خانوادهای که مارا در خدمت آن بود از پنج نفر تشکیل میشد ولی هیچکدام از آنها در خانه نمیماندند. مارا میبایست غذا بپزد. چهار اتاق را تمیز و مرتب کند همهی کارهای دیگر را انجام بدهد. هیچکس به او دستور نمیداد؛ مخصوصا خانم خانه که زنی تنبل و بیقید و متصدی صندوق مغازه بود و به کلی به خانه و زندگی خود بیاعتنا بود. دختر و پسر خانواده هم در مغازه سرگرم بودند پدر و پدربزرگ هم کاری به کار کسی نداشتند.
یکی از نخستین شبهای ورودش بود که «اینس» را پیدا کرد. اینس دختری از دهکدة مونتگیدی بود و او بود که شغل خدمتکاری را برای مارا پیدا کرده بود. آنها تازه همدیگر را میشناختند معهذا محکم یکدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند.
اینس دختری بود خشن، با حرکات و خطوط چهرة زمخت ولی چون مدتها به شغل کلفتی اشتغال داشت، قیافة شهری پیدا کرده بود.
برای عید نوئل، مارا به خانه پدرش مراجعت کرد. پدرش که با شغل کلفتی او مخالف بود این بار عدم رضایت خود را آشکارتر نمود ولی مادر مارا با کار جدید او موافق بود چون احتمال میداد به این ترتیب دخترش بوب را فراموش کند.
ولی مارا دختری خودسر بود و این بار هم تصمیم داشت رای خود را به کرسی بنشاند.
در فرصت مناسبی که یافت راجع به بوب از پدرش سئوال کرد.
- خبری از او نداری؟
- چه فکر میکنی؟ اگر خبری داشتم فورا به اطلاع تو میرساندم.
- چرا این همه وقت مارا از خود بیخبر گذاشته است؟
- چه میدانم... ممکن است هزار دلیل داشته باشد. ولی مطمئن باش، اگر بلایی به سرش آمده بود بدون شک میفهمیدم.
- عفو عمومی چطور شد؟
***
کلبهها و دکانهای چوبی «لوناپارک» در میدان بزرگی اندکی پایینتر از جاده قرار داشتند. جمعیت زیادی در آنجا میگشتند و بلند گوها موسیقی پخش مینمودند.
اینس هنگامی که مرد جوانی را دید گفت:
- اوه! چه اتفاق خوبی!- و مارا را معرفی کرد: - دوست من.
پسرک گفت: - خوشوقتم.
و به نوبه خود دوستش را که در چند قدمی ایستاده بود معرفی کرد.
مارا با وجود حیرت اولیه، فهمید این ملاقات قبلا پیشبینی و قرار ان گذاشته شده است. نگاه خشمناکی به اینس انداخت و روی خود را به سوی دیگر گرداند.
دوست اینس پیشنهاد کرد:
- گشتی روی هواپیماها بزنیم؟
اینس قبول کرد و در حالی که به مارا و جوان دیگر نگاهی معنیدار میانداخت، دور شد.
- ما هم میرویم مادموازل؟
مارا به سردی جواب داد: - نه- و پشت به مرد جوان کرد.
- میترسید سرتان گیج برود؟
- ابدا ولی با مردی که نمیشناسم هیچ جا نخواهم رفت و اضافه کرد:
- دوست احمقم بدون اینکه مرا در جریان بگذارد این اوضاع را جور کرده. اگر میدانستم نمیآمدم.
مرد جوان لبخندی بر لب آورده بود ولی چون متوجه شد مارا حقیقتا عصبانی است، معذب شد و چشم به زیر افکند.
اینس به اتفاق دوستش خنده کنان بازگشت.
- چرا شما هم گشتی با هواپیما نمیزنید؟ آدم حسابی میترسد ولی خطری ندارد.
مارا به تندی رو به او کرد:
- چرا به من نگفتی ملاقاتی ترتیب دادهای؟ اگر فهمیده بودم نمیآمدم.
- مگر چه اهمیتی دارد؟
- برای تو هیچ ولی برای من خیلی مهم است. خوشم نمیاید با پسرهایی که نمیشناسم به گردش بروم.
- میخواستم تنها نباشی و خوش بگذرانی.
دوست اینس گفت:
- من با اینس میروم و شما هم با «استفانو».
- من با هیچکس نمیروم. این «استفانو» هم اصلا نمیدانم کیست.
مرد جوان خندهکنان گفت:
- خودش است دیگر، تو حتی خودت را معرفی نکردهای؟
«استفانو» با بیحوصلگی گفت:
- کافی است.
و رو به مارا کرد:
- مادموازل عذر میخواهم... من هم نمیخواستم اینجا بیایم.
اینس و دوستش رفتند سوار ماشینها بشوند. مارا گفت:
- چه احمقی! دوست من هم همینطور. دوتایی به هم میآیند. بدتر از همه اینکه امروز میخواستم به سینما بروم و به خاطر اینس از آن صرفنظر کردم.
مرد جوان به عجله گفت:
- هنوز دیر نشده میتوانید به فیلم برسید.
- دیگر نمیرسم کسی را پیدا کنم و با او بروم.
«استفانو» لحظهای تردید کرد آن گاه گفت:
- من میتوانم همراه شما بیایم. نترسید هیچ نظر بدی ندارم. خود من هم میل داشتم فیلم ببینم.
قیافهای چنان جدی و موقر داشت که مارا قبول کرد ولی به شرطی که خودش پول پلیتش را بپردازد.
- هر طور میل شماست. همینجا باشید من به آنها اطلاع بدهم.
- نه. خبر دادن نمیخواهد.
به راه افتادند حین راه رفتن از هم فاصله گرفته بودند.
مارا پول خود را داد تا «استفانو» بلیت تهیه کند.
وارد سینما شدند. فیلم داشت تمام میشد. همة صندلیها اشغال شده بود و وقتی چراغها روشن شد، عدهای کمی از سالن بیرون رفتند.
- مثل اینکه باید تا آخر فیلم سرپا بایستیم.
- تقصیر این دوست احمق من است. با وجود اینکه میداند نامزد دارم این ملاقات را ترتیب داده. اگر آزاد هم بودم از این نوع ملاقاتها خوشم نمیآمد. معنی ندارد آدم با اولین پسری که با او روبرو میشود به گردش برود. البته منظورم شما نیستید.
- بله، میفهمم. حق با شماست. سیگار میکشید.
- نه. سیگار کشیدن یک دختر آن هم در ملاء عام خیلی زننده است.
- اهل اینجا نیستید، اینطور نیست؟
- من اهل «مونتگیدی» هستم. برای همین هم هست که با اینس به گردش میروم چون دختر دیگری در اینجا نمیشناسم.
- من هم اهل اینجا نیستم. اهل «کاستلفیورنتینو» میباشم.
- چه شغلی دارید؟
- در کارخانة بلورسازی کار میکنم.
«استفانو» بارانی خود را از تن درآورد. مارا علامت حزب را بر یقة او دید.
- نامزد من هم عضو حزب است.
- آه!
- پدرم هم همینطور. برادرم هم... آلمانیها تیربارانش کردند.
- پارتیزان بود؟
- بله. با نامزدم یک جا بودند. یعنی... در آن موقع هنوز نامزد نبودیم حتی همدیگر را نمیشناختیم...
سخن خود را قطع کرد. بچه مناسبت زندگی خود را برای این ناشناس تعریف میکرد؟ صحبت را عوض کرد:
- در اینجا به شما خوش میگذرد؟
- کمی احساس تنهایی میکنم.
- اما شما که دوستی دارید.
- او دوست واقعی من نیست. سلمانی است و در بازار سیاه فعالیت دارد.
دو صندلی خالی شد و مارا و استفانو نشستند. مارا پرسید:
- فیلم پل واترلو را دیدهاید؟
- اه! از آن فیلمهای عالی بود.
استفانو با عجله گفت: - نظر من هم همین است. و چند لحظه بعد افزود:
- در «لوناپارک» من خیلی معذب بودم. چون عادت ندارم پاپی دختران مخصوصا اگر نامزد داشته باشند بشوم. چون خودم هم خوشم نمیامد کسی دور و بر نامزد من بگردد. گرچه در این مواقع نامزدم همیشه پیش خودم بود...
قسمت دوم فیلم شروع شد.
وقتی از سینما خارج شدند، مارا پرسید ساعت چند است؟
- هفت است. برای شما دیر است؟
- نه. تا هشت فرصت دارم. به «لوناپارک» برگردیم.
به راه افتادند. مارا پرسید:
- راجع به نامزدتان چه میگفتید؟
- او دختر نجیبی نبود: برای همین بود که رهایش کردم. هنگامی که پس از سه سال خدمت سربازی برگشتم، چیزهایی از گوشه و کنار راجع به رفتار ناشایست او شنیدم. ولی نمیخواستم باور کنم. خود او قسم میخورد نجیب است. تا این که خودم مچش را گرفتم. برای همین موضوع ولایتم را ترک کردم چون هر وقت با او روبرو میشدم منقلب میشدم و دلم میخواست گناهش را ببخشم.
- شاید بهتر بود گذشت میکردید.
- نه. شاید هم هرگز عاشقش نبودهام. قبل از رفتن به سربازی، برای وقت گذرانی به او اظهار عشق میکردم. در مدت سه سال که از او دور بودم دربارهاش فکر میکردم و خیال مینمودم عاشقش هستم در حالی که معشوقة خیالی من زمین تا آسمان با نامزدم تفاوت داشت.
ساعت نزدیک هشت بود و دیگر فرصت نداشتند به «لوناپارک» بروند.
مارا اندکی فکر کرد تا جملاتی را که در این موارد گفته میشود به یاد آورد:
- از آشناییتان خیلی خوشوقت شدم.
- من هم همینطور مادموازل.
- پس خداحافظ.
- خداحافظ- و پس از لحظهای مکث افزود: شاید یکشنبهی دیگر به «لوناپارک» برویم.
روز بعد ماوقع را برای اینس تعریف کرد.
- عجب بازی سرم درآوردی. بدون اینکه خبرم کنی، در رفتی! و من مثل یک احمق همة «لوناپارک» را در جستجویت زیر پا گذاشتم.
- سینما رفته بودم.
- بله، با آن پسره، اول داد و بیداد راه انداختی و بعد با او در رفتی.
- نمیتوانستم تنها به سینما بروم.
- راستی! نقشة بدی نبود، برای مخفی شدن چه جایی بهتر از سینما...
مارا عصبانی شد:
- چه طرز فکری داری! سینما به قدری پر بود که تا مدتی صندلی برای نشستن پیدا نکردیم.
- بعد از سینما چی؟ لابد در امتداد خط آهن گردش کردهاید... آنجا، محل ملاقات عشاق است...
- میدانی که یک آدم پست به تمام معنی هستی اینس؟
- خودت را معصوم جلوه نده! اگر من پستم، تو دورویی.
- ببین چه حرفها میزنی.
- دروغ میگویم؟ دیروز وقتی آن پسره را به تو معرفی کردم اوقاتت به قدری تلخ شد که گویی گناهی مرتکب شدهام. آن وقت همین که دو قدم دور شدم، از فرصت استفاده کردی و با او رفتی. معلوم است که برای نماز خواندن نرفته بودید.
مارا به اوج خشم رسید:
- خیلی بدجنس و احمقی. دیگر نمیخواهم ببینمت. اگر جان بدهی، نگاهت نخواهم کرد.
مارا و اینس به «لوناپارک» رفتند. «ماریو» و «استفانو» آنجا بودند. پس از تعارفات معموله، اینس با دوستش برای اتومبیل سواری رفتند. مارا از جای خود تکان نخورد.
- مثل اینکه امروز حال خوشی ندارید.
- نه.
- من هم همینطور. نامهای از نامزد سابقم دریافت کردهام. باز هم طلب بخشش و عفو کرده است.
- مگر باز هم برای شما نامه میدهد؟
- بله. هفتهای دوبار.
- و شما جواب میدهید؟
- بله. مینویسم که دیگر امکان هیچ پیوندی بین ما وجود ندارد. خانوادهی این دختر خیلی سر به زیر و نجیبند. معلوم میشود علف هرزه همه جا میروید. آن شب یک داستانی نوشتم به همین عنوان: علف هرزه
- مگر شما نویسنده هستید؟
- این اولین داستانی بود که نوشتم. سابقا شعر میگفتم. امروز در روزنامه خواندم که مسابقة داستاننویسی ترتیب دادهاند. من هم شرکت کردم. شرح نامزدیم را نوشتم و فقط اسمها را تغییر دادم.
اینس و ماریو بازگشتند. ماریو با اعیان منشی برای همه بادام بو داده خرید.
هنگامی که «لوناپارک» را ترک کردند، ماریو گفت: شماها جلو بروید، ما پشت سرتان میاییم. اینس میخندید.
پس از طی صد قدم مارا برگشت و دو سایه را در کنار دیوار دید که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند. به طور ناگهانی ضعفی در شکم حس کرد. به استفانو نگریست: دستها را در جیب بارانیش فرو برده و چهرهاش کاملا در سایه بود. فقط برق چشمهایش دیده میشد. مرد جوان بالاخره متوجه او شد:
- سردتان است؟ میبینم یقهتان را بالا زدهاید.
- بله. سردم است.
- من هنگام کار آنقدر از گرما رنج میبرم که سرما همیشه برایم خوشایند است.
- چطور؟
- نمیدانید کار بلورسازی چگونه است؟
شروع کرد به شرح دادن کار خود. مارا با بیتوجهی گوش میداد و گاهی نگاهی به پشت سر میکرد. اینس و ماریو بازو به بازوی هم راه میرفتند و گاهی برای بوسیدن همدیگر میایستادند. این بار آن ها را واضحتر دید، چون زیر نور ایستاده بودند.
- ... به این ترتیب مجبوریم حتی در قلب زمستان نیمه عریان کار کنیم. خیلی خسته کننده است. ولی انسان بالاخره عادت میکند.
وقتی به خانه برگشت، مارا رفتار دوستش را با داشتن نامزد تقبیح میکرد، با وجود این به سبکسری او رشک میبرد.
امیدوار بود یکشنبه بعد استفانو را ببیند ولی ماریو تنها آمد. در مدتی که در لوناپارک بودند خود را زیادی حس نمیکرد ولی بعد فهمید باید اینس و دوستش را تنها بگذارد. زودتر از معمول به خانه بازگشت و تمام شب، خود را تنها و غمگین یافت.
یکشنبه بعد استفانو از حاضر نشدن در وعدهگاه عذر خواست و گفت مجبور بوده پیش مادر بیمارش برود. هر چهارنفر به سینما رفتند.
هنگامی که از یکدیگر خداحافظی میکردند استفانو شعری را که برای مادرش سروده بود به او داد.
شب هنگامی که میخواست بخوابد. دختر جوان این شعر را خواند. سپس از خود پرسید چه احساسی نسبت به استفانو دارد؟
نگاه عمیق و حرکات آرامش را دوست داشت ولی صحبتهای طولانی و همچنین سکوتهای تمام نشدنیش او را معذب میکردند.
این بود حالت روحی مارا هنگامی که اولین نامه را در اوایل مارس از بوب دریافت کرد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.