در ماه آوریل، دومین نامة بوب را دریافت کرد. این بار هم ان را پدرش برایش آورد.
مفاد نامه تقریبا عین اولی بود. فقط در آن اشارهای به انتخابات که به زودی انجام میشد و عفو عمومی که به دنبال داشت، شده بود.
- انتخابات کی انجام خواهد شد؟
پدر جواب داد:
- دوم ژوئن. ما حتما در آن پیروز خواهیم شد.
پدر بیش از همه سرگرم کارهای سیاسی بود. مارا احوال مادرش را پرسید: خوب نبود و از کسالتی رنج میبرد که پدر علت آن را نمیدانست.
شب هنگام سر میز خدمت میکرد. پسر ارباب گفت:
- نامة مارا را دادید؟
خواهرش گفت :
- آه راستی مارا، نامهای برایت رسیده داشتم فراموش میکردم.
نشانی با ماشین تحریر نوشته شده بود. مارا وقتی به رختخوابش رفت پاکت را گشود. درون آن فقط یک ورق کاغذ بود که روی آن اشعاری نوشته شده بود. خط استفانو بود:
به مارا.
مارا، طفل شجاعی که در سکوت رنج میبرد. مارا، اگر تو را قبلا دیده بودم، سوزندهترین کلام عشق را برای تو میسرودم ولی تو متعلق به دیگری هستی، و من بیش از آن برای تو احترام قائلم که بگویم: «دوستت دارم». با رویاها و همچنین با تو بدرود میگویم.
نامه حتی امضاء هم نداشت. مارا که انتظار یک نامة واقعی را داشت، ناراحت شد. نامة بوب را هم خواند. این یکی هم به خواست دل او جواب نمیداد: «آیا سرنوشت من این است که جوانی را بدون عشق پشت سر بگذارم؟- ماه گذشته، هفده ساله شده بود. به نظرش میرسید بهترین دوران زندگی را از دست داده است؟
یکشنبه، اینس به دنبالش آمد. با ماریو قطع رابطه کرد.
خلق خوشی نداشت. در سینما حوصلهاش سر رفت و به مارا گفت:
- میبینی، آدم وقتی به اتفاق پسری به گردش نمیرود بهش خوش نمیگذرد.
از کوچه پایین میامدند که استفانو را دیدند. مرد جوان متوجه آنها نبود. اینس او را صدا زد؛ مارا ممانعتی به عمل نیاورد. وقتی استفانو به مارا سلام میکرد به نظر میرسید منقلب است. خوشبختانه اینس آنجا بود. اینس از او پرسید آیا ماریو را دیده است.
- نه. طی هفته کسی را نمیبینم و یکشنبه را معمولا به دهکده خودمان میروم.
- اگر احیانا او را دیدید از قول من بگویید آدم پستی است و هرگز او را نخواهم بخشید. اما... شاید میل دارید تنها بمانید.
و چشمکی به مارا زد.
مدتی ساکت ایستادند.
- پس... با نامزدتان آشتی کردهاید؟
استفانو با تعجب گفت:
- نه، چطور مگر؟
- چون هر یکشنبه به خانة خودتان میروید.
- به دهکده میروم چون کار دیگری ندارم.
- من هم یکشنبهها نمیدانم چه کار کنم.
- خودتان اینطور خواستید.
مارا سخنی نگفت، آنگاه پرسید:
- برای نامزدتان هم شعر میفرستادید؟
- نه... او نمیتوانست آنها را درک کند. میدانید، آنچه مرا به طرف او میکشاند، جسم او بود. او زیبا، ولی مبتذل بود؛ شما زیباییتان، زیبایی معنوی است. نگاهتان، حالت چهرهتان و حرکات پر از لطفتان... وقتی شما را نگاه میکنم، خدا میداند در چه عوالمی سیر میکنم... بیرحم نباشید: تنها دلخوشی مرا که نگاه کردن به شما و شنیدن صدایتان است از من نگیرید.
این جملات مارا را گیج میکرد ولی به اندازه چند کلمة ساده که استفانو دربارة عشقش برای اولین بار گفته بود، تحت تاثیرش قرار نمیداد. با وجود این حس میکرد دیگر نمیتواند از وجود او محروم باشد. و ملاقاتهایشان از نو شروع شد.
در ماه مه پدر به دنبال او آمد. بنا بود مادر را عمل کنند.
عمل با موفقیت به پایان رسید ولی حال مادر به کندی رو به بهبود میرفت.
جریان انتخابات به اوج خود رسیده بود.
ناگهان خبر اعلام عفو عمومی منتشر شد. مارا آن را از یکی از بیماران بیمارستان، که شوهرش به جرم شرکت در بازار سیاه به زندان افتاده بود، شنید. فورا برای کسب اطلاع بیشتر به سراغ پدرش رفت ولی پدر برای کارهای تبلیغاتی به مسافرت رفته بود و فقط روز بعد توانست در این زمینه با او صحبت کند. پدر فوقالعاده عصبانی بود:
- این عفو عمومی شاهکاری بود! فاشیستها و همة آنهایی که شکمشان را با گرسنه نگاه داشتن ملت پر کردند، آزاد خواهند شد.
- بوب چی؟
- بوب پارتیزان بود و عفو شامل پارتیزانها نمیشود.
مارا پرسید:
- پس بوب هرگز نخواهد توانست برگردد؟
- برمیگردد، برمیگردد: مطمئن باش. وقتی قدرت را در دست گرفتیم...
مادر از بیمارستان «کول» به خانه منتقل شد. مارا کار خدمتکاری خود را رها نمود و به پرستاری مادر شتافت. یکی از روزها نامهای از بوب دریافت کرد که در آن راجع به بازگشت خود در آینده تقریبا نزدیکی اظهار امیدواری کرده بود. با سخنان امیدبخشی که پدرش در این مورد میگفت، اطمینان یافت بوب به زودی برگشته، با هم ازدواج خواهند کرد. ولی این کار دیگر مثل سابق او را خوشحال نمیکرد. بیش از بوب، به استفانو فکر میکرد. در حقیقت اصلا دربارة نامزد خود. نمیاندیشید مگر اینکه یکی از اطرافیان نام او را پیش او ذکر کند.
وقت نکرده بود استفانو را از رفتن خود مطلع کند و در ضمن نمیتوانست تصمیم بگیرد و نامهای برای بفرستد. دلش برای استفانو و بیش از او برای قصبهای که در آن کار میکرد، سینما، لوناپارک و سایر زیباییهای آن تنگ شده بود.
مارا، دو نامه پشت سر هم از بوب دریافت کرد. دیگر امیدی از آنها تجلی نمیکرد. اعتراف می کرد که هرگونه امید بازگشت به ایتالیا را از دست داده است: «تو باید به من ملحق شوی. در جستجوی وسیلهای برای آمدن تو هستم و با رفقا در این مورد صحبت کردهام»...
آه نه! او هرگز به دنبال او تا فرانسه نمیرفت. اگر واقعا برای او بازگشت محال بود، در این صورت...
هنگامی که مادرش به کلی شفا یافت، مارا به دعوت خانم قدیمیاش که موقتا کلفتی به جای او استخدام کرده بود، پاسخ مثبت داد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت هفدهم مطالعه نمایید.