Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

راگازا - قسمت چهارم

راگازا - قسمت چهارم

نوشته: کارلوکاسولا
ترجمه: ژاله پیامی

سر و کله‌ی بوب یک ماه بعد ظاهر شد. صبح آن روز نان می‌پختند مارا پس از کمک به مادرش، به خانه برگشته بود و بوب را که طبق معمول نگاهی مبهوت و مردد داشت جلو در یافته بود. مرد جوان گفت:

- روز بخیر، پدر کجاست.

- به کول رفته است.

- می‌خواستم ببینمش... شب برمی‌گردد؟

- فکر می‌کنم برگردد.

- موضوع این است که تا شب نمی‌توانم منتظر بمانم.

و شرح داد که با موتورسیکلت دوستش که از اینجا رد میشد، آمده و قرار است همین دوست هنگام برگشتن او را به خود ببرد، داخل منزل شدند. بوب همان لباس آبی دفعه قبل را، منتها به صورت تمیز‌تر و وصله شده بر تن داشت. چیزی در قیافه و حالت چهره‌اش تغییر کرده بود.

- چرا سبیلتان را تراشیده‌اید؟

- چطور؟ آهان بله...

- بدون سبیل بهترید.

- ای...

مارا روی چهار پایه‌ای نشست گرسنه‌اش بود ولی نمی‌خواست پیش این مرد چیز بخورد. اگر بوب حرفی برای گفتن نداشت اصلا چرا آمده بود؟ خواست چیزی گفته باشد.

- حال خانواده‌تان خوبه؟

- بله، ولی مادرم به علت ترس و وحشتی که دائم داشته چندان حال خوشی نداشت. او را به خاطر اینکه حاضر نشده بود محل اقامت مرا فاش کند یک ماه به زندان افکنده بودند.

- نامزدتان حالش چطور است؟

- نامزدم؟ ولی من نامزد ندارم.

- شاید رسما نامزد نشده‌اید ولی لابد رفیقه‌ای دارید آخر همة پسر‌ها دوستی دارند.

- چیز‌هایی هست که هنوز فرصت نکرده‌ام درباره‌شان فکر کنم. پارسال این موقع در مخفی گاه پارتیزان‌ها بودم.

- اما مدت زیادی است که برگشته‌اید.

- بله، ولی روز‌ها کار می‌کنم و شب‌ها به شعبه حزب می‌روم. هرگز وقت ازاد ندارم، حتی یکشنبه‌ها.

- با وجود این امروز مرخصی گرفته‌اید.

- امروز آخر... خیلی وقت بود می‌خواستم ببینمتان ...

سپس در حالی که ظاهرا از آنچه گفته بود وحشت زده به نظر می‌رسید افزود:

- منظورم این است که چون خواهر سانت هستید...

و صدا را بلند کرد:

- من، رفقای مرده‌ام را فراموش نمی‌کنم مثل بعضی‌ها نیستم...

مارا دیگر گوش نمی‌داد. آنچه را که می‌خواست فهمیده بود. دیگر لیلیانا جرات نمی‌کرد گفته‌های او را در مورد عشق مرد جوان دروغ تصور کند.

مارا، بوب را برای ناهار نگهداشت. سر میز غذا همه سکوت کرده‌ بودند. بوب بیش از همه مشوش بود و مارا میل نداشت در حضور مادرش صحبت کند. مادر مارا فقط یک بار لب گشود و آن هم به خاطر این بود که بپرسد آیا در «ولترا» نمک پیدا می‌شود یا نه. بوب جواب مثبت داد و قول داد بسته‌ای برای او بفرستد.

پس از این گفتگو مادر نرمتر شد و وقتی بوب خمیازه کشید به او پیشنهاد کرد در اتاق استراحت کند. مارا تنها ماند.

ظرف‌ها را شست و بیکار نشست. معمولا بلافاصله پس از شستن ظرف‌ها از خانه بیرون می‌رفت چون فقط در ساعات اول بعد از ظهر کاری نداشت. ولی امروز با وجود بوب در خانه، بیرون رفتن معنی نداشت.

از اسم بوب خوشش نمی‌آمد: (آرتورو صدایش می‌کنم) و لبخندی بر لب آورد: «اصلا یک اسم دیگر برایش انتخاب می‌کنم. مثلا «برونو»، «برونو» اسم قشنگی است و به علت سبزه بودنش خیلی با او تناسب دارد اگر مثلا مرا «برونا» نامیده بودند خیلی بی‌مسمی بود چون بور هستم.»

مارا عادت داشت به فکر فرو رفته و ساعت‌ها با خودش حرف بزند. شب‌های زمستان در حالی که روی نیمکت می‌نشست، چه چیز‌ها که با خود نمی‌گفت!

گاهی از این که در چنین خانواده‌ای به دنیا آمده است، احساس بدبختی می‌کرد: پدرش تنبل بیکاره‌ای بود که یک بار به زندان افتاده بود. مادرش جز سانت بکس دیگری علاقه نداشت، به حال «لیلیانا» که تنها فرزند خانواده بود و توجه پدر و مادر را به خود منحصر کرده بود، رشک می‌برد.

مارا از خودش فوق‌العاده مطمئن بود. اطمینان عجیبی به زیبایی و فریبندگی خود داشت.

با خود گفت: «این پسره چقدر می‌خوابد. اگر دوستش زود دنبالش بیاید دیگر فرصت صحبت نخواهیم داشت. باید بیدارش کنم.»

آهسته به در زد، جوابی شنیده نشد. لحظه‌ای مردد ماند و سپس به ملایمت در را گشود بوب پرده‌ها را کشیده و اتاق در تاریکی فرو رفته بود. مارا به تدریج توانست اشیاء را تشخیص بدهد به تختخواب نزدیک شد. بوب طاق باز خوابیده بود با انبوه موهای سیاه، پیشانی که اندکی چین خورده بود و لب‌های نیمه باز خیلی زیبا به نظر می‌رسید. از شدت هیجان پرده‌ای جلوی چشمانش راگرفت و مرد جوان را از پشت ابری می‌دید.

«بوب» چشم گشود. برخاست و نشست و پرسید: «چه خبر است؟» مارا را نگریست و پس از اینکه او را شناخت لبخندی بر لب آورد. مدتی همدیگر را نگریستند.

از تخت به زیر آمد. پنجره را گشود کفش‌ها را به پا کرد و در مقابل آینه موهای خود را شانه زد. روی میز کنار دیوار عکس مارا به صورت کارت پستال وجود داشت. آن‌ را برداشت، نگریست و سر جای خود گذاشت.

صدای موتور شنیده شد. بوب به طرف پنجره دوید:

- آمدم!... خوب،‌به امید دیدار. به پدرتان سلام برسانید و بگویید از اینکه او را ندیدم متاسفم.

مارا جوابی نداد. فقط به علت کنجکاوی که برای دیدن دوست بوب داشت جلو پنجره رفت تا عزیمتشان را تماشا کند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در راگازا - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 45 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: چهارشنبه 7 فروردین 1398 - 07:49
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1873

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 424
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22928390