ترن از قطار صبح هم پر تر بود. هنگامی که مارا در راهرو و بین یک زن و مرد مسن جای کوچکی پیدا کرد، آهی از رضایت کشید.
اکنون داشت به خانهاش میرفت. نمیدانست کی خواهد رسید فقط میدانست تا فلورانس قطار عوض نخواهد کرد.
این موضوع را متصدی کنترل بلیط قطار به او گفته و پلیس خط آهن تایید کرده بود. مارا مستقیما از زندان به ایستگاه راهآهن آمده بود. هنوز دو ساعت به حرکت قطار که به فلورانس میرفت باقی بود. در این مدت مارا نصفه نانی را که در کیف داشت خورده و به کمک یک رهگذر که طرز استفاده از شیر آب عمومی را به او یاد داده بود، تشنگی خود را فرو نشانده بود. همه در این شهر با محبت بودند.
خوشبختانه یکی از نگهبانان زندان همشهری بوب بود. فورا این موضوع را هنگامی که مارا در انتظار زندانی بود، به او گفته بود. مارا از اینکه دوستی در میان این دیوارها دارد کمی خوشحال شده بود آنگاه ملاقات صورت گرفته بود...
مارا آهسته نالهای کرد و زن پهلو دستیش او را نگریست. آنگاه برای اینکه خود را به دست یاس نسازد توجه خود را به طبیعت معطوف داشت، ولی خود طبیعت برای او بیگانه بود و چیزی نداشت تا دختر جوان را از خیالات خود منصرف کند.
ملاقات تازه شروع شده بود و مارا داشت میگفت برای او چه آورده است که ناگهان بوب سخن او را قطع کرده بود.
- بسته تو را با کمال میل قبول میکنم ولی بستة لیدوری را برگردان!
مارا با تعجب به او نگریسته و مرد جوان گفته بود:
- حتما لیدوری آن را با پول خود نخریده است. – لابد از رفقا پول جمع کرده. برای همین است که بستة او را قبول نمیکنم. چه رفقایی! اگر سرنوشت مرا به آنها نمیپیوست!
- نمیفهمم. چرا اینطور حرف میزنی؟
- برای اینکه آنها مرا بدبخت کردند. بله همه آنها. انسان در زندان وقت برای تفکر زیاد دارد و من در این مدت جز فکر کردن کاری نکردهام. فهمیدهام که گناه من در کنار تقصیر آنها ناچیز است. کدام یک از آنها مرا از راهی که پیش میرفتم بازداشت؟ وقتی از جنگ برگشتم همه به من احترام میگذاشتند و وادارم میکردند تا راهی را که انتخاب کردهام ادامه بدهم و این و آن را سر جای خود بنشانم. حالا میخواهی هدیة آنها را قبول کنم؟ چرا یکی از آنها چشم مرا باز نکرد. اگر قبل از اعلام عفو عمومی خود را معرفی میکردم اکنون آزاد بودم... یادت میاید شبی که لیدوری آمد و گفت باید شبانه فرار کنم و من نمیخواستم؟ میدانستم که فرار کردن نوعی اعتراف به جرم است.
- اما لیدوری یک دوست واقعی برای توست فکر کن چقدر در مدت محاکمه خود را به این در و آن در زد.
- او به نظر من بدتر از دیگران است. به او بگو مارا. درصدد ملاقات با من برنیاید چون با او روبرو نخواهم شد.
- زمانی خواهد رسید که با من هم دشمنی خواهی کرد بوب.
آنگاه نگاه بوب ملایم شده بود:
- نه مارا تو تنها کسی هستی که به دیدنت مشتاقم. از بقیه نفرت دارم. آنها از من مقصرترند و از زندگی لذت میبرند. فقط در مقابل تو خودم را گناهکار میدانم... تنها چیزی که متاثرم میکند، رنجی است که برای تو فراهم کردهام.
مارا گریهکنان گفته بود:
- اینطور حرف نزن بوب عزیز:
- حقیقت است مارا، سعادت کوچکی را که در زندگی داشتهام، تو به من بخشیدهای: من چگونه آن را جبران کردهام؟
مارا میخواست جوابی بدهد ولی گریه مجالش نمیداد.
- مارا مرا میبخشی؟ بدیهایی را که در حق تو کردهام میبخشی؟
منظرهای که پیش چشم مارا قرار داشت تیره شده بود. دختر جوان فهمید بار دیگر اشکش روان شده است. دست به چشمانش کشید.
بعد از ملاقات بار دیگر با «پیتولزی» نگهبان روبرو شده بود. مرد مهربان نشانی خود را به او داده و گفته بود:
- اگر ناراحتی داشتید برایم بنویسید. دفعة دیگر که برای ملاقات آمدید به خانه من بروید. زنم از دیدنتان خوشحال خواهد شد. برای خود شما هم خوب است.
مارا از او تشکر کرده و او فورا گفته بود:
- چه حرفها میزنید. خدمت کردن به نامزد یک همشهری برای من لذتبخش است.
سرش هنوز درد میکرد. ترن به سرعت به طرف «امپولی» در حرکت بود. اکنون لااقل طبیعت به نظرش آشنا بود:
پستی و بلندیهای نرم، کشترزارهای زیتون، جنگلهای سرو و کاج در طول راه به چشم میخوردند.
در «امپولی» آفتاب طلوع کرده بود. به او گفتند ترن «کول» به زودی خواهد رسید.
قطار ظاهر شد. میخواست به عجله سوار شود ولی گفتند کمی صبر کند تا مسافران پیاده شوند.
همة مسافرین که اغلب کارگر بودند. پیاده شدند. اخر از همه استفانو پایین آمد.
روبروی هم ایستادند! استفانو بالاخره به سخن درآمد:
- اینجا چه میکنی؟
- دارم به خانهام بر میگردم. رفته بودم بوب را ببینم.
استفانو سر به زیر افکند:
- بله. در روزنامهها جریان را خواندم...
- تو چه کار میکنی؟
- حالا در «امپولی» کار میکنم. هر روز صبح با ترن اینجا میآیم...
سیگاری به لب برد. در این موقع مارا حلقهای در انگشت او دید.
- آه! میبینم که عروسی کردهای.
استفانو سرخ شد.
- با همان دختری که قبلا نامزد بودی؟
- نه. یکی دیگر.
مارا به تندی گفت:
- خداحافظ.
و سوار ترن شد. یک کوپه خالی بود. داخل آن شد و معلوم میشد استفانو که به این زودی به فکر تسلی خود افتاده بود، این را حقیقتا دوست نمیداشته است. در زندگی او هیچ حقیقتی وجود نداشت به جز بدبختی، بدبختی وحشتناکی که بر سرش فرود آمده بود. تنها واقعیت زندگی او این بود که بوب میبایست چهارده سال از عمر خود را در زندان سپری کند. همه چیزهای دیگر، جوانی، زیبایی، عشق، همه، جز سرابهای فریبنده نبودند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت آخر مطالعه نمایید.