انباشته شد.
اما این درد دیری نپایید: یک بار دیگر قدرتی که او را در همة موقعیتهای دردناک زندگیش یاری کرده بود جرئت و شجاعت به او بخشید. مارا با چشم باز مدتی دراز بیدار ماند در حالی که فکر میکرد نیمی از راه را پشت سر گذشته است و به هر حال نوری در انتهای این جادة بیانتها خواهد درخشید...
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.