اندکی پس از ساعت چهار و نیم به «پوجیبونی» رسیدند.
مارا زنگ زد ولی کسی در خانه نبود و او کلید همراه خود نداشت.
پدر گفت:
- مهم نیست. با ما بیا. بعد دنبال اثاثت خواهیم آمد.
آن روز یکشنبه بود و مارا با استفانو وعدة ملاقات داشت.
- نه، بهتر است بمانم. امشب با خانم صحبت میکنم و فردا با ترن بر میگردم.
لیدوری گفت:
- گوش کن اگر به خانهات برگردی حالت بهتر میشود. میتوانی به خودت مسلط بشوی، مارا، بله، ولی برایت گران تمام میشود.
- نه، روزی که پاپا خبر دستگیری بوب را به من داد صدمه خوردم، امروز چیزی نبود.
حالا میبایست استفانو را پیدا کند. امیدوار نبود او را در وعدهگاه ببیند چون ساعت ملاقات مدت زیادی بود که گذشته بود.
داشت در خیابان بیهیچ مقصد قدم میزد که به ماریو برخورد.
- اوه! مارا.
مارا بیمقدمه پرسید:
- استفانو را دیدهای؟
- بله او را دیدهام. اما کجا؟ آهان داشت میرفت به سینما.
- چند وقت است؟
- در حدود یک ساعت.
- مطمئنی؟
- معلوم است.
یکشنبهای که پدرش دستگیری بوب را اطلاع داده بود، مارا موفق نشده بود به وعدهگاه برود. یکشنبه بعد از آن استفانو به او گفته بود پس از سه ربع ساعت انتظار به سینما رفته بوده است.
مارا جریان دستگیری بوب را برای او تعریف کرد و سپس خود را در آغوش او انداخته بود. حالا بیش از همیشه به او احتیاج داشت. حتی گفته بود:
- بله استفانو، مال تو خواهم شد و با تو ازدواج خواهم کرد. در من به چشم زنت نگاه کن.
هفتة بعد از آن، بار دیگر دچار تردید شده بود به این جملة استفانو که میگفت: - موقع تصمیم گرفتن تو فرا رسیده است مارا یا او یا من. این وضع دیگر نمیتواند ادامه داشته باشد»- جواب نداده بود.
ولی اکنون تصمیمش را گرفته بود. این تصمیم آخر را هنگامی که در رستوران بودند،قبل از اینکه به پدرش بگوید به خانه بازخواهد گشت، گرفته بود.
دیگر چیزی به خارج شدن استفانو از سینما نمانده بود. تصمیم داشت با او صریح باشد و بگوید: - استفانو، نمیدانم آیا تو را دوست دارم یا بوب را، احساساتم با تصمیمی که گرفتهام ارتباطی ندارد: من... نامزد بوب هستم.»
بله، او نامزد بوب بود، نمیتوانست ترکش کند. رها ساختن او، اکنون که در زندان به سر میبرد، رذالت غیرقابل تصوری بود.
- مارا!
صدای متعجب و در عین حال خوشحال استفانو بود.
- سلام استفانو.
- اینجا چه کار میکنی؟
- ماریو گفت. به سینما رفتهای. آمدم دم در خروجی، منتظرت شدم. اتفاقا در همین ساعت برگشتم. منتها با پدرم بودم. منتظر شدم او برود تا به سراغ تو بیایم.
- کجا رفته بودی؟
- به فلورانس. پدرم دیشب تلفن کرد و گفت که به من اجازة ملاقات با بوب را دادهاند... امروز صبح با اتومبیل دنبالم آمد.
صحبت کنان به طرف کوچهای که معمولا در آن قدم میزدند،به راه افتاده بودند. هنگامی که مارا حرف خود را تمام کرد، استفانو، ساکت ماند.
در حالی که دستها را در جیب بارانی خود گذاشته و به جلو خود مینگریست،قدم برمیداشت.
- استفانو،توقف نمیکنیم؟ من خیلی خسته هستم.
ایستادند.
- استفانو، به من میگفتی که نمیشود این وضع را ادامه داد،حق داری. باید تصمیمی گرفت...
- تو باید تصمیم بگیری.
- میدانم... و این تصمیم را گرفتهام.
به دیدن تشویش و اضطرابی که بر چهرة مرد جوان نقش میبست، منقلب شد و نتوانست ادامه بدهد... ناگهان فهمید استفانو تا چه حد دوستش دارد و از چه چیز گرانبهایی با از دست دادن او، محروم خواهد ... زیر لب گفت:
- استفانو ... من...
مرد جوان بازوی او را گرفت:
- مرا دوست داری مارا و نمیتوانی تصمیمی جز ازدواج با من اتخاذ کنی.
- استفانو، آخرین باریست که همدیگر را میبینیم. فردا «پوجیبونی» را ترک میکنم. و هرگز هم برنخواهم گشت... جای من در کنار بوب است. برای همیشه
مرد جوان چیزی نگفت: فقط به تدریج بازوی دخترک را رها کرد. گویی فهمیده بود نمیتوان در تصمیم او تغییری به وجود آورد.
بار دیگر دستها را در جیب گذاشت و با صدایی خفه و تسلیم شده گفت:
- میدانی که با این حرفها قلب مرا پاره میکنی؟
- شاید قلب من هم پاره میشود استفانو و لحظهای بعد افزود: استفانو... هرگز ساعاتی را که با هم گذراندهایم،از یاد نخواهم برد... حالا باید از هم جدا شویم،هر یک از ما باید به راه سرنوشت خود برود. خداحافظ استفانو، همة سعادتهای دنیا را برایت آرزو میکنم.
- من هم خوشبختی زیادی برای تو آرزو میکنم... مارا، همیشه به از دست دادن تو تاسف خواهم خورد.
بغض شدیدی گلوی مارا را فشرد و دخترک دوان دوان دور شد. وقتی که به میدان رسید، برگشت: استفانو، بیحرکت در جای خود ایستاده بود.
شب، در اطاق خود، با نگاهی که به ساختمان پر نور کارخانة بلورسازی انداخت، آخرین خداحافظی را با محبوبش کرد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت بیست و یکم مطالعه نمایید.