Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

راگازا - قسمت دوم

راگازا - قسمت دوم

نوشته: کارلوکاسولا
ترجمه: ژاله پیامی

بعد از ظهر روز بعد مارا باز لب پنجره آشپزخانه ایستاده بود. به امید ظاهر شدن یک جیپ، چشم به قطعه‌ی کوچکی از جاده که از کوچه‌ی باریک دیده می‌شد، دوخته بود. روز‌های اول ورود آمریکایی‌ها خیلی خوش گذشته بود. عده‌ی زیادی از سربازان آمریکایی در قسمت پایین کلیسا اردو زده بودند. شب‌ها برای گرفتن شراب در ازاء‌ سیگار و کنسرو همه درهای دهکده را می‌زدند.

به او بیسکویت، آب نبات و شکلات داده بودند و او را «مادموازل، مادموازل خوشگل» خطاب می‌کردند.

آن‌ها ناگهان رفته بودند، عده‌ی دیگری به جایشان آمده و بیش از دو روز اقامت نکرده بودند. حالا دیگر فقط گاهی یک جیپ رد می‌شد. همین.

صدای موتوری شنیده شد. از جاده‌ی سربالایی که به دهکده می‌رسید، به زحمت بالا می‌رفت. مارا در حالی که آرزو می‌کرد کامیون آمریکایی باشد با دقت بیشتری نگریست.

اتومبیل آمریکایی نبود بلکه یک کامیون شخصی بود. در روی آن تختخواب،‌ تشک، کمد، چند‌تا صندلی، و اثاث دیگر دیده می‌شد.

مرد جوانی هم در آن بود که قبل از این که کامیون متوقف شود پایین پرید. کیفی به دوش داشت و دستمال سرخی به گردن بسته بود. یک جنگجوی چریک ارزش یک آمریکایی را نداشت،‌ با وجود این مارا، مدتی او را برانداز کرد. مرد جوان مدتی با راننده صحبت کرد سپس کامیون حرکت کرد. جوان دوروبر خود را نگریست، از دختر کوچکی چیزی پرسید و او تصادفا خانه مارا را نشان داد.

مرد جوان مستقیما به طرف او آمد. زیر پنجره ایستاد.

- منزل «کاستلوچی» اینجاست؟

- بله ولی خودش خانه نیست.

- کجا است؟

- در کول.

- برمی‌گردد؟

- نمی‌دانم. بعضی شب‌ها برمی‌گردد و گاهی هم شب را در کول می‌گذراند.

- در این صورت خوب بود در آنجا پیاده می‌شدم. شما دخترش هستید؟

مارا جواب مثبت داد.

- هیچکس در خانه شما نیست؟

مارا با سر جواب منفی داد.

- من دوست سانت بیچاره بودم.

مارا جواب نداد خوشش نمی‌امد درباره برادرش صحبت کنند.

مرد جوان ناگهان گفت:

- حالا که تا اینجا آمده‌ام صبر می‌کنم.

مارا از جلو پنجره کنار رفت مرد جوان داخل منزل شد از دو پله‌ای که که به آشپزخانه ختم می‌شد بالا رفت کیفش را کنار دیوار گذاشت.

مرد جوان خیلی کم سال به نظر می‌رسید. در عین حال قیافه‌اش حالت جدی مرد جا افتاده‌ای را داشت. لباس‌هایش ژنده بودند. جیب کتش شکافته و زانوی شلوارش پاره شده بود.

یک بار دیگر به تندی گفت:

- سانت درباره‌ی شما با من صحبت کرده بود. ولی فکر می‌کردم... به هر حال زیاد شبیه نیستید.

- ما خواهر برادر حقیقی نبودیم.

- هان؟

باز خنده‌اش گرفت ولی خودداری کرد.

- او برادر ناتنی من بود.

- آهان!

- سانت و من مثل دو برادر بودیم. شما چگونه اطلاع پیدا کردید؟

- یک دهاتی آمده بود...

با انزجار صحبت می‌کرد: کشمکش‌هایی را به یاد می‌اورد که ضمن ان‌ها مادرش فریادزنان پدرش را عامل اصلی سرنوشت پسرش معرفی می‌کرد... ولی او، مارا تا حدی هم از این موضوع خوشحال شده بود چون دیگر در آشپزخانه نمی‌خوابید و می‌توانست از اتاق برادرش استفاده کند.

پدرش آمد:

- مامان کجا است؟

- رفته خوشه‌چینی.

و چون دید پدرش می‌خواهد بالا برود کنار رفت و گفت:

- صبر کن. یک نفر آمده...

پدر با حیرت توقف کرد.

- من دوست سانت بودم.

- آه، خوشوقتم. خوشحالم.

- بگو ببینم، اهل کجایی؟

- «ولترا»، از این راه دارم به خانه‌ام برمی‌گردم، ولی چون دیدم منزل سانت سر راه است...

- خوب کردی، اینجا خانة خودته... همه دوستان سانت مثل فرزندان خود من هستند. همین که مادر بچه‌ها آمد شام می‌خوریم و بعد میروی می‌خوابی.

و رو به مارا کرد و افزود:

- او در اتاق سانت می‌خوابد و تو میروی منزل دختر عمو.

- اما من نمی‌خواهم مزاحم بشوم. همین جا روی کف آشپزخانه هم می‌توانم بخوابم. عادت کرده‌ام.

برای اولین بار لبخند کوچکی زده بود.

- حرفش را هم نزن، گفتم که  این خانه متعلق به خودته و هر قدر دلت خواست می‌توانی بمانی. اسمت چیه؟

- «گاپلینی آرتورو» ولی همیشه «بوب» صدایم کرده‌اند.

 - پارتیزآن‌ها چه صدات می‌کنند؟

- انتقام‌جو.

- آه بله، سانت درباره تو صحبت می‌کرد... انتقام‌جو، درست است...

و این اسم را تکرار کرد تا به خود تلقین کند که با آن آشنا است.

مادر برگشته بود. مرد جوان برخاست. لحظه‌ای همه ساکت ماندند پدر گفت:

- مامان. این جوان یکی از دوستان پسرمان است.

زن، ‌مرد جوان را با بی‌اعتنایی نگریست و سپس از پله‌ها بالا رفت و ناپدید شد. پدر سر تکان داد و گفت:

- آخر... باید فهمید که برای یک مادر ضربه سختی بود... برای من هم همینطور ولی ما مردها طاقت داریم.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در راگازا - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 45 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: دوشنبه 5 فروردین 1398 - 07:47
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1781

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 721
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23031825