افرادی که از جاده میگذشتند، آنها را از رویایشان بیرون آوردند. بوب گفت:
- باید از اینجا برویم، ما را از جاده میبینند.
پس از اینکه زنها و مردهایی که در جاده بودند، رد شدند بوب و به دنبال او مارا، با احتیاط به کلبه بازگشتند.
در نزدیکی کلبه، میان سبزههای بلند و نرم به همان حالت چند لحظه پیش نشستند. ولی حالت نیم ساعت پیش از بین رفته بود و هر چند میکوشیدند، به وجود آوردن آن چندان آسان نبود بوب، عصبی، سیگاری روشن کرد. مارا علفی را میجوید.
نمیتوانستند حرف بزنند، گویی خاطرهی آنچه اتفاق افتاده، فلجشان کرده است. افکار گنگی که شکل مشخصی نداشتند در مغز مارا میچرخیدند.
بوب با بیتوجهی خاکستر گرم سیگار خود را روی زانوی مارا ریخت. «عذر میخواهم» به همدیگر نگریستند و همدیگر را بوسیدند.
در حاشیة جنگل نشسته بودند. مارا پرسید:
- به سرنوشت عقیده داری؟
- منظورت چیست؟
- سرنوشتی که ما دو نفر را به هم رساند.
- اینها همهاش تصادفی است. اتفاقا من به پارتیزانهای «والترا» ملحق نشدم و به محلی رفتم که با برادر تو آشنا شدم. اگر سانت را نمیشناختم، با تو هم آشنا نمیشدم.
- بدون شک مقدر شده بود که ما سر راه همدیگر قرار گیریم... با این همه تضاد... تو سبزهای و من بور... چشمهای تو سیاهند و چشمان من زرد. چطور با این چشمان از من خوشت آمد؟
- اولا چشمان تو زرد نیستند و سبزند. گذشته از آن، اول عاشق چشمهایت شدم.
- باز هم بگو.
- چی بگویم؟
- که عاشق چشمهایم شدهای.
- چرا بگویم؟
میترسید مارا مسخرهاش کرده باشد.
- آدم یک مطلب را دوبار تکرار نمیکند.
- اوه بوب چرا نمیخواهی مرا خوشحال کنی؟ نمیدانی عشاق کلمات معینی را هزاران بار برای هم تکرار میکنند؟
- کدام کلمات را؟
- از تو خوشم میآید، دوستت دارم، زندگی من، رویای من... کلماتی که هرگز به من نگفتهای. یاالله! بگو: دوستت دارم.
بوب همچنان ساکت بود.
- پس حتما دوستم نداری.
- معلوم است که دارم!
- پس بگو.
با بیحوصلگی گفت:
- دوستت دارم.
- نه بوبینو، اینطور نه، باید با عشق آن را به من بگویی گوش کن: دوستت دارم.
ولی در لحن او عشوهگری و شیطنت بیش از دلدادگی، مخفی بود.
- تو هم مثل من گفتی.
- نه. من آن را عاشقانه گفتم. باز هم گوش کن: دوستت دارم، بوب عزیز، دوستت دارم، دوستت دارم...
صدایش نرمتر شده بود ولی تاثرش ساختگی بود. خندهاش گرفته بود در عین حال از این که میتوانست به این خوبی نقش بازی کند، راضی بود
- این کارها از من برنمیآید.
- اوه بوبینو چقدر ناراحتم میکنی.
- گوش کن مارا...
ادامه نداد و سیگاری بیرون اورد.
- عجیب است که «لیدوری» تا حال بازنگشته است.
- راستش را بگو «بوب»، فکر میکنی مدت زیادی مخفی بمانی؟
- لیدوری برنگشته... دلم نمیخواهد اتفاقی برایش افتاده باشد.
- جواب مرا بده، چند وقت مخفی خواهی ماند، یک ماه؟ یا بیشتر؟
- ای! کسی چه میداند؟ بدون شک رفقا سعی خواهند کرد اوضاع را روبراه کنند.
- فهمیدم. دیگر امیدوار نیستی کارها به سهولت روبراه شوند
و در حالی که آه میکشید افزود:
- صبر داشته باش. اوه! بوبینو، مرا ببخش ولی آیا واقعا لازم بود خودت را در این ماجرا وارد کنی؟ آن کشیش و ژاندارم به تو چه کرده بودند؟
- خواهی دید. همه چیز درست خواهد شد.
لحنش میرساند که شخصا به گفتة خودش ایمان ندارد. بوب ظاهرا برای جبران ناراحتیهایی که برای او فراهم کرده بود گفت:
- در مورد کیفی که به تو قول دادهام... پولش را میدهم خودت میخری.
- متشکرم بوبینو...
مارا، صبح آن روز قضیه کیف را مطرح کرده بود،چون رشتة سخن به نحوی به آن کشانده شده بود ولی چندان رغبتی به ان در خود حس نمیکرد. نگرانی، علاقهای را که به کیف داشت از او سلب کرده بود.
به همین زودی بوب کیف پول خود را بیرون آورده بود:
- خیال میکنی چقدر لازم داشته باشی؟ دو هزار، سه هزار لیر؟
این بار سه اسکناس به او میداد، مارا وحشتزده پیش خود فکر کرد: کیف پولش را به همان سرعت که هفت تیر میکشد، از جیب بیرون میاورد.
- چی فکر میکنی؟ اسکناسها را سرجایش بگذار فعلا که جایی ندارم آنها را بگذارم. گذشته از آن مدتی، دور خواهی ماند و احتیاج به پول پیدا خواهی کرد. پولهایت را خیلی به سرعت از جیب در میاوری. باور کن که شبیه بچهها هستی، اگر واقعا قصد زن گرفتن داری، باید در این موارد جدیتر باشی.
- یکی از محاسن عشق همین است، انسان کسی را دوست دارد که میتواند همهچیز را برایش تعریف کند. من هرگز نتوانستهام همة چیزهایی را که احساس میکردم، با کسی در میان بگذارم... وقتی غمی داشتم مجبور بودم آن را برای خودم نگاه دارم. حتی به مادرم تاکنون راز دلم را نگفتهام. همیشه خلاف آنچه را که احساس میکردم، به دوستانم میگفتم. اگر غصهای داشتم خود را خوشحال جلوه میدادم. برای این که میدانی، من خیلی مغرورم، نمیخواستم دل کسی به حالم بسوزد... بلکه میخواستم به حالم غبطه بخورند. اما در مورد تو... درست است که اوایل با تو هم صمیمی نبودم. اما حالا احساس میکنم احتیاج دارم همه چیز را به تو بگویم، همه چیز را فهمیدی بوبینو؟ تو هم باید به من اطمینان کنی. اوه! حتی گوش به حرفهایم نمیدهی.
- چرا، گوش میکنم.
- پس این قرار را با هم میبندیم؟
- چه قراری؟
- که همه چیز را همیشه به یکدیگر بگوییم و هیچ چیز را از هم مخفی نکنیم.
- موافقم.
- پس بگو که الان چه فکر میکنی؟
بوب او را نگریست.
- نگرانم، همین نمیدانم چه بر سرش آمده. چون اگر اتفاقی نیافتاده بود تا حالا میبایست بازگشته باشد.
- سرت را بگذار روی شانهام.
بوب با حیرت او را نگریست ولی بالاخره اطاعت کرد.
- آهان، همینطور.
موهایش را بوسید و نوازش کرد.
- از این وضع خوشت نمیآید، من دلم میخواست همیشه به همین حال میماندم. حرکت نکن. همینطور بمان حرف نزن.
سر او را به روی شانه خود میفشرد و به آرامی موهایش را نوازش میداد. حس میکرد چیزی در اعماق وجودش آب میشود. معلوم نبود از لذت است یا از غم.
آفتاب پایین آمده و پشت ابری تیره پنهان شده بود. مارا به خود آمد. آهی کشید:
- چقدر وقت به سرعت میگذرد. چته؟ خوابت برد؟
خندهاش گرفت. بوب به خودآمد:
- بله تقریبا... داشتم میخوابیدم و در حالی که او را عاشقانه مینگریست افزود: چقدر در این حالت راحت بودم.
- بوب.
- مارا.
هر دو متاثر بودند.
- دوستت دارم مارا.
- من هم دوستت دارم بوب.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.