«مارا» روی چهارپایهای نشسته و منتظر بود که آب گرم شود تا ظرفها را بشوید. مادرش نمیتونست دست به آب بزند. آن شب هم بدون اینکه شام بخورد خوابیده بود.
بوب و پدر هنوز نشسته و مشغول صحبت و شراب خوردن بودند. در حقیقت صحبت کردن و مشروب خوردن را پدر به تنهایی بر عهده گرفته بود. ناگهان طبق معمول چنین شبهایی که شراب را زیاده از حد میخورد، جملهای را ناتمام قطع کرد، سرش به روی سینه افتاد و خرخر کنان به خواب رفت.
مرد جوان که بلاتکلیف مانده بود به طرف مارا برگشت دختر جوان خندهکنان گفت:
- سرمان را با نطقهایش میبرد.
- راجع به ... کارهای حزبی با من صحبت میکرد.
- و شما از این بحث خوشتان میآید؟
- البته، سیاست برای زنها نیست؛ فقط به ما مردها مربوط است.
و برای اینکه اثر بیشتری به گفتهی خودش بدهد، دستش را به سینه کوفت سپس برخاست، کیف خود را گشود. ناگهان مارا، او را هفتتیر به دست در مقابل خود دید. با وحشت فریاد زد:
- یعنی چه؟ زود این را بگذارید زمین.
بوب لبخند زد:
- نترسید، قشنگ ندارد.
و در حالی که با رضایت تپانچهاش را مینگریست افزود:
- این هفتتیر حساب چند نفر را رسیده،هنوز هم کارش تمام نشده. چه خیال کردهاید، اسم «انتقامجو» را بیخودی برای خود انتخاب کردهام؟
مارا، شروع به ظرفشویی کرد. از زیر چشم مرد را که به کیسه ور میرفت میپایید. او بالاخره یک قواره پارچه زرد از کیف بیرون آورد.
- بگیرید. این را میدهم به شما،پارچه چتر نجات است ابریشم است.
مارا دستها را با پیشبند کتان خود خشک کرد. پارچه واقعا ابریشم بود و برای یک بلوز کفایت میکرد.
- خوشتان میآید؟
- معلوم است!
- آه! خیلی خسته هستم. صبح تا حالا راه آمدهام.
- چرا نمیروید بخوابید؟
- میخواهم تا کار شما تمام نشده پیش شما بمانم. اصلا بهتر است من هم ظرفها را خشک کنم تا کارتان زودتر تمام شود.
مارا از اینکه مرد جوان ضمن خشک کردن بشقاب و استکان همچنان حالت جدی و وقار خود را حفظ میکرد خندهاش گرفته بود.
وقتی کارش تمام شد پیشبندش را گشود. ضربهای با آرنج به پدرش زد. مرد که بیدار شده بودگفت:
- چه خبر است؟
- باید بروی بخوابی!
و خندهکنان به طرف بوب برگشت:
- حالا خداحافظ. از هدیهتان هم متشکرم.
- چیز مهمی نبود. دو قواره آورده بودم، یکی برای خواهر خودم، یکی هم برای خواهر سانت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت چهارم مطالعه نمایید.