«مارا» وقتی بیدار شد، شاید به علت خوابی که دیده بود، نتوانست به سرعت موقعیت خود را به یاد آورد. شاخ و برگ سپیدارها در اثر نسیم تکان میخوردند و «مارا» به شنیدن صدای آنها ممکن بود تصور کند در سبزی کاریهای خودشان، کنار رودخانه است. دختر جوان نشست. «ممو» روبروی او نشسته و او را مینگریست.
از «بوب» اثری نبود.
- خوابیدید؟
- بله شما چطور؟
- مورچهها اذیتم کردند.
در این موقع «بوب» از پس درختی بیرون آمد و از «ممو» پرسید:
- اتومبیلی نگذشت؟
- حتی یک گربه از اینجا عبور نکرد، باید تا ساعت هفت در اینجا بمانیم.
- پس به طرف رودخانه برویم. اقلا آنجا آفتاب است.
اثاثه خود را در گودالی مخفی کردند و از راه جنگل به رودخانه رسیدند. رودخانه بستری عریض ولی تقریبا خشک داشت
- چرا کفشهای کهنهات را نپوشیدی. ببین این نو ها را چقدر کثیف کردهای.
«مارا» با دست به پیشانی خود زد.
- کفشهای کهنهام را در کافه جا گذاشتم. به هر حال آنها از بین رفته بودند.
- ولی الان که به دردت میخوردند.
- نگاه کن!
«مارا» کفشهای خود را کند و پابرهنه به راه افتاد. «بوب» هم کفشهای خود را درآورد ولی «ممو» روی پاشنههای خود راه میرفت. آب رودخانه به اندازة جویی بود. با یک جست از آن گذشتند. «بوب» با رضایت خاطر گفت:
- میبینی، مثل کنار دریا میتوانیم در اینجا حمام بگیریم.
پیراهن و لباس خود را درآورد. «مارا» در حالی که میخندید گفت:
- من چی؟ من که نمیتوانم لخت بشوم.
سپس آهسته افزود:
- اگر این احمق نبود، میتوانستم...
«بوب» او را نگریست. ظاهرا منقلب شده بود ولی بر خود مسلط شد و گفت:
- خیلی ساده است. فقط بازوها و چهرهات را برنزه کن.
- چرا این مزاحم را با خودت آوردی؟ حالا میتوانستیم هر کار دلمان بخواهد بکنیم.
- دلایلی دارم... «ممو» عضو کمیتة نجات است. میخواهم راجع به قضیة «ساندوناتو» با او صحبت کنم.
- اقرار کن: در مورد این موضوع تظاهر به بیاعتنایی میکنی ولی در باطن میترسی.
- ترس! من؟
- پس چرا میخواهی با او صحبت کنی؟
- میخواهم مشورتی کرده باشم.
«بوب» در حالی که در فکر فرو رفته بود پس از لحظهای سکوت گفت:
- گوش کن «ممو»، در «ولترا» هنوز همان رئیس پاسگاه هست؟
- بله. چند بار خواستیم بیرونش کنیم ولی موفق نشدیم.
- چطور مگر؟ به خاطر قضیة...
- نه، برای آن نیست. به خاطر ماجرایی است که در «ساندوناتو» اتفاق افتاده است.
و قضیه را برای او تعریف کرد.
«مارا» روی صخرهای نشسته و پاها را در آب گذاشته بود. در مدتی که «بوب» تعریف میکرد، چشم به «ممو» دوخته بود تا عکسالعمل او را مشاهده کند. وقتی بوب گفت: «چطور فاشیستها را میگذاشتند وارد شوند ولی از ورود ما ممانعت میکردند.» «ممو» تصدیق کرد ولی وقتی شنید قتل اتفاق افتاده تغییر قیافه داد. «بوب» عینا به طرزی که قضیه را برای «مارا» نقل کرده بود، برای «ممو» بازگو میکرد.
«ممو» مدتی سکوت کرد و بالاخره گفت:
- قضیة ... ناراحت کنندهایست. اگر قدرت در دست ما بود، مانعی نداشت، ولی آمریکاییها و انگلیسها زمام را در دست دارند.
- به عقیدة تو چه باید بکنم؟
- به نظر من بهتر است مدتی مخفی بشوی. حالا ببین «لیدوری» و «بابا» در «ولترا» چه میگویند... اما خوب گوش کن: راجع به این مطلب با هیچکس حتی خانوادهات صحبت نکن و مخصوصا به کسی، حتی به «لیدوری» و «بابا» نگو که مرا در جریان گذاشتهای.
جمله اخیر به نظر «مارا» خیلی عجیب آمد.
«ممو» به جاده بازگشته بود ولی یک ارابه برای جمع کردن سنگریزه از رودخانه آمده بود. «مارا» فریاد زد:
- امکان ندارد لحظهای تنها باشیم!
سپس «بوب» را نگریست:
- به نظرم برای تو چندان مهم نیست.
- چی؟
- تنها ماندن با من.
و بازو به بازوی «بوب» انداخت:
- اگر از من خوشت نمیاید چرا با من نامزد شدی؟
- چرا مزخرف میگویی؟ معلوم است از تو خوشم میآید
- پس نگاهم کن... و حالا، مرا ببوس.
- دیوانهای؟ در حضور این عملهها؟
«مارا» با بیحوصلگی دست از زیر بازوی «بوب» بیرون آورد، برخاست و گفت:
- هر طور دلت میخواهد بکن: من که دیگر التماس نخواهم کرد...
و به طرف جاده به راه افتاد. «بوب» به دنبال او رفت. به جاده رسیدند... «بوب» از «ممو» پرسید:
- ساعت چند است؟
- هفت و نیم است.
- پس چرا اتوبوس نمیآید؟
- اینها.
اتوبوسی در انتهای جاده به چشم میخورد. وقتی نزدیک شد، دیدند که عدهای در کنار راننده ایستادهاند. بوب زیر لب گفت:
- جا برای نشستن نیست.
- تقصیر خودت است. اگر در «کول» مانده بودیم جا برای نشستن پیدا میکردیم.
«بوب» دست بلند کرد. اتوبوس از سرعت خود کاست قبل از اینکه بایستد، زنی از پنجره خم شد و فریاد زد:
- بوب! بوب! خوشبختانه که تو اینجایی! کشیش «چیولغی» اینجاست.
سوار شدند. زنی که فریاد زده بود، دست «بوب» را گرفت و گفت «امیدوار بودم تو را پیدا کنم، «بوب» حالا این کشیش میداند که با یکی طرف است.» و با رضایت دور و بر خود را نگریست.
ناگهان زن بار دیگر به صدای بلند گفت:
- همین که به «ولترا» برسیم، حسابت را میرسند. «بوب» حسابت را تسویه خواهند کرد.
کمک راننده گفت:
- یواشتر، یواشتر!
زن شروع به فریاد زدن کرد:
- کشیش کثیف... پست... تو مسئول آن همه جنایت هستی... همة آنها کار دوستان تو بود... خواهرزاده مرا که میشناسید: «بالدینی سیلوانا»، یک پسر نوزده ساله، دوستان تو کشتند... تقصیر تو است پست فطرت...
خواست به طرف کشیش حمله کند ولی کمک راننده مانع شد. زن فریاد:
- جانی!
«بوب» سعی کرد او را آرام کند. زن گاهی با هیجان ولی آهسته سخنانی به «بوب» میگفت و زمان هقهق گریه را سر میداد. به این ترتیب «بوب» در وضعی بسیار ناراحت کننده مسافرت را طی کرد. به شهر رسیدند. اتوبوس وارد کوچهای شد که خانههای آن پنجرههای کوچکی داشتند و جلو هر یک از آنها گلدانهای گل دیده میشد. صدای کمک راننده به گوش رسید:
- «سانلازارو»، کسی «سانلازارو» پیاده نمیشود؟
چند نفر خود را آمادة پیاده شدن میکردند. «بوب» که مدتی با «ممو» به صحبت ایستاده بود، پیش آمد.
- ما هم میبایست اینجا پیاده شویم. ولی قبلا کاری دارم که باید به انجام برسانم.
«ممو» پشت سر او ظاهر شد:
- باید کشیش را به زندان ببریم. و به طرف زن برگشت و ادامه داد: من و «بوب» این کار را به عهده میگیریم. بهتر است سر و صدا راه نیفتد... در اینجا آمریکاییها و انگلیسها کارها را در دست دارند و نباید بهانهای به دستشان بدهیم. فهمیدید خانم؟ ما در غم شما شریکم. ولی کمیتة نجات از هر اتفاقی که امکان دخالت به حکومت نظامی متفقین بدهد، گریزان است.
زن با قیافهای بیحالت او را مینگریست. لابد چیزی از سخنان او درک نکرده بود.
اتوبوس ایستاد. عدهای پیاده شدند و در بسته شد. ولی بلافاصله شخصی آن را از بیرون گشود؛ مرد جوانی که لاغر و رنگ پریده بود روی رکاب پرید. «بوب» جلو رفت.
- چی میخواهی؟ برو پایین.
- بگذار ببینم اینجا کی هست.
- میگویم برو پایین.
ولی مرد جوان به همین زودی کسی را که میخواست یافته بود، برگشت و پیروزمندانه اعلام کرد:
- آهای، بچهها! کشیش «چیولیغی» اینجاست.
یکی از آن میان گفت:
- اوه! «بوب» است!
- بله من «بوب» هستم. شما پی کار خودتان بروید من شخصا مراقب کشیش خواهم بود.
مردان جوان در را رها کردند و بوب آن را به خشونت بست. اتوبوس به راه افتاد. بوب به مارا گفت:
- من مراقبت کشیش هستم و تو پیاده میشوی و منتظرم میمانی.
«مارا» با اکراه قبول کرد. همه پیاده شدند و زنی که جنجال به راه انداخته بود با او خداحافظی کرد و دور شد از در عقب «ممو» سپس «بوب» و بالاخره کشیش پیاده شدند. وقتی او پایین آمدبا سوت مردم مواجه شد. ناگهان قهقههی خنده بلند شد.
«مارا» خواست ببیند چه خبر است ولی اتوبوس عقب عقب میرفت تا وارد گاراژ شود، راه را بر او بست، وقتی اتومبیل رد شد دیگر کسی نمانده بود.
در این موقع «بوب» رسید. رنگش پریده بود و نفسنفس میزد. چمدان را برداشت و آرنج نامزدش را چسبید. هنگام راه رفتن تقریبا او را به جلو میکشید. مارا در حالی که سعی میکرد بازویش را از دست او برهاند پرسید:
- میشود فهمید چرا اینقدر عجله داری؟
«بوب» به تندی دست او را رها کرده و فریاد زد:
- حق این کشیش را کف دستش گذاشتم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت نهم مطالعه نمایید.