Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

راگازا - قسمت هفتم

راگازا - قسمت هفتم

نوشته: کارلوکاسولا
ترجمه: ژاله پیامی

مادر که همیشه سحرخیز بود از خانه خارج شد. «مارا» او را پشت خانه، در حالی که رخت‌های شسته را پهن می‌کرد، یافت.

- خوب مامان، من دارم می‌روم.

مادر جوابی نداد.

- چهار یا پنج روز خواهم ماند.

- اگر پدرت از فرستادن تو با این پسره نمی‌ترسد...

- می‌خواهد با خانواده‌اش آشنا بشوم.

مادر شانه را بالا انداخت.

- می‌خواهی کمکت کنم مامان؟

- نه! نه! گم شو!

«مارا» باز چند لحظه بی‌حرکت ماند، نمی‌دانست چه کند؛

بالاخره گفت:

- خوب، خداحافظ مادر، به امید دیدار.

نزدیک شد و مادرش را بوسید ولی مادر برای خداحافظی با او دهان باز نکرد.

«بوب» مارا را با چمدان در میدان کول پیاده کرد و خودش دوچرخه را برد تا به شعبه حزب بسپارد. وقتی بازگشت، «مارا» جلو بساط پارچه‌فروشی دوره‌گردی ایستاده بود. فروشنده با زبان چرب و نرم خود می‌گفت:

- خواهش می‌کنم خوشگل من، نظری به این طرف بیاندازید.... بله، شما هم پیش بیایید زیبای من، این لطف را در حق من بکنید.

«بوب» با آرنج به پهلوی او نواخت.

- برویم.

- چرا؟

- خوشم نمی‌اید کسی با تو به لحن خودمانی حرف بزند.

- پس اگر حرف‌هایی را که جوانان موقع عبور،‌به من می‌گویند بشنوی چه خواهی کرد؟

- آن وقت خواهی فهمید.

به یک مغازة کفاشی رسیدند. یک جفت کفش پاشنه بلند با لکه‌های زرد و قهوه‌ای توجه «مارا» را جلب کرد.

- نگاه کن «بوبینو» از این کفش‌ها خوشت می‌اید؟

- تو باید خوشت بیاید نه من.

- مگر تو به این موضوع بی‌علاقه هستی؟ خوشت نمی‌آید من خوش پوش باشم؟

- همینطور که هستی از تو خوشم می‌آید.

«مارا» کفش‌های مورد علاقه‌اش را به خانم فروشنده نشان داد.

- آه! پوست‌ماریها را می‌خواهید.

به شنیدن پوست مار «مارا» می‌خواست از خرید این کفش‌ها منصرف شود ولی دیگر دیر شده بود. «مارا» با خجلت کفش‌های لاستیکی کهنة خود را کند و کفش‌های براق و زیبا را به پا نمود.

بوب پرسید:

- اندازة پایت هستند؟

- کاملا

- قیمتشان چقدر است؟

- هزار و دویست لیر.

«بوب» بدون مژه بر هم زدن پول را پرداخت و از مغازه خارج شدند. در خیابان «مارا» گاهی چشم به پنجة درخشان کفش‌های ظریف خود می‌دوخت و زمانی هیکلش را در ویترین مغازه‌ها، هنگام عبور برانداز می‌کرد. وارد کافه‌ای شدند. به زحمت یک میز خالی پیدا کردند. اتوبوس فلورانس تازه رسیده و مسافران به کافه هجوم آورده بودند.

یک لیموناد خوردند. «مارا» هوس شیرینی کرده بود ولی «بوب» تذکر داد اشتهایش برای نهار کور خواهد شد.

ساعت دوازده و نیم را اعلام کرد. «بوب» گفت:

- خوب، حالا برویم غذا بخوریم.

رستوران در زیرزمین قرار داشت. «بوب» پس از اینکه از یکی دو پله پایین رفت به دیدن سالن پر از جمعیت مردد ماند: حتی یک میز خالی به چشم نمی‌خورد. در این موقع گارسن آن‌ها را صدا زد: «خواهش می‌کنم، بفرمایید» و آن‌ها را به سوی میزی که جوانی بر سر آن نشسته و اسپاگتی می‌خورد، هدایت کرد.

مرد جوان سربلند کرد و با حیرت نگاهی به «بوب»‌انداخت و به سرعت آنچه در دهان داشت بلعید و برخاست:

- اوه! «بوب» سلام!

- «ممو»! در «کول» چه کار می‌کنی؟

- برای ... کار خودمان آمده‌ام.

- نامزدم را به تو معرفی می‌کنم.

- آه! خوشوقتم مادموازل.

«بوب» با صلاحدید «مارا» اسپاگتی، کتلت و شراب قرمز و آب معدنی سفارش داد.

- خوب «ممو»، در «ولترا» چه خبر است؟

- خبر تازه‌ای نیست.

- «بابا» هنوز منشی شعبه حزب است؟ «لیدوری» چه کار می‌کند؟ «بونیونیرا» حالش چطور است؟

«مارا» خندید. «بوب» با خشونت پرسید:

- چرا می‌خندی؟

- اسم‌های عجیبی در «ولترا» دارید.

- این‌ها اسم نیستند بلکه لقبند.

دو مرد جوان مدتی از این در و آن در صحبت کردند.

«بوب» گفت:

- اتوبوس «ولترا» قبل از عصر حرکت نمی‌کند. من هم هیچ حوصلة انتظار کشیدن ندارم. باید به جادة «ولترا» برویم و سعی کنیم کسی را پیدا نماییم تا ما را با خود به «ولترا» ببرد.

«مارا» گفت:

- من نمی‌آیم. در «کول» می‌مانم.

- آنچه را که گفتم باید اطاعت کنی.

- احمق بیچاره.

«بوب» فوق‌العاده خشمناک شد.

- بختت یاری کرد که بین جمعیت هست وگرنه کشیده‌ای بیخ گوشت میگذاشتم.

- خیال می‌کنی من هم همینطور ساکت می‌نشستم؟

«ممو» گفت:

- عقیدة بدی نیست. اگر به جاده «ولترا» برویم، لااقل می توانیم بعد از ظهر چرتی بزنیم. من از ساعت پنج صبح سرپا هستم.

برای صرف قهوه هر سه نفر رستوران را ترک کرده به کافه‌ای که ساعتی پیش در آن لیموناد خورده بودند، رفتند. کشیش هنوز در آنجا بود. سرش به روی شانه خم شده و دکمه‌های یقه‌اش باز بودند. به صدای ورود ان‌ها، چشم گشود و دوباره بست. «ممو» آهسته گفت:

- کشیش را دیدی؟ «جیولفی» است.

- قبلا او را دیده‌ام. لابد با اتوبوس فلورانس آمده است.

- هوم! بهتره از هر کجا آمده به همان جا برگردد. رفتن به «ولترا» به صلاحش نیست. در این اواخر خدمت چندتاشان رسیده‌اند. مردم در ایستگاه‌های اتوبوس منتظرشان هستند. حالا که جنگ تمام شده، چنان به «ولترا» برمی‌گردند که گویی اتفاقی نیافتاده است.

قهوه‌شان را خوردند. «بوب» برای آوردن چمدانش رفت. «ممو» از «مارا» پرسید:

- به این ترتیب شما هم می‌روید تا در «ولترا» ساکن شوید؟

- ابدا.

- اگر نامزد «بوب» هستید... مثل اینکه خیلی جوان‌تر از این هستید که دربارة ازدواج فکر کنید. چند سال دارید؟

- شانزده سال.

- حدس می‌زدم.

«مارا» پیش خود گفت: «بهتر بود می‌گفتم هیجده سال دارم». خوشش نمی‌امد این مرد او را دختربچه بداند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در راگازا - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 45 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: شنبه 10 فروردین 1398 - 07:53
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1776

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 567
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23018133