آن روز عدهای پسر و دختر به گردش رفته بودیم- ما پنج نفر از سایرین جدا شده و پس از طی راهی که من هنوز هم ندانستم کجا بود به کلبة دور افتادهای برخوردیم. فقط یک مرد که جلنبر و فکسنی جلوی در آن کلبه نشسته بود ماهمنیر شیطان هوس کرد سر به سر او بگذارد و پس از آنکه سلام بلند بالایی به وی کرد گفت:
- عموجان، چه کار میکنی؟
مرد جلنبر متوجه ما شد، با مشاهدة چهره او ما همه یکه خوردیم، دو چشم دریده و خیره داشت که با حالتی بیقرار، وحشی و بسیار موحش در حدقة خود حالت انتظار، کنجکاوی و نفرت داشتند، ابروان پرپشت و فلفل نمکی او بالای آن چشمان دریده سایهانداز گودی درست کرده و بالای آن ابروها، روی پیشانی آن مرد پر از چینهایی عمیق بود که به صورت اشکال هندسی نامنظمی قرار گرفته بودند. بینی دراز و باریک او باعث میشد که چانهاش طویلتر از آنچه هست جلوه کرده آن گونههای فرو نشسته و پریش هم به کشیدگی چهرهاش کمک میکرد. لبهای نازک او میان انبوه ریش چنان پنهان شده بود که اثری از آنها دیده نمیشد.
پیرمرد پس از آن که مدتی با همین نگاه ما را ورانداز کرد پاسخ سلام ماهمنیر را با سر داده رویش را به جانب دیگر گردانید، آب دهانش را از میان دو دندان شکستهاش بیرون فرستاد بعد با صدایی که دلخراش، خشن و گرفته بود، پاسخ داد:
- نقاشی میکنم...
این کلمه کافی بود که علاوه بر شیطنت ماهمنیر، حس کنجکاوی همه تحریک شود و به او نزدیکتر شویم، ما تا آن موقع متوجه نشده بودیم که او تکه کاغذی در دست داشت و به اصطلاح خودش روی آن نقاشی میکرد. ماهمنیر که هنوز قانع نشده بود. با لحنی که استهزاءآمیز و در عین حال بیمناک بود گفت:
- میتوانید تصویر مرا بکشید؟
نقاش بیابانی یک بار دیگر به سوی ما بازگشت، این بار آن دیدگان، دریدهتر و آن چینهای پیشانی عمیقتر بودند. لحظهای با آن حالت زننده و مشمئزکننده ماهمنیر را نگاه کرد، بعد در حالی که خود را جابجا میکرد با همان لحن دلخراش خشن و گرفته گفت:
- تصویر چندسالگی را بکشم؟
ما همه به هم نگاه استفهامآمیز کردیم، سئوال او آنقدر بیربط و بیمعنی بود که همه حدس زده بودیم او دیوانه است. یک پوزخند آشکار گوشه لبان ماهمنیر میرقصید و من هر آن منتظر شلیک خندة او بودم و میخواستم هر چه زودتر از آنجا برویم و نقاش دیوانه را راحت بگذاریم. ولی پیرمرد وقتی سکوت و بهت ما را دید یک بار دیگر آب دهان خود را از میان دندانهای زرد، چرکین و کرم خوردهاش بیرون پرتاب کرد، با پشت آستینش دهان و سبیل خود را پاک کرد آنگاه با همان صدای دلخراش، خشن و زننده گفت:
- مقصودم این است که تصویر چند سالگی شما را بکشم، الساعه که خودتان را میتوانید در آینه ببینید ولی من در آینه آینده را میبینم.
ماهمنیر که دیگر نه تمسخر میکرد و نه میخندید. لحظهای ما را مبهوت نگاه کرد بعد گفت:
- چهل و پنج سالگی را...!
پیرمرد یک نگاه دیگر به او انداخت، این نگاه آنقدر زننده، خشن، تودار، خیره و تند بود که من حس کردم وحشت میکنم، بعد ابروهایش را بالا کشید، آن چین و شیارها زیادتر و عمیقتر شدند، بعد شروع به نقاشی کرد. مدتی او نقاشی میکرد و ما همه ساکت و صامت به او که سرش به زیر بود و منظره خاصی داشت مینگریستیم، بالاخره یک موقعی تکه کاغذ نقاشی شده را به سوی ما پرت کرد و آب دهان خود را بیرون انداخت، ماه منیر کاغذ را برداشت و ما همه دور او جمع شدیم، یک زن چاق، با چهرهای بشاش و سالم، شببیه ماهمنیر، کمی شکسته، آنجا، روی کاغذ نقاشی شده بود، ماه منیر باز مشغول شیطانی شده میگفت:
- معلوم است از آن زنهای خانهدار و متشخص میشوم، خلاصه هر کس مرا بگیرد بخت به او رو آورده است...
ماه منیر مشغول وراجی بود که بهمن مقابل پیرمرد ایستاده گفت:
- لطفا عکس شصت سالگی مرا بکشید.
پیرمرد همانطور خیره. خشن، زننده، تودار و تند به او نگریست، بعد به نقاشی پرداخت. ما خواستیم دور او جمع شویم مخالفت کرد و گفت کسی نباید نزدیک من بیاید، من خندهام گرفته بود که چطور یک عده جوان تحصیل کرده خر این مردکه جلنبر شدهاند و میخواهند در آینه او آینده محو و ناپیدا را ببینند. نقاشی شصت سالگی بهمن هم تمام شد. یک مرد موقر، عینکی، بدون مو، عصا به دست، با پشتی نسبتا خمیده روی کاغذ نقاشی شده بود، ماهمنیر میگفت:
- من حاضرم زن تو بشوم چون از قیافه شصت سالگیت پیداست که کارهای میشوی و سرت به تن میارزد،
بهمن هم لبخند محزونی میزد که لیلی مقابل پیرمرد ایستاد گفت:
- ممکن است تصویر چهل سالگی مرا هم بکشید؟
پیرمرد همانطور مانند گذشته او را نگاه کرد، اما ما دیدیم که نگاه او عوض شد، مثل آن که چیز خاصی در وجود لیلی دیده بود، مانند کسی که منظره موحشی دیده باشد خیرهتر گردید، لحظهای شک و دو دلی خاصی در ژرفای آن چشمها موج میزد، ریشش حرکتی کرد، لرزش محسوسی در آن گونهها پدید آمد، بعد زهر خندی زد، در اثر خندهاش دندانهای طویل، کج و کوله، زرد، کرم خورده و چرکین، و آن لثة قرمز و بنفشش یک بار دیگر توی چشمهای ما زد، دو چین خیلی عمیق در دو طرف بینیش پدید آمد و ریشش تکان خورد. اما از خندة او صدایی برنمیخاست، بالاخره مثل کسی که سیاه سرفه داشته باشد صدای خاصی به گوش ما رسید که بیشتر به ناله شبیه بود، لحظهای این منظره، نگاه و زهر خند دوام یافت بعد مشغول ترسیم تصویر چهل سالگی لیلی شد. ما همه باز سکوت کرده به او چشم دوخته بودیم. نقاشی لیلی نسبتا زود تمام شد، وقتی کاغذ را به دست لیلی داد من که پهلوی او ایستاده بودم خشکم زد... روی آن کاغذ شبح محوی از یک زن ترسیم شده بود که یک کلة اسکلت با دیدگانی ظلمانی و گود نشسته، بینی سوراخ و سیاه و دندانهایی برآمده و کلید شده به جای سر آن شبح ترسیم شده بود، مثل آن که شباهت خاصی میان آن کلة اسکلت و نقاش موحش آن وجود داشت. لیلی لحظهای به آن نقاشی گنگ نگاه کرد بعد متوجه مرد جلنبر شد، او همانطور که زهرخند میزد و همانطور خیره خیره به لیلی مینگریست از جایش برخاسته میرفت، طوری میخندید که شانهها و پشت قوزدارش تکان میخورد و به سوی در کلبهاش پیش میرفت.
لیلی جلو دوید و گفت:
- آقا این چه عکسی است؟ این که تصویر من نیست!
پیرمرد شانههایش را بالا انداخت، آب دهانش را بیرون پرتاب کرد و در حالی که خندهاش شدیدتر شده بود به نقاشی خودش اشاره میکرد و در کلبه اش را می بست. هنوز صدای آن خنده خفه، حزنانگیز و مشمئز کننده او به گوش میرسید.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.