استفانو به نردة سرخ و سفید تکیه داده بود. لباس نویی در برداشت. ته سیگار خود را دور انداخت و به مارا نزدیک شد.
- ببخشید که دیر کردم.
- اوه، اهمیتی ندارد.
- راستش را بخواهید نمیخواستم بیایم.
استفانو متعجب پرسید:
- چرا؟
- برای اینکه خوب نیست. من نامزد دارم و شما، شما با دختری مکاتبه میکنید.
چند قدم دور شدند. استفانو پرسید:
- چرا گفتید که نمیخواستید بیایید؟
- حاجتی به شرح نیست. کار خوبی نیست و خودتان هم میدانید. چون... تا حالا دربارة آن فکر نکرده بودم. گذشته از ان دیروز نامهای از نامزدم دریافت کردهام.
- آه. شاید چیزهایی راجع به من شنیده و سرزنشتان کرده است.
- نامزدم نمیتواند از آنچه من انجام میدهم خبردار شود. فکرش را بکنید. او در فرانسه است.
- استفانو با تعجب گفت:
- در فرانسه؟
- بله. در فرانسه. نه ماه بود خبری از او نداشتم و بالاخره دیروز نامهای دریافت کردم.
- برای کار آنجا رفته؟
مارا جواب نداد. چشم به زیر افکنده راه میرفت. میل شدیدی به در میان گذاشتن راز خود با استفانو همچنان که او کرده بود در خود حس میکرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت: دیگر با استفانو ملاقات نمیکرد ولی قبلا همة سرگذشت خود را برای او تعریف مینمود. خیلی وقت بود میخواست از سنگینی غمش بکاهد.
- موافقید که دیگر هرگز همدیگر را نبینیم؟
- اگر واقعا خوشتان نمیآید...
- موضوع خوش آمدن نیست. این کار صورت خوشی ندارد. پس این آخرین گردش ماست. موافقید؟
مرد جوان گفت:
- موافقم.
- میخواهم رازی را با شما در میان بگذارم.
روی یک برآمدگی نشستند و مارا شروع به صحبت کرد. هر چه پیش میرفت در شرح مطلب دچار اشکال بیشتری میشد. استفانو سیگاری روشن کرده بود. بالاخره گفت:
- حدس میزدم که ناراحتی دارید، چون بیش از سنتان گوشه گیر و خاموش بودید. چندبار تصمیم گرفتم سئوالاتی در این مورد بکنم ولی جرات نکردم...
- میبینید که از شما خوشبختتر نیستم.
- درست است. شاید هم به این دلیل که حس میکردیم شباهتی در سرنوشتمان وجود دارد به طرف یکدیگر کشانده شدیم.
- شاید.
- در این صورت ملاقاتهای ما هیچ بدی ندارد، اقلا میتوانیم همدیگر را دلداری بدهیم.
- نه استفانو.
برای اولین بار او را به اسم کوچکش خطاب کرده بود.
- این آخرین ملاقات بود.
- هر طور میل شماست. اگر واقعا بنا باشد که همدیگر را نبینیم، اجازه بدهید من هم چیزی به شما بگویم. مارا، متاسفم از اینکه شما را قبلا ملاقات نکردم.
مارا چشم به زیر افکند:
- قبل از چی؟
- موقعی که آزاد بودید. مارا به من بگویید. اگر قلبتان در گرو دیگری نبود، فکر میکنید امکان داشت محبتی نسبت به من داشته باشید؟
مارا با سر جواب مثبت داد.
- نه در چشم من نگاه کنید و جواب بدهید.
مارا بیاراده اطاعت کرد:
- بله.
- متشکرم مارا، دلداری کوچکی است، ولی خوشحال خواهم شد اگر بدانم چنان که در موقعیت دیگری با هم روبرو میشدیم شاید شما هم به من علاقه پیدا میکردید. من که بلافاصله عاشق شما شدم.
مارا چشم از چهرهی تیره و حاکی از عشق و درد استفانو برگرفت برای اولین بار پس از مدتها، طعم کلمات عاشقانه را میچشید.
شب نزدیک شده بود. مارا بدون اینکه به چهرهی استفانو بنگرد پرسید:
- نمیرویم؟
به آرامی بازگشتند. فقط هنگامی که به قصبه رسیدند، توانستند به هم بنگرند و حرف بزنند. هنگامی که از هم جدا میشدند استفانو پرسید:
- راستی نمیخواهید با هم ملاقات کنیم؟
- استفانو، سعی کنید بفهمید...
- میفهمم مارا.
دست دخترک را مدتی طولانی فشرد آنگاه بدون یک کلمه حرف و حتی خداحافظی، از هم جدا شدند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.