مدتها گذشت مارا خیلی کم به نامزد خود فکر میکرد فقط از این که یک عاشق دارد و میتواند از این لحاظ به دیگر دختران فخر بفروشد، خوشحال بود.
یک روز هنگامی که از سبزیکاری به خانه باز میگشت، بوب را در حیاط دید. مرد جوان که در حال سیگار کشیدن بود، ته سیگار را بر زمین انداخت و به سوی مارا پیش آمد. دختر جوان روی خود را برگرداند و بوب شقیقهاش را بوسید.
- حتما انتظارم را نمیکشیدی. حالت چطور است.
- خیال میکردم مردهای.
- چون دیگر نامه برایت نمیدادم؟ آخر یک عالم کار داشتیم حتی روزهای یکشنبه هم کار میکردیم. در عوض مقداری پول پسانداز کردیم...، هیچکس در این مدت دنبال من نیامد؟
- نه، مگر بنا بود کسی دنبالت بیاید؟
- نه، همینطوری گفتم... میخواستم هر طور شده با پدرت صبحت کنم. تا فردا صبح میتوانم در اینجا بمانم... تصمیم گرفتهام به ولترا برگردم.
مارا با تمسخر گفت:
- در ساندوناتو هم راحت نبودی؟
- نه، نمیتوانم بگویم ناراحت بودم. در آنجا یک عالم پول جمع کردم. ولی رئیس پاسگاه چوب لای چرخمان میکرد.
- معلوم میشه تو و ژاندارمها آبتان توی یک جو نمیره.
«بوب» برخاست و شروع به قدم زدن کرد.
- مدتی بود این جنایتکار تحریکمان میکرد... ماه پیش آنقدر در این کار پیش رفت که کامیونمان را توقیف کرد. دیروز کشیش هم دخالت کرد... گوش میکنی؟
- بله. گوش میکنم.
- دیروز در کلیسا جشنی بود. من و دو رفیقم «ایوان» و «اومبرتو» خواستیم وارد کلیسا بشویم ولی کشیش مانع شد البته ظاهرا به خاطر شلوار کوتاه «ایوان» و «اومبرتو» بود ولی در باطن به خاطر اینکه ما پارتیزان بودیم. «اومبرتو» گفت چطور فاشیستها را به کلیسا راه میدهید، ولی مانع ورود ما میشوید؟ کار بالا گرفت، رئیس پاسگاه که از پنجره دفتر خود مراقب اوضاع بود دخالت کرد و چون ما از میدان در نرفتیم هفت تیر خود را درآورد و تیراندازی کرد... «اومبرتو» از پا در آمد
و «بوب» ناگهان با شتاب افزود:
- ولی ما انتقام او را گرفتیم و رئیس پاسگاه و پسرش را کشتیم. من شخصا خدمت پسره رسیدم. وقتی او جسد پدرش را دید، شروع به فریاد زدن کرد و همین که متوجه شد من نشانه گرفتهام فرار کرد، دنبالش دویدم، وارد خانهاش شد و از پلهها بالا رفت، در انجا سرش را نشانه گرفتم، گلوله از پیشانیش وارد شد و از گردنش خارج شد.
و در حالی که وینچیو را، که بر زمین نشسته و با اعجاب گوش میداد مینگریست، اضافه کرد:
- تیر من هرگز خطا نمیکند.
و محکم به کمر خود زد.
- دفعهی آینده نوبت کشیش است. او خود را در کلیسا مخفی کرده بود، لش پست... در کلیسا که نمیشد او را کشت.
نشست، سیگاری روشن کرد:
- به خاطر همین موضوع است که میخواستم با پدرت صحبت کنم: میفهمی؟
بوب و پدر تصمیم گرفتند چیزی از ماجرا به مادر نگویند.
- حق با تو است، بهتر است به ولترا بروی. فردا صبح دوچرخه مرا برمیداری و به کول میروی، از آنجا هم به ولترا حرکت میکنی.
- فکر دیگری به نظرم رسیده است. حالا که فرصتی پیش آمده، دلم میخواهد مارا را با خودم ببرم تا به خانوادهام معرفیاش کنم.
- مارا؟ چه مانعی دارد... من هم با کمال میل میآمدم ولی فردا و پس فردا کار دارم.
نیم ساعت بعد شام را که عبارت از سوپ کلم بود خوردند.
- این است غذای ما فقرا: سوپ و خوراک سبزی در حالی که اغنیا از گوشت و مرغ و همة نعمتهای دنیا برخوردارند. و طبق معمول مواقعی که اثرات شراب را حس میکرد بیمقدمه به یک موضوع دیگر پرید:
- خوب. فردا دوچرخه را برمیداری و به «کول» میروی... در آنجا دوچرخه را به شعبه حزب میسپاری و بعد از ظهر به «ولترا» میروید. مامان، فردا «مارا» با «بوب» به «ولترا» میروند.
مادر جوابی نداد گویی اصلا چیزی نشنیده است.
پدر پس از صحبت طولانی بالاخره به خواب رفت. مادر به اتاق خود رفته بود و «مارا» ظرف میشست از رفتن به «کول» و «ولترا» بدش نمیامد ولی از اینکه «بوب» این مقدمات را به تنهایی و بدون در نظر گرفتن عقیده او فراهم کرده بود، خشمگین بود.
بوب گفت:
- بهتر است ما هم برویم بخوابیم. فردا صبح زود باید بلند شویم.
- دوست من، تو نه فقط به «کول» بلکه به «ولترا» هم تنها خواهی رفت.
- چطور؟ مگر تصمیم نگرفته بودیم...
- تصمیم گرفته بودیم؟ تو و پدرم تصمیم گرفته بودید. من کلفت شما نیستم. بنابراین با تو نخواهم آمد.
- آخر میخواستم تو را با خانوادهام آشنا کنم...
- چه وعدهی دلانگیزی!
- میخواستم فردا صبح در «کول» هدیهای برایت بخرم...
مارا تغییر عقیده داد:
- یک جفت کفش برایم میخری؟
- البته... پول کافی دارم و میتوانی هر چه میل داری از من بخواهی.
- یک جفت کفش پاشنه بلند
- میبینی که باید همراه من بیایی، چون باید خودت کفش را به پایت امتحان کنی.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت هفتم مطالعه نمایید.