- بوب. میخواهم سوالی از تو بکنم: - خانوادهات را دوست داری؟
- چه سوالی! معلوم است که دوستشان دارم.
- مرا بیشتر دوست داری یا آنها را؟
- محبت من نسبت به آنها با علاقهی عاشقانهای که به تو دارم هیچ ربطی به هم ندارد.
ساکت شد و به فکر فرو رفت.
- به چه فکر میکنی؟ به من بگو.
- به کشیش «چیولفی».
- چرا او را زدی؟
- برای اینکه فاشیست بود. مگر نه؟
- درست است. ولی با «ممو» تصمیم گرفته بودید که او را به زندان ببرید تا مورد حمله قرار نگیرد.
- حق با توست، ولی چه کار میتوانستم بکنم؟ اگر میگذاشتم زنها او را بزنند، همه مرا بیغیرت میشمردند.
- زنها؟
- بله زنها به او حمله کردند و او که ترسیده بود خواست فرار کند که پایش لیز خورد، آنگاه زنها، و آن زنی که در اتوبوس بود هم جزوشان بود، یقهاش را چسبیدند... اما باید اقرار کنم که کشیش به شخص من بدی نکرده بود.
- بنابراین نمیبایست اذیتش میکردی.
- ولی من قصد این کار را نداشتم. دیدی که وقتی جوانها خواستند به اتوبوس حمله کنند جلویشان را گرفتم.
- در مورد زنها هم میبایست همین کار را میکردی.
- ولی گاهی انسان نمیداند چه میکند. مثلا همان واقعهی «ساندوناتر».
- در آن مورد هم تو تقصیر کاری.
- چه میگویی؟ میخواستی انتقام دوستم را نگیرم؟ اول کسی که تیراندازی کرد رئیس پاسگاه دزد بود.
- او را که کشتید. چرا درصدد قتل پسرش برآمدی؟
بوب معذب او را نگریست.
- میدانی، در این موارد انسان تعمق نمیکند- و با خشم فریاد زد: - از تو دیگر انتظار این حرفها را نداشتم. اگر «ممو» گفته بود یک چیزی او اگر چه ادعا میکند ولی در حقیقت در زمرهی ما نیست. او رنج نکشیده است. ولی تو چی؟ پدرت را شکنجه دادهاند و برادرت را کشتهاند!
از جا بلند شد و میلرزید.
- همهشان را خواهم کشت فهمیدی؟ همهشان را؟
- اوه بوبینو نمیخواهم اینطور حرف بزنی.
- با وجود این من خواهم گفت. و آنچه را گفتم انجام خواهم داد.
- پس به این ترتیب دیگر دوستم نداری و فکر آیندهام را نمیکنی.
مدتی بعد که آشتی کردند، مارا گفت:
- تو بوب هیچ چیز را نمیتوانی از من پنهان کنی همهی افکارت را حدس میزنم مثل اینکه تو قلبت هستم.
- ولی من چیزی از تو مخفی نمیکنم.
- پس چرا آنچه از قلبت میگذرد به من نمیگویی.
گوشش را به سینة او چسباند و گوش فرا داد، سپس برخاست و گفت:
- میدانی دلت چه میگوید؟ میگوید آنقدر «مارا» را دوست دارم که دیگر نمیخواهم ناراحتش کنم... بنابراین دیگر هرگز از این دیوانگیها نخواهم کرد و گرنه مجبور خواهم بود به سرزمینهای دور بروم ولی دلم میخواهد همیشه در کنار او باشم.
بوب متاثر تصدیق کرد:
- درست است مارا. در همین فکر بودم.
- قول میدهی دیگر دور و بر این گونه کارها خط بکشی؟
- قول میدهم.
آنگاه مدتی دربارة آینده صحبت کردند. سپس راجع به شب گذشته حرف زدند. چه شب درازی بود.
- بوب راستی نباید نگران باشم؟
- نه.
- ولی... همدیگر را دوست داشتیم.
- درست است... ولی طوری نشده.
- بوبینو چرا سرخ میشوی؟ حالا ما دیگر مثل زن و شوهریم.
ساعت دو بعد از ظهر هنگامی که تازه از نهار خوردن فارغ شده بودند اتومبیل به دنبال بوب آمد. بوب به سرعت چمدانش را بست و به طرف جاده به راه افتاد. مردی که در کنار اتومبیل ایستاده بود همین که بوب را دید گفت: «عجله کن زودباش» و بوب بدون بوسیدن مارا سوار شد. همدیگر را از دریچهی ماشین بوسیدند و بوب به عجله گفت: «آرام باش، غصه نخور» و مرد چاق افزود: «تو همینجا بمان و تکان نخور. اتومبیل برمیگردد و تو را به خانهات میرساند» سوار شد و باز گفت: اگر احیانا چیزی از تو پرسیدند، نه چیزی دیده و نه شنیدهای.
مارا به خانه بازگشته بود. مادرش بر خلاف همیشه به گرمی از او استقبال کرد. پس از این که او را در آغوش فشرده و گفته بود :
- مگر قرار نبود یک هفته در انجا بمانی؟
مارا به عجله جواب داد:
- ای همینطوری گفته بودم. کفشهایم را دیدی؟ آنها را بوب برایم خرید.
پدر با دوچرخه بازگشت. همدیگر را بوسیدند. آنگاه پدر مارا را به بهانهای به گوشهای کشاند و راجع به بوب از او پرسید. مارا همه چیز را به جز یک شب تنها ماندن با او را تعریف کرد.
- او را کجا بردند؟
- به خارجه. بوب این طور میگفت.
خوشحال بود که بوب از چنگ ژاندارمها فرار کرده است.
- زیر چشم آنها، فرارش دادیم، زیر چشم آنها!...
گویی او هم در این کار شرکتی داشته است.
روزها میگذشت و مارا هر روز بیش از روز پیش در دنیای غمانگیز خود فرو میرفت.
با وجود اینکه چیزی به اطرافیان خود نگفته بود، همه بالاخره متوجه غمش شده بودند. مادرش پرسید:
- ممکن است بفهمم چهات است؟
- هیچ چیز و فورا اضافه کرد: عصبی هستم. حق ندارم باشم؟
مادرش با تمسخر گفت:
- به خاطر اینکه معشوقت رفته؟ اگر به جای تو بودم این همه غصه نمیخوردم. اینها چیزهایی هستند که غم خوردن برایشان ارزشی ندارد.
تابستان گذشته بود: دیگر چندان به بوب فکر نمیکرد. با وجود این او مارای سابق نبود. غرورش، یکی به دو کردن با دختر عمویش، وراجیهایی که با دوستانش میکرد دیگر در نظرش پست جلوه میکردند. خود را مافوق این عوالم میدانست. بدبخت و حتی ناامید بود. ولی دلش نمیخواست دوباره همان دخترک احمقی باشد که سابقا بود.
در پایان ماه نوامبر اطلاع یافت که خانوادهای در «پوجیبونی» در جستجوی خدمتکار همه کارهایست. تصمیم گرفت خود را معرفی کند. دیگر قادر نبود در مونتگیدی بماند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید.