Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

راگازا - قسمت اول

راگازا - قسمت اول

نوشته: کارلوکاسولا
ترجمه: ژاله پیامی

«مارا» خمیازه کشید. به خاطر یک بچه، مجبور بود در خانه بماند! با وجود این چطور است بیرون برود؟ «وینچیو» فریاد می‌کشید و شب که می‌شد همه چیز را به مادرشان تعریف می‌نمود ولی او می‌توانست همیشه با او مثل یک دروغگو رفتار کند و بعد هم حسابش را با او تسویه کند...

این فکر به قدری به نظرش عالی آمد که چیزی نمانده بود آن را به موقع اجرا درآورد. ولی مدتی وقت خود را جلو آینه بیضی گنجه تلف کرد و موهایش را پف داد تا ببیند این آرایش جدید با قیافه‌اش متناسب است یا نه. آینه با چنان وضع بدی ترک خورده بود که چهره انسان هرگز به طور کامل در آن دیده نمی‌شد.

چند دقیقه بعد، هنگامی که به آشپزخانه می‌رفت. برادرش از پشت سرش فریاد زد:

- کجا میروی؟

- همین جا می‌مانم.

- نه، میروی بیرون!

ترسی که از تنها ماندن داشت باور نکردنی بود.

- بیرون نمی‌روم. همینجا می‌مانم.

«مارا» جلو پنجره ایستاده بود. محوطه کوچکی که دور تا دور آن خانه‌ها قرار داشتند. به یک معبر خیلی باریکی ختم می‌شد و این معبر به نوبه خود به تنها کوچه دهکده منتهی می‌گردید.

«مورو» بر آستانه خانه روبرویی نشسته بود. «مارا» به او گفت:

- چطور؟ سرکار نرفته‌ای؟

«مورو» جواب نداد. با بیقیدی برخاست، محوطه کوچه را پیمود. شلوارش از کپل لاغرش سر می‌خورد و او همیشه مشغول بالا کشیدن آن بود.

- بیا بیرون.

- نمی‌توانم، از «وینچیو» مواظبت می‌کنم.

- پس من می‌آیم تو.

- حرفش را هم نزن.

- چرا؟

- مامان میل ندارد وقتی من تنها هستم تو بیایی منزل ما.

- خوب میدانم مادرت کجا است: رفته خوشه‌چینی.

«مارا» به دروغ گفت:

- نه، همینجا رفته، الان بر می‌گردد.

«مورو» با تمسخر خندید:

- رفته خوشه‌چینی قبل از غروب برنمی‌گردد. می‌توانی مرا ببری تو.

- نمی‌خواهم.

- با وجود این من خواهم آمد.

- نمی‌توانی. چفت در را انداخته‌ام.

اگر «مورو»به خود زحمت معاینه در را داده بود می‌فهمید چفت انداخته نشده است. ولی او حرکت نکرد و «مارا» از حیله خود احساس غرور کرد.

پسرک بار دیگر به التماس گفت:

- بگذار بیایم.

- خیلی دلت می‌خواهد، هان؟

«مورو» ساکت ماند. او صورتی پهن با آرواره‌های برجسته داشت؛ روی لب فوقانیش سبیل پرپشت مشکی رویید در حالی که گونه‌ها و چانه‌اش بی‌مو بودند و موی سرش همیشه در هم بود.

- می‌ترسی؟

- از چی می‌خواهی بترسم؟

- از من.

چهره «مورو» در اثر لبخندی رضایت‌آمیز، بازتر شد:

- چه حرفی می‌زنی، من، از تو بترسم؟

- پس در را باز کن.

- نه.

لحظه‌ای بعد «مورو» باز گفت:

- بسیار خوب. حالا که اصرار داری تنها در خانه بمانی، من میروم بگردم.

- به جهنم!

- میروم دنبال «آنیتا».

- برو.

«مورو» به شیوه مردی مجرب گفت:

- شما زن‌ها،‌ به بی‌اعتنایی تظاهر می‌کنید... و بعد خون خونتان را می‌خورد.

- نمی‌فهمم چطور و برای چه ممکن است خون خونم را بخورد.

- برای اینکه «آنیتا» عاشقت را از دستت گرفته.

«مارا» به قهقهه خندید:

- تو عاشق منی؟ اما من تو را حتی نمی‌بینم. اگر سر به نیست هم بشوی اصلا متوجه نمی‌شوم.

- خیال می‌کنی من مرتب به فکر تو هستم؟

- پس چرا راهت را نمی‌گیری بروی؟ اگر از من خوشت نمی‌آید چرا اینجا ایستاده‌ای؟

- هر جا دلم بخواهد می‌مانم.

از توی جیبش ته سیگاری در آورد و آن را با کبریتی که به دیوار کشید، روشن کرد. برای اینکه به «مارا» ثابت کند به خاطر او اینجا نایستاده است، پشت به او کرده بود. «مارا» خم شد و موهایش را کشید.

- وای! احمق. دردم آمد. چرا نمی‌گذاری داخل شوم؟

- دلیلش را گفتم.

- ولی هیچکس ما را نمی‌بیند.

- برای چه می‌خواهی بیایی تو؟

- برای صحبت کردن.

- همینطور هم خیلی خوب می‌شود صحبت کرد.

- می‌خواهم رازی را به تو بگویم.

- بگو.

- قول می‌دهم دست به تو نزنم.

- خوب، خوب. یعنی آنقدر احمقم ه به قول تو اطمینان کنم؟

و سپس با خشم گفت:

- قسم خورده بودی دیگر با «آنیتا» حرف نزنی، باز آن روز شما دو تا را با هم دیدم.

- دلیلش این است که دیگر مرا راضی نمی‌کنی.

- او چی؟ بیرون رفتن با او که گذشته از همه‌عیب‌هایش چپ هم هست خیلی کیف دارد؟

«مارا» شروع به خندیدن کرده بود،‌ سپس در حالی که صدایش را آهسته می‌کرد گفت:

- میدانی پدرم چی می‌گوید؟ می‌گوید: در این خانواده زن‌ها در بالا زدن دامنشان خیلی فرز هسستند.

بار دیگر خندید ولی «مورو با یکدندگی تکرار کرد:

- خواهش می‌کنم. بگذار بیایم تو.

- نه.

 - فقط یک دقیقه.

«مارا» با تمسخر نگاهش می‌کرد. دوست داشت تحریکش کند و بعد تشنه نگهش دارد. ناگهان پسر جوان در حالی که شلوارش را بالا می‌کشید با قیافه‌ای مغرور گفت:

- با قیافه گرفتن که نیست، مزه که زیر زبانت رفته.

- یواش احمق.

آهسته‌تر گفت: راست نیست که مزه زیر زبانت رفته؟

- کی؟ یادم نیست.

- دروغگو! همین سال گذشته، در این فصل.

- دروغگو خودتی.

- حتی محلش را هم می‌توانم به تو بگویم. اینجا زیر تنور. حالا می‌توانی انکار کنی؟

- انکار می‌کنم، ‌بله انکار می‌کنم.

- تو دروغگو و بزدلی.

- بزدل و دروغگو خودتی. من هرگز دامنم را بالا نزده‌ام اگه منظورت اینه.

- دامنت را بالا نزده‌ای، ولی...

«مارا» دیگر حرفی نزد و حتی نگاهش هم نکرد.

با خشم پیش خود گفت: «دلم می‌خواهد بمیرد.»

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در راگازا - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 45 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: یکشنبه 4 فروردین 1398 - 07:45
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1770

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3012
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029664