حالا دیگر روزها کوتاه بودند و آن ها ساعت چهار به وعدهگاه میرفتند، در انتظار تاریکی، مدت زیادی به سر نمیبردند. در جادهای که خط آهن از آن میگذشت، چراغ و رهگذر کم بود. زوجهایی هم که در آن رفت و آمد میکردند، به اندازة این دو دلداده، به خود مشغول بودند.
سینما رفتن هم به جای خود لذت فراوانی داشت دست به دست هم میدادند و گاهی چشم از پرده بر میگرفتند تا چشم در چشم هم دوخته، کلمات عاشقانه زمزمه کنند.
مارا یک هفتة تمام در انتظار این روز به سر میبرد.
هر بار که به محل ملاقات میشتافت میلرزید. همین که اسفانو را میدید، حس میکرد قلبش اب میشود.
دوست داشت در آغوش او فرو برود و عضلات پیچیدهاش را حس کند. مدتها در آغوش او، ساکت میماند و چشم به نور فانوسهای خیابان که در میان مه به چشم میخوردند میدوخت. و گاهگاه جای خود را در آغوش استفانو تغییر میداد تا تماس لذتبخش را تجدید کند.
خوشش نمیامد که استفانو سخن بگوید و لطف جادویی این لحظات را با حرف زدن به هم بریزد. نمیخواست به دنیای حقایق برگردد.
- مارا باید چیزی از تو بپرسم.
- هیچ چیز نپرس.
- کاغذی از بوب دریافت نکردهای؟
- چرا دربارة او با من حرف میزنی؟
- لازم است مارا.
- چرا؟
و او را محکم در آغوش میگرفت تا مانع ادامه صحبتش شود ولی استفانو کنار میرفت.
- باید تصمیمی بگیریم مارا. باید در فکر آینده باشیم.
- چرا؟ زمان حال خیلی دلانگیز است. از حال حاضر استفاده کنیم و به آینده نیاندیشیم. مثل فیلم «عشاق بیسرانجام». اوه استفانو، قسم میخورم هرگز خود را تا این حد خوشبخت حس نکردهام. چرا سعادتم را با گفتن حرفهای ناراحت کننده ضایع میکنی؟
- اگر با من خوشبختی، چرا نامزد نشویم؟ حتی ازدواج نکنیم؟
- استفانو، آن وقت زندگی بیش از حد زیبا میشد.
- چه کسی سد راه ماست؟
- نمیدانم. ولی میترسم این سعادت ناگهان محو شود. نمیخواهم دربارة آینده فکر کنم و نقشه بکشم. در آغوش تو بودن و به هیچ چیز فکر نکردن، برایم کافی است. نمیتوانیم به این وضع ادامه بدهیم؟
- نه مارا. میخواهم با تو ازدواج کنم. حتی میتوانیم فورا عروسی کنیم. با آنچه در پانسیون خرج میکنم میتوانیم دو نفری زندگی کنیم.
مارا نمیتوانست استفانو را در دل، یک شوهر علاقمند به خانه مجسم کند،اصلا از این کار بدش میامد. داشتن خانة مستقل و بچه هم چنگی به دلش نمیزد. یک روز که مرد جوان اصرار بیشتری برای ازدواج کرد پاسخ داد:
- هنوز جوانتر از آنم که بتوانم دربارة عروسی فکر کنم. و در دلخود میگفت: «جوانم و میخواهم زندگی کنم.» در عید «اپیفانی» باز پیش خانوادهاش آمد. استفانو به خانة مادرش میرفت و برای مارا امکان نداشت بدون او در پوجیبونی بماند.
یک روز یکشنبه، هنگامی که مارا میخواست به وعدهگاه برود، زنگ در به صدا درآمد. در را گشود و به دیدن پدرش از تعجب خشک شد.
- چه شده پدر؟ حال مامان چطور است؟
- خوب است دخترم. حال همه خوب است. فقط چون یکشنبه بود خواستم احوالی از تو بپرسم.. کسی در خانه نیست؟
- نه.
- پس برویم به اطاق تو.
پدر روی تختخواب نشست. مارا سرپا ایستاده و منتظر بود علت حقیقی آمدن او را بشنود.
- مارا، باید باز به خانه برگردی.
- پس حال مامان خوب نیست؟
- برای مامان نیست. موضوع بوب است؟
- بوب؟
پدر بدون اینکه به او بنگرد، گفت:
- دستگیرش کردهاند.
- چطور؟ باز چه کار کرده؟
- هیچ. کاری نکرده... برای همان قضیه است. در مرز دستگیر شده است.
- میخواست به ایتالیا برگردد؟
- نه. دولت فرانسه او را اخراج کرده. این عمل پیروزی بزرگی به دنبال داشته و دولت جدید فرانسه تصمیم گرفته عدة زیادی از فراریان سیاسی ایتالیایی را اخراج کند... بوب در مرز گرفتار شده است. کسی چه میداند: شاید او را تاکنون به فلورانس منتقل کردهاند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت نوزدهم مطالعه نمایید.