«مارا» به اتفاق پدرش، به «فلورانس» میرفت. راههایی که از آن میگذشتند برای دختر جوان آشنا بودند. بارها با اتومبیل از آنها گذشته بود. عجیب این بود که نه فقط متاثر نبود، بلکه حتی خیلی کم به «بوب» فکر میکرد. برای دیدن او بود که به «فلورانس» میرفت، منتها این بار در جایگاه متهمین با او روبرو میشد.
سرنوشتش بسته به این محاکمه بود: «پنج شش روز دیگر هنگامی که از اینجا بگذرم، سرنوشتم تعیین شده است.» ولی، با وجود این آن وقت هم زندگی تغییر نمییافت. روزی که خبر مرگ «سانت» را دریافت کرده بودند، مگر با روزهای دیگر فرقی داشت؟
ساعت هشت بود که به شهر رسیدند. هنوز خیلی وقت داشتند. وارد کافهای که معمولا میرفتند، شدند. مارا دو نان شیرینی خورد و اگر خجالت به موقع به سراغش نمیامد، سومی را هم درخواست میکرد.
دختر جوان پیش خود تکرار میکرد: «تا چند ساعت دیگر، او را در جایگاه متهمین خواهم دید.» - ولی ابدا متاثر نمیشد. در عوض قلبش به این دلیل که میبایست با مادر و خواهر بوب روبرو شود، فشرده شد.
- پاپا، خواهش میکنم مرا تنها نگذاری.
- مطمئن باش دخترم.
در تالار با چند نفر از اهالی «ولترا» برخورد کردند. از آن جمله «الویرا»، «لیدوری» و «ارنالدو» بودند.
جایگاه متهمین، قضات و وکلا هنوز خالی بود.
بعد از جنب و جوش اولیه «مارا» در کنار «الویرا» قرار گرفت. برای این که ساکت نماند پرسید:
- کی شروع خواهند کرد؟
- وکیل یک دقیقه پیش اینجا بود میگفت فکر نمیکند قبل از ساعت 10 شروع شود.
- رافائلی؟
- نه آن یکی... اهل سیسیل.
- آهان، «پاترنو».
از پاترنو خوشش میامد. او به جملات بغرنج و قلمبه متوسل نمیشد و همه چیز را به سادگی تشریح میکرد بدون اینکه چیزی پنهان کند.
در این موقع پدر او را صدا کرد:
- میخواهی امشب برگردی یا تا فردا بمانی؟ من نمیتوانم بمانم... اما لیدوری و خواهر بوب تا آخر محاکمه خواهند ماند تو هم میخواهی با آنها بمانی... اما شاید بهتر باشد با من بیایی والا مامان جیغ و داد راه میاندازد.
- بله. شاید اینطور بهتر باشد.
مادر روز ماقبل آخرین ملاقات با بوب صحنة وحشتناکی به راه انداخته ولی از آن به بعد چیزی نگفته بود. اول شوهرش و سپس مارا را خطاب قرار داده بود:
- «چرا این بدبخت را ول نمیکنی؟» - باز هم جای شکرش باقی بود که او را دیگر قاتل نمینامید: - «اگر او بدبخت است تو هم میل داری بدبخت بشوی؟»
پدر مداخله کرده و گفته بود بوب به زودی تبرئه خواهد شد ولی به گفته خود ایمان نداشت. مارا لازم ندانسته بود دروغ بگوید:
- اتفاقا چون بدبخت است نمیتوانم ترکش کنم. باید بفهمی مامان اگر او قدرت تحمل زندان را دارد برای این است که میداند در انتظارش هستم. اگر ولش کنم دیوانه خواهد شد...
- اما تا کی میخواهی منتظرش باشی الان سه سال است که انتظار میکشی... جوانیت را به خاطر آیندهای مبهم از بین میبری...
- اگر لازم باشد سه سال دیگر هم صبر میکنم. حتی ده سال.
- چه دختر یکدندهای! وقتی چیزی را در مغزت فرو کردی...
- حق با تو است مامان. به همین جهت کوشش برای منصرف کردنم، بیهوده است.
آنگاه مادر با ناامیدی شروع به گریه و زاری کرده بود.
بوب و دوستش در حدود یک ربع ساعت بود که وارد تالار شده بودند ولی از هیئت قضات هنوز خبری نبود.
هنگامی که ژاندارمها دستبند بوب را گشودند، مارا اشارة کوچکی با او رد و بدل کرد. تا گشوده شدن دستبندها بوب سرش را به زیر افکنده بود گویی خجالت میکشید. رفیقش خیلی بیخیالتر از او بود و مرتب به دوستان و خانوادهاش لبخند میزد.
ناگهان جنب و جوش تالار را فرا گرفت. وکلا و روزنامهنگاران به سرعت به جای خود رفتند. جمعیت سکوت کرد و سیگارها را خاموش نمودند و مردی با لباس بلند و سیاه ورود هیئت قضات را اعلام کرد.
هفت مرد یکی بعد از دیگری وارد شدند: سه نفرشان لباس قضات بر تن داشتند و چهار نفر دیگر به لباس شخصی با نوار حمایل سه رنگ، ملبس بودند. لحظهای بیحرکت ایستادند سپس نشستند.
رئیس دادگاه با صدایی خفه که به زحمت شنیده میشد گفت:
- جلسه رسمی است.
منشی محکمه، متن ادعانامه را قرائت کرد. به قدری به سرعت میخواند که نمیشد چیزی از آن فهمید، هر بار مارا نام «کاپلینی ارتورد» را میشنید، میلرزید.
رئیس دادگاه اشارهای کرده و رافائلی برخاست و به او نزدیک شد. آهسته چیزهایی به هم گفتند و سپس وکیل مدافع به جای خود برگشت و شروع به صحبت کرد. مارا یک کلمه از گفتههای او را نفهمید، رئیس دادگاه هم به نوبة خود چیزی گفت و هیئت قضات تالار را ترک کردند.
وقتی یک ساعت بعد برگشتند، مسئله عدم صلاحیت دادگاه را که به وسیله وکلای مدافع عنوان شده بود رد کردند و جلسه را به ساعت دو بعد از ظهر موکول نمودند.
وقتی که مارا و دیگران رسیدند، بوب در مقابل قضات نشسته و گرم صحبت بود.
بالاخره بوب به صندلی خود بازگشت و بالدینی به جای او رفت.
داشت دیر میشد، مارا و پدرش تالار را ترک کردند.
در طول مدت استنطاق، بوب پشت به جمعیت و رو به قضات کرده بود و مارا نمیتوانست چهرة او را ببیند. صدایش را هم نمیتوانست بشنود از بس آهسته صحبت میکرد. بیچاره بوب، تسلطی را که به خودش داشت از دست داده بود. او دیگر پسر بدبختی بود که تن به قضا داده بود. مارا چشم به پشت خمیده او دوخته و حس میکرد اشک به چشمش میاید.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت بیست و دوم مطالعه نمایید.