Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

راگازا - قسمت دوازدهم

راگازا - قسمت دوازدهم

نوشته: کارلوکاسولا
ترجمه: ژاله پیامی

باد می‌وزید ولی هوا سرد نبود. ابرهای سفید از بالای سر «مارا» می‌گذشتند و صفحه‌ی ماه را تار می‌کردند. در دوردست، نقطه‌های روشن تک‌تک و یا در کنار هم به چشم می‌خوردند. «مارا» خود را تنها و فراموش شده حس می‌کرد.

پیش خود فکر می‌کرد: «پس کی بوب باز خواهد گشت؟» بوب رفته بود «ارنالدو» پسرعمویش را برساند. پسرعمو، پسر جوانی بود که شاید از تنها رفتن می‌ترسید. بوب گفته بود: - او را تا پل می‌رسانم:- اگر تا پل رفته بود، می‌بایست حالا برگشته باشد.

- خدایا، چه خواهد شد؟

غم و نگرانی «مارا» افزایش می‌یافت. به طوری که «ارنالدو» تعریف کرده بود: - «لیدوری» هنگامی که از خانة «بوب» خارج می‌شد، به وسیله ژاندارمها، دستگیر شده بود- این خبر را فورا یکی از حاضرین که شاهد قضیه بود به شعبه حزب رسانده بود و رفقا فورا با اتومبیل به «پیز» رفته بودند و گویا در آنجا سایر رفقا از این بی‌احتیاطی «لیدوری» به سختی خشمناک شده بودند. آن‌گاه «ارنالدو» گوشزد کرده بود که همچنان مخفی بمانند و در اطراف ظاهر نشوند.

بالاخره سایه‌ای را دید که از جاده بالا می‌آمد.

- تویی؟

بوب جواب داد:

- بله.

- کجا رفته بودی که اینقدر دیر کردی؟

- «ارنالدو» را فرستادم لیموناد بخورد و پول دادم دو تا هم برای ما بخرد تا با شاممان بخوریم.

- من گرسنه نیستم.

- با وجود این باید چیزی خورد. چی می‌خواهی گوشت یا ژامبون؟

- فقط نان.

پس از این که نان را خورد، مارا گفت:

- من می‌روم بخوابم.

- من هم سیگاری می‌کشم و می‌آیم.

بوب در کنار او زیر پتو دراز کشید.

- بوب.

- چیه؟

- مرا نمی‌بوسی؟

بوب بوسه کوتاهی بر چهره‌ی او نهاد و به طرف دیگر غلتید.

- بوب.

- دیر است مارا، سعی کن بخوابی.

- راست بگو، ‌این پسر به تو چه گفت؟ منظورم موقعی است که با هم به طرف پل می‌رفتید.

- هیچ چیز. چه می‌خواستی بگوید؟

- همه این مدت را که ساکت نبودید.

- راجع به کارها صحبت می‌کردیم.

- یادت باشد که باید حقیقت را به من بگویی. قول داده‌ای چیزی پنهان نکنی.

- رفقای «پیز» می‌خواهند که دورتر بروم. شاید فردا به دنبالم بیایند.

- تو را کجا خواهند برد؟

- نمی‌دانم... شاید به خارج از مملکت ببرندم.

«مارا» وحشتزده تکرار کرد:

- به خارج از مملکت؟

- بله. ولی نه برای مدت طولانی. می‌گویند به زودی عفو عمومی اعلام خواهد شد و من خواهم توانست به آزادی برگردم. حالا بخواب.

- اما اگر فردا دنبالت بیایند... آخرین شبی است که با هم می‌گذرانیم؟

بوب جوابی نداد.

- نمی‌خواهی مرا در آغوش بگیری؟

بوب همچنان خاموش و بی‌حرکت بود، گویی اصلا چیزی نشنیده است.

- بوب.

- چه می‌خواهی؟

- چرا بغلم نمی‌کنی؟ می‌توانیم در آغوش هم بخوابیم.

بوب جواب نداد.

- لابد ناراحتی داری.

- نه، می‌خواهم بخوابم.

- حتما چیزیت هست. لابد از من دلگیری

- چرا این حرف را می‌زنی؟

- پس بغلم کن. آیا ممکن است دیگر به این کار رغبت نداشته باشی؟

- چه می‌گویی؟ بیش از اندازه میل دارم.

مدتی ساکت ماند و سپس گفت:

- حالا که باید از هم جدا بشویم و خدا می‌داند تا کی دور از هم بمانیم... تو می‌توانی قولت را پس بگیری. می‌خواهم بگویم دیگر مجبور نیستی خودت را نامزد من بدانی. آزادیت را به تو باز می‌گردانم.

- پس حقیقت دارد که دوستم نداری.

- نمی‌فهمی که من خیلی دوستت دارم این حرف را می‌زنم؟ دوستت دارم مارا، آرزو می‌کردم خوشبختت کنم، ولی اگر این کار برایم امکان نداشته باشد، بهتر است فراموشم کنی، شخص دیگری پیدا خواهی کرد و او تو را خوشبخت می‌کند.

«مارا» بیش از خود کلمات از لحن فوق‌العاده جدی و غم‌انگیز بوب، یکه خورد. ساکت ماند و نفس را در سینه حبس کرد... به نظرش می رسید نه قدرت حرکت دارد و نه می‌تواند حرف بزند.

بوب پس از مدتی طولانی پرسید:

- مارا، خوابیده‌ای؟

دخترک یکه خورد و بلافاصله خود را به نامزدش فشرد و گفت: - بوب، بوب عشق من- و لبان خود را با ناامیدی بر گونه‌ی او فشرد.

بوب چیزی نمی‌گفت. حتی او را نمی‌بوسید، فقط با تمام قوا خود را به «مارا» می‌فشرد، گویی این تنها راه تحمل غم برای او بود.

- اوه! بوبینو، چقدر بدبختیم!

و به تلخی گریست.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در راگازا - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 45 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: پنجشنبه 15 فروردین 1398 - 08:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1912

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1469
  • بازدید دیروز: 2174
  • بازدید کل: 23016481