Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

گردن

گردن

نوشته: گ. دیکلین
ترجمه: ابوالفضل آزموده

در مورد این عضو بسیار مهم بدن انسان، در فرهنگ لغات اینطور گفته شده است:

«گردن قسمتی از بدن است که سر را به تن متصل می‌کند.»

تعریف، دقیق به نظر می‌رسد. اما تعریف کننده دانشمند این را به حساب نیاورده که در جهان کنونی ما گردن پترپترویچ هم وجود دارد.

پترپترویچ در دوران جوانیش پسر کاکل‌زری خوبی به نام بوریا داشت. بچه در آن وقت سه سالش می‌شد. او به اسب‌سواری بسیار علاقه داشت.

بوریای کوچک میل داشت تمرینهای سوار کاریش را بر مطیع‌ترین و ساکت‌ترین اسب‌های جهان که همان پدرش باشد، انجام دهد. روی گردنش می‌نشست و با لبخند فریاد می‌زد:

- هب! هب، مواظب باش لگد نندازی!

پترپترویچ در امتداد اتاق و خیابان کوچک باغ چهار نعل می‌دوید.

از اینکه پسرک خوشحال و با نشاطی بر گردن او نشسته است، بسیار لذت می‌برد.

سال‌ها گذشت، بوریای کوچک باریس بزرگی شد. او مدرسه را تمام کرد و مانند دوران کودکی، همچنان از گردن پاپا خوشش می‌آمد. او نشستن روی این گردن را ادامه داد:

- هپ! هپ! مواظب باش لگد نندازی!

چند دقیقه از پاریس منصرف می‌شویم و کمی درباره اسب او یعنی پترپترویچ و درباره زن او، یکاترینا‌ساموئیلونا، صحبت می‌کنیم:

آن‌ها مردمان ثروتمندی هستند. حقوق خوبی می‌گیرند خانه مرفهی دارند. «پیروزی» مال آن‌ها است. پسر مال آن‌ها است. دختر مال آن‌ها است.

پدر و مادر از خیلی پیش به این مساله رسیده بودند که چگونه باید بچه‌ها را خوب تربیت کرد.

یکاترینا‌ساموئیلونا، سیلوایش را عروس می‌کرد، عروس، به معنی واقعی این کلمه در رژیم قدیم.

در این خصوص او از راهنمایی‌های مستقیم مادام کوکوشکین استفاده می‌کرد.

مادام کوکوشکین را به خاطر می‌آوریم که قهرمان کمدی «کار- پردرآمد» آ.ن.‌استروفسکی است.

او درباره دخترهایش با غرور می‌گفت:

آن‌ها نزد من عالی تربیت شده‌اند. آن‌ها کار یاد نگرفتند... آن‌ها با قیافه‌های معصومانه‌شان مانند دوشس‌ها زندگی می‌کنند؛ نمی‌دانند در آشپزخانه کجا است، آش را از چه درست می‌کنند؛ فقط مشغول کارهایی هستند که در خور خانم‌ها است.

سیلوا، دوشس نوظهور، دانشکده را ترک کرد، روی گردن پدرش نشست و از روی این گردن یک راست به خانه شوهرش پرید. بعد با شوهرش به لنینگراد (کمترش را راضی نمیشد) مسافرت کرد. با یک چمدان پر از صحبت‌هایی درباره احساس، رستوران‌ها، مد، آرایش سر، رفتار نجیبانه و چیزهایی نظیر آن، او یک جو عقل هم با خودش نبرد.

ممکن است به طور کلی اتفاقی بیفتد و دختری بزاید. او را ماریتسا می‌نامند. آنگاه حقیقتا کتاب دعای کهنه مادام کوکوشکین از نو آفتابی نمی‌شد؟

بدین ترتیب منزل ماند بدون دوشس. روی گردن پدر هم «دوک» باقی ماند.

باریس، تپل مپل، با گونه‌های قرمز، حاضر جواب، سوارکار چالاک و تهی از علم و دانش.

- هپ! هپ! لگد نندازی!

بوریا هنگام خارج شدن از مدرسه، در یکی از کالسکه‌های سه اسبه راحت، تصمیم گرفت به خاطر زحماتی که کشیده یک سال دیگر استراحت کند. گردن پدر را نگهدارد.

فعلا بدون کار می‌توان کمی راه رفت. از اینکه «هنوز بستن کراوات را به طرزی مودبانه، به ما یاد نداده‌اند» قر زد. و در میان مجلات خارجی؛ مدهای کت را تماشا کرد.

خوب بعد چه؟ چگونه می‌خواهد زندگی کند؟

برود کارخانه کار کند؟ او و رفتن توی لباس کار روغنی چقدر غم‌انگیز است.

تمام دوستان اگر او را در این قیافه ببینند به او خواهند خندید. نه پاپاجان، نه مامان‌جان. نه عمو‌یاشا، نه خاله داشا، نه دختر عمو ماشا هیچ یک اجازه نخواهند داد که او چنین عملی را مرتکب شود.

شما فقط فکرش را بکنید؛ یعنی پسر پترپترویچ کارگر ساده‌ای خواهد شد و به کار جسمی خواهد پرداخت!

اسب کوچک یعنی پترپترویچ موکدا اعلام کرد:

- این غیرممکن است! من در جوانیم کم‌ کار نکردم: با گاو آهن، پشت ماشین‌های کارخانه. اینک اخلاف از زندگی، بیشتر لذت می‌برند.

اخلاف از پولی که پاپاجان می‌داد و مامان‌جان اضافه‌اش می‌کرد، به کلی لذت می‌بردند.

پترپترویچ می‌گوید:

- من در جوانیم با یک شاهی خوشحال بودم. مگر من برای پسرم زحمت نکشیده و غم نخورده‌ام؟

بوریا برای رفتن به کلاس بالاتر فکری هم نمی‌کرد. چه دانشکده‌ای است که او برود؟ دانشکده‌ای نیست که فراخور حال او باشد. و به طور کلی کتاب‌های درسی، سخنرانی‌های علمی، سمینار‌ها، این‌ها بچه درد زندگی می‌خورد؟

از ریاضیات تنفر دارد. به ادبیات بی‌اعتنا است. شیمی یعنی حرفه متعفن، طبیعی یعنی اندوه مرگبار، جغرافیا یعنی چیز بی‌اهمیت. زبان‌های خارجی یعنی عمل طوطی‌وار یاد گرفتن، تعلیم و تربیت هم برای دختران خوب است.

نه، او می‌رود در وزارتخانه کار می‌کند. آنجا چه کاری خواهد کرد؟ این مهم نیست. فقط پول خوبی باید به او بدهند.

یک روز او به خانه آمد و با یکاترینا‌ساموئیلونا شروع کرد با لکنت زبان حرف زدن:

- ت‌ت‌ت‌تبـ. ریک م‌م‌م... مان- جان! ااا...ین م‌م‌. منم!

مادر ترسید:

- چه شده باریس جان؟ چرا یک دفعه زبانت گرفته؟

بوریای حاضر جواب با خوشحالی خندید:

- به من گفتند که فقط به لکنت زبان بیفتم، آن وقت، پاپاجان برایم کار خوب و راحتی پیدا می‌کند. و من هم حالا تمرین می‌کنم.

یکاترینا‌ساموئیلونا نیز سراسر هفته را از خوش‌مزگی و تیزهوشی بچه‌اش برای تمام آشنایان تعریف می‌کرد.

اما این آقازاده در ضمن عجله‌ای هم برای جابجا شدن ندارد. تابستان گرم است و آدم در اداره‌ها برشته می‌شود. او به جنوب سفر می‌کند. باید در دریا شنا کرد. زمستان هم سرد است باید اسکی‌بازی کرد.

تا بهار... ولی تا بهار هنوز خیلی مانده. هستیم و می‌بینیم فعلا گردن پاپاجان چقدر خوب و راحت است!

- هپ! هپ! مواظب‌ باش لگد نندازی؟

متاسفانه اسب کوچک لگد نمی‌اندازد. او به چنین سواری دادن خوب عادت کرده است. گردن او پرتحمل و با طاقت است.

این همان مطلبی است که ما می‌خواستیم به آن سطر از فرهنگ لغت اضافه کنیم که در آنجا نوشته است، گردن چیست.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 48 - مهر سال 1341
  • تاریخ: یکشنبه 26 اسفند 1397 - 09:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2055

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3530
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23010058