گفت:
- خیلی مشتاق دیدارتن...، دلشون میخواد به هر ترتیبی شده تو رو ببین...
گفتم:
- مگه چطور؟... من که اونارو نمیشناسم
گفت:
- باشه...، آخه تو نمیدونی ما چقدر تعریفتو کردیم... مخصوصا راجع به هوش سرشارت خیلی چیزها گفتیم...
***
کی بدش میاد که «باهوش» باشه؟... مخصوصا کی دلش نمیخواد که بین خلقالله با این صفت مشهور باشه؟...
عین یک آدمی که دو دونگی صدا داشته باشه و ازش بخوان یک دهن آواز بخونه، گذاشتم طاقچه بالا... انقدر ادا و اصول درآوردم و ناز و نوز کردم و تو بمیری من بمیرم در آوردم و شکسته نفسی کردم که نمیدونید...، و بالاخره رضایت دادم. قرار شد به اتفاق رفیقم بروم و چشم آنهایی را که از دور شیفته و فریفتة ذکاوت و هوش فوقالعادهام بودند، به دیدار جمال مبارکم روشن کنم.
وقتی وارد شدم، درست مثل این بود که موجود فوقالعادهای بر آنها نازل شده است.
موجودی که از فرق سر تا نوک ناخن انگشتهای پا، چیک و چیک ازش هوش و معرفت میچکید، با چشمهایی پر از تعجب و تحسین، نگاههای کنجکاوشان را به من دوخته بودند. و من بیچاره، درست مثل شاگرد تنبل، بازیگوشی که پای تخته آمده تا درسی را که حتی یک کلمهاش را بلد نیست جواب بدهد، تو مخمصه افتاده بودم.
***
پدر خانواده گفت:
- بفرمایید قربون...، بنده و فرد فرد افراد خانوادهام فریفته و شیفتة هوش و ذکاوت سرشار حضرت مستطاب عالی هستیم...
(البته خودتان حدس میزنید که چقدر تعجب کردم)
گفتم:
- د...، که اینجور؟...
و اول بسمالله آب پاکی را ریختم رو دستش.
مادر خانواده گفت:
- همة دوستان ما، یعنی اونهایی که سرکار رو میشناسن، راجع به هوش سرشار جنابعالی...
درست در همین موقع، دختر جوان که از شدت هیجان نمیدانست چه کار کند و مدام دستهایش را به هم میمالید، گفت:
- یک عده از دوستانمون که شنیدهن سرکار اینجا تشریف میارین، با اشتیاق اومدهن که خدمتتون شرفیاب بشن.
و آن وقت میزبانها و مهمانها، مثل این که تو باغ وحش به حیوان عجیبالخلقهای برخورده باشند مرا دوره کردند.
حالا تکلیف من چی بود؟... به گوش اینها فرو کرده بودند که من یک موجود خارقالعاده و فوقالعاده با هوش هستم.
ترسم برداشته بود...، میترسیدم مثل جنس فاسدی که به وسیله موسسات آگهی معرفی شده باشد، تو زرد در بیام و گند قضیه در بیاد. همهاش خدا خدا میکردم که مثل «عروس تعریفی!» دسته گل به آب ندهم.
نمیدانستم چه کار کنم، ایا باید مثل همیشه یک گوشه کز میکردم و از ترس رسوایی جیک نمیزدم، یا بهتر بود تو حرف این و آن میدویدم و با چرت و پرت، به اصطلاح: ابتکار عملیات را به دست میگرفتم؟... آیا باید چاک دهنم را میکشیدم و با بذلهگویی و صدور لطیفههای ملیح ملت را از خنده روده بر میکردم، یا بهتر بود خودم را میگرفتم و مثل اینکه انگار هر کلمه از حرفهام هزار سکه اشرفی قیمت دارد، چکه چکه حرف میزدم؟...، چاره چی بود؟...، خیس عرق شده بودم...
به هر حال کار از کار گذشته بود و راه پس و پیش نداشتم، باید قافیه را نمیباختم و هر جور که شده حضور ذهنی به خرج میدادم...
همهش درست، ولی من در آن ساعت به کلی خرفت شده بودم و مختصر هوش و حواسی هم که داشتم پاک از سرم پریده بود. حتی کارم به جایی رسیده بود که نمیدانستم دستهایم را چه کنم یا کجا بگذارم. حس میکردم که صورتم دارد کش میاد و دراز میشود. دندانهایم تو دهنم داشت قد میکشید و بزرگ میشد... درست مثل این بود که یک کلة خر رو گردن من سوار کرده بودند... چه خاکی باید به سر میریختم؟...
جماعت، همهشان مشغول بگو و بخند بودند، ولی من درست مثل این بود که این لبهای واموندهام را به هم قفل کرده باشند.
خیلی نکته و لطیفه بلد بودم، آنقدر بلد بودم که حد و حساب نداشت، ولی از بخت بد، حتی یک دانهاش هم یادم نمیآمد شک نداشتم که موقع رفتن، همه به ریشم خواهند خندید.
به صدای صاحب خانه چرتم پاره شد. یارو گفت:
- خب...، عقیده سر کار چیه؟
همه ساکت شدند و منتظر بودند که ببینند من چه غلطی میکنم، خیال میکردند تا دهنم را باز کنم تپهتپه معرفت از تو دهنم میریزه بیرون...، ولی من، اصلا نمیدانستم صحبت سر چی هست، یک مرتبه مثل اینکه از خواب پریده باشم گفتم:
- من؟...، بله ...، چیز...، در واقع...، بله بنده هم با سرکار هم عقیده ام
توفانی از قهقهه راه افتاد.
لاالهالاالله!... عجب بلائی گرفتار شدهام. از روزی که موش شده بودم تو همچین سوراخی نیفتاده بودم.
چیزی نمانده بود که هایهای بزنم زیر گریه. سرم را بلند کردم. نگاهی به سقف انداختم و یک مرتبه مثل اینکه شیطان زیر زبانم دویده باشد گفتم:
- حتما این «انکدت» رو بلدید؟
ای بابا...، چه «اندکتی؟...»، «انکدت» دیگر چه کشکی بود، این دیگر چه پاپوشی بود که خودم برای خودم دوختم؟... تمام چشمها به دهنم دوخته شد، میخواستند ببینند چه لعل و جواهری تلپ و تلپ از دهنم بیرون خواهد زد، و من بیچاره هر چی زور میزدم حتی یکی از آن همه لطیفههایی که بلد بودم یادم نمیآمد...، بالاخره دهنم را باز کردم و گفتم:
- بله، همونطوری که میدونین، یک روز مرحوم ملا نصرالدین...
الهی خفه شم...، ملا دیگر از کجا آمد تو دهنم؟ ... از هزارتا لطیفهاش حتی یکیش یادم نمیامد و مردم همینطور منتظر بودند. گفتم:
- بله، یک روز ملانصرالدین...
زور بیخودی میزدم. خواستم یک جوری سر و تهش را هم بیاورم. گفتم:
- بله، ملا...
و مثل خر، تو گل ماندم و اگر زن صاحب خانه به جای ملا به دادم نرسیده بود ذرهای آبرو برایم باقی نمیماند. زن صاحبخانه گفت:
بفرمایید، شام حاضره، سرد میشه
با وجود اینکه تصمیم گرفته بودم آخر همه وارد اطاق ناهار خوری بشوم اول همه سر سفره سبز شدم. حالا این هم به جهنم، نمیدانم چه مرگم شده بود که سوراخ دهنم را پیدا نمیکردم، سوپ میخوردم، از چاک دهنم میریخت رو لباسم.
دهن باز کردم که بگویم: «خانم، دستتون درد نکنه، واقعا که غذای خوشمزئیه» گفتم:
- حیف اون همه زحمت، این که یک تیکه نمک شده
دختر خانه یک گوشت گذاشت تو بشقابم، خواستم بگویم: «متشکرم، کافیه» گفتم:
- این چیه یه ذره...، پرش کن،بازم بده...، سوپه که چیز گندی بود، بشقابمو پرپرش کن
اصلا یک چیزیم میشد، مثل این که شیطان تو بدنم رفته بود و هر کاری من میخواستم بکنم او عکسش را عمل میکرد.
به جوانکی که پهلو دستم ایستاده بود، گفتم:
- آقاجون...،قمار خوب چیزی نیست...، کار آدمهای لات و پدرسوختهس...
بیچاره پسرک رنگش پرید. گفت:
- من؟...، من؟...، من نه تنها تا به حال به ورق دس نزدم، اصلا از قمار متنفرم
و من، انگار فرصتی گیرم آمده بود، با صدای دو رگهای تو شکم پسره دویدم گفتم:
- آره ارواح ننهت...،این کلاه رو سر بابات بذار»
***
حالا دیگه همه متوجه من بودند، من هم مثل گرامافونی که فنرش در رفته باشد، یک ریز زبان گرفته بودم و چرت میگفتم رویم را کردم به صاحب خانه- که شخص محترمی هم بود- و گفتم:
- آقا معذرت میخوام...، بفرمایید ببینیم که دخترتون «دختر» هستن؟...
مردک بدبخت از این سوال تا پشت گوشهاش قرمز شده بود، با شرم زیاد گفت:
- هنوز ازدواج نکردن...
گفتم:
- با وجود این شما به این چیزها اعتماد نکنین بهتره ...، خوبه ببرینش پزشک قانونی، بدین یک معاینهای ازش بکنن.
متوجه چرند گویی خودم بودم. خواستم که مهملی را که گفته بودم اصلاح کنم. اضافه کردم:
- حتی بهتره که این معاینهها را هفتهای یک بار تجدید کنید، چون که چشمهای دختره یک جوریه!
***
بعد رفتیم سالن پذیرایی، قهوه آوردند.
هر چه میخواهم جلوی دهنم را بگیرم، مگر میشود؟...، درست مثل اینکه چفتش را کشیده باشند.
به صاحب خانه گفتم:
- خب...، سرکار آقا، بفرمایید ببینیم حقوق ماهیانه جنابعالی چقدره
- ماهی سیصد لیره،
گفتم:
- این پذیرایی، این منزل، این اسباب و اثاثه، این وضع زن و سه تا بچه، ممکن نیست با ماهی سیصد لیره بگرده، اینها را نمیشه با این پول فراهم کرد، راستشو بگو ببینم، یارو، چه کلکی سوار میکنی؟...
آخخخ...، راست راستی که اگر مردی پیدا میشد و در آن دقیقه یکی میگذاشت زیر گوشم و با یک اردنگی جانانه هم از در بیرونم میکرد، بزرگترین محبت را در حقم کرده بود.
مهمانها سعی میکردند یک جوری صحبت را عوض کنند، ولی مگر من میگذارم؟ باز رویم را کردم به صاحبخانه، گفتم:
- خب...، این بچهها دیگه چه صیغهای هستن؟ چرا هیچکدومشون به خودت نرفتهن؟...
و بعد به قیافة موجوداتی که فریفتة هوش سرشارم بودند نگاه کردم، همهشان در سکویی مطلق، با شیفتگی و ستایشگری عجیبی مرا نگاه میکردند. یک هو پا شدم و فریاد زدم:
- من احمقم... من یک احمق بیشرفی بیشتر نیستم...
- اختیار دارین، این حرفها چیه میزنین؟... ما همهمون فریفته هوش و آن حضور ذهن سرکاریم...
دوباره فریاد کشیدم:
- من یک خر بیشعور بیشتر نیستم...
مهمانها شروع کردن به نجوا:
- واقعا که شخصیت فوقالعادئیه!
- چه هوشی...، چه ذکاوتی...
- محشره...
- ببین...، انگار چشمهاش جرقه میزنه
دیگر طاقت من تمام شد. هوار کشیدم:
- من یک الاغم...، من یک الاغم.
دوباره نجوا شروع شد:
- بشریت رو به باد استهزاء گرفته!...
- چه طنز تندی!
دیگر ممکن نبود جلوی خودم را بگیرم. جست زدم روی میز، و:
- عر ررررر...، عر ررررر، عر رر، عر، عر،
شروع کردم به عرعر کردن و آن وقت در حالی که مثل یک الاغ جفتک میانداختم، چهار دست و پا به طرف کوچه دویدم...
توی کوچه هنوز هم صدای نجوای آنان را میشنیدم:
- هوش، فوقالعادهس!
- راستی که عجیبه!
- من در عمرم همچی نابغهای ندیده بودم!
- چنان پره که ازش داره سر میره!
- نکته این هوش، آخر سر دیونهش کنه!
- آقا، بشریت را به باد هجو گرفته!
- بشریت را به باد هجو...!
- بشریت را به باد!...
- بشریت را...»
- بشریت!...»
***
بله...، چه میشود کرد؟... ما با هوش خودمان اسم در کردهایم و این اصل را دیگر به هیچ ترتیبی نمیشود عوض کرد...
اگر کاه و یونجه بخورم، اگر جفتک بیندازم و اگر عرعر بکنم. باز هم آدم فوقالعاده باهوشی هستم و ناچار در هر خریتم حکمتی نهفته است!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.