کوچه خلوت بود. فقط در آن بالا، سپور ارابهاش را میراند و پایینتر، گارسن کافه کرکره آهنی را بلند میکرد. پدرش روز پیش تلفنی اطلاع داده بود که سر ساعت هفت دنبالش خواهد آمد.
تا چند ساعت دیگر بوب را میدید. فکر این ملاقات به نظرش بیمورد و احمقانه میآمد. یک سال و نه ماه از رفتن بوب میگذشت. حالا حتی قیافهاش را به خاطر نداشت.
روبرو شدن با او معذبش میکرد. خوشبختانه پدر و «لیدوری» با او بودند.
وقتی سوار شد، به نظرش رسید پدر و لیدوری او را بر خلاف میلش مجبور به این کار کردهاند. برای اولین بار بود که به فلورانس میرفت. اگر موقعیتش غیر از این بود حتما در این سفر خیلی به او خوش میگذشت اما او میبایست بوب را ببیند.
مارا زندان را خیلی غمانگیزتر از آنچه میدید تصور کرده بود. پس از گذشتن از چند اطاق که مثل دفتر بودند وارد اطاقی شدند که خالی بود... مارا پرسید:
- بوب را اینجا خواهند آورد؟
- نه، مارا به اطاق دیگری که به وسیلة نردهی آهنی به دو قسمت تقسیم شده است خواهند برد.
داشت ادامه میداد که این نوع اطاق را شخصا دیده است ولی به موقع خودداری کرد. از سخن گفتن دربارة زندانی بودنش که البته هیچ ارتباطی با سیاست نداشت خوشش نمیآمد.
زندانبان با ورقهای آمد.
- اجازة ملاقات فقط مخصوص یک نفر است: «مارا کاستلوچی».
لیدوری گفت:
- چطور؟ وکیل مدافع میگفت اجازة ملاقات برای سه نفر گرفته است.
- متن ورقه روشن است. فقط مخصوص این خانم است.
مارا حس کرد قلبش فشرده میشود. خود را برای ملاقات با بوب بدون حضور پدر و یا لیدوری حاضر نکرده بود. با ناراحتی چشم به پدر و لیدوری دوخت. لیدوری گفت:
- باید شجاع باشی، مارا. باید تنها بروی.
پدر با نارضایی گفت:
- لااقل میخواستند به من اجازه بدهند.
نگهبان گفت:
- متاسفم ولی کاری از دست من برنمیآید. یا باید مادموازل از ملاقات صرفنظر کند و یا تنها برود.
مارا میخواست بگوید: «نه، تنها نمیتوانم... صرفنظر میکنم.» ولی ناگهان قدرت عجیبی در خود حس کرد و در حالی که با غرور سربلند میکرد گفت:
- بسیار خوب. خواهم رفت.
و برای اینک پدر و لیدوری نگران نشوند و خیال نکنند او میترسد، لبخندی بر لب آورد.
واقعا هم نمیترسید. به اتفاق نگهبان به راه افتاد. وقتی وارد اطاق ملاقات شد به دیدن نرده آهنی ابدا خود را نباخت. از این همه آرامش، در خود احساس غرور میکرد. نگهبان گفت که بیش از یک ربع وقت ملاقات ندارند.
وقتی بوب به اتفاق ماموری در آن طرف نرده ظاهر شد، مارا لبخندی بر لب آورد.
- سلام بوب
صدایش صاف و قوی بود.
بوب بر عکس رنگ پریده و لرزان بود.
- سلام... مارا.
- از دیدنت خوشحالم.
صدا در گلوی بوب شکست.
- من هم همینطور.
- خیلی وقت است همدیگر را ندیدهایم... اما تو عوض نشدهای حتی چاق هم شدهای. من به نظرت چه فرقی کردهام؟
بوب زیر لب جملة نامفهومی گفت.
مارا در چشمان بوب مینگریست بدون اینکه واقعا او را ببیند. میدانست این تنها راهی است که میتواند به وسیلة آن شجاعت خود را حفظ کند. همة وقایع بعد از رفتن بوب را شرح داد و بالاخره گفت:
- تو در این مدت چه کردهای؟
- من...
ولی بوب نتوانست ادامه بدهد. مارا پیش خود فکر کرد شاید نمیخواهد در حضور نگهبانان مطالبی بیان کند ولی به زودی متوجه شد مرد جوان یارای سخن گفتن ندارد. برای جرئت دادن به او خندهای کرد و گفت:
- چرا ساکت ماندهای؟ شجاع باش.
- آخر ... نمیدانی چه اشتیاقی به دیدن تو داشتم... ولی دیدن تو پشت این میلهها...
و به آرامی شروع به گریستن کرد.
مارا چشمها را بسته بود و مرتب به خود میگفت: «نباید نگاهش کنم، به هیچ وجه نباید نگاهش کنم.»
- دیگر گریه نکن. مرد که اینطور احساساتی نمیشود.
بوب گریة خود را قطع کرد ولی سرش همچنان پایین بود.
- نباید خود را شکست خورده بدانی. میفهمی؟ دوستانی در خارج داری که رهایت نخواهند کرد. وکیل مدافع خوبی داری خواهی دید که همه چیز به خوشی پایان خواهد یافت. اما به شرط اینکه تسلیم ناامیدی نشوی میفهمی؟
- بله مارا. مرا ببخش... از دیدن تو خیلی منقلب شدم. ابدا ناامید نیستم. میدانم باید صبور بود... ولی زندان مخصوص در اوایل برای هیچکس خوشایند نیست.
- اگر به چیزی احتیاج داری بگو.
- نه نه. خواهرم یکشنبه آمد و لباس زیر برایم آورد. باور کن که احتیاج به چیزی ندارم.
- سه هزار لیری که برای کیف داده بودی حاضره.
- متشکرم.
حالا که بوب تا حدی وضع عادی خود را باز یافته بود دیگر مارا نمیدانست چه مطلبی را عنوان کند. این بار بوب سکوت را شکست:
- مارا، میخواستم چیزی از تو بپرسم.
- بگو.
- آیا... احساسی که سابقا نسبت به من داشتی، هنوز هم داری منظورم این است که در غیبت من تغییر عقیده ندادهای؟
- برای چه تغییر عقیده بدهم؟
- میدانی، وقتی انسان دور افتاده و تنهاست چیزهای زیادی پیش خود مجسم میکند. خیلی از این بابت نگران بودم. حالا لااقل تو را دیدم. فکرم آسودهتر شده.
- معلوم است که میتوانی راحت باشی.
- باز هم به دیدنم خواهی آمد؟
- البته به محض اینکه اجازه بدهند.
نگهبان اعلام کرد:
- یک ربع ساعت تمام شد. خداحافظی کنید.
- خداحافظ بوب. ناامید نشو.
- خداحافظ مارا. دیدن تو مرا خیلی آرام کرد. دیگر نمیترسم.
غذا خوردن در رستوران، دیدن کوچههای پر جمعیت، و مخصوصا ترک کردن زندان مدتی مشغولش کرده بودند. ولی بعد به یاد صحبتش با بوب افتاد و نگرانی به دلش راه یافت.
قیافة ناامید او، حرفهایی که زده بود و بالاخره اشکهایی که ریخته بود در نظرش مجسم میشدند و غمگینش میساختند.
- خوب مارینا غذای دوم را چی انتخاب میکنی؟
- هر چه تو بخواهی پاپا.
- یک بیفتک بخور، رنگت پریده و ضعیف به نظر میرسی.
- نه حالم خوب است.
حالا علت ناراحتی عمیقش را میفهمید. اگر خلاصی بوب از فرار و گریز امکان نداشت، حالا که در زندان بود، این کار به مراتب دشوارتر مینمود.
- پاپا، حق با توست. دیگر نمیتوانم در «پوجیبونی» بمانم.
باید به خانه برگردم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت بیستم مطالعه نمایید.