بالاخره گفتم:
- لوکریا! بگو بدانم چرا اینطور شدی؟
- بخت بد به این روزم انداخت، اما ارباب! از بدبختی و سرنوشت شوم من نفرت نکنید! آنجا روی آن چلیک بنشینید! کمی نزدیکتر!... وگرنه صدای مرا نخواهید شنید... میبینید چقدر صدای من ضعیف و آهسته است!... راستی نمیدانید چقدر از دیدن شما خوشحال شدم! اصلا چطور شد که به آلکسیونا آمدید.
لوکریا با صدای نارسا و ضعیف سخن میگفت اما میان سخن مکث نمیکرد.
به او پاسخ دادم:
- یرمولای شکارچی مرا به اینجا آورد اما بگو بدانم آخر...
- از بدبختی خود بگویم؟ ارباب، گوش کنید! مدت مدیدی است که به این روز افتادهام. شاید پنج شش سال باشد. آن زمان تازه مرا برای «واسیلی پالیاکوف» شیرینی خورده بودند. حتما شما واسیلی پالیاکوف را به خاطر میآورید؟ چه جوان خوشگل و خوش اندامی بود! موی فرفری داشت و پیش مادرجانتان بوفهچی بود. اما آن موقع شما در ده نبودید و در مسکو تحصیل میکردید من و واسیلی یکدیگر را تا حد پرستش دوست میداشتیم. هنوز دقیقهای چهرهی او از خاطرم محو نمیشود. فصل بهار بود شبی... تا نزدیکیهای سفیده هنوز خوابم نبرده بود. بلبلها در باغ چهچه میزدند. به قدری صدایشان دلپذیر و شیرین بود... که نتوانستم خودداری کنم. از جا برخاستم و به جلو خان رفتم تا بهتر آواز آنها را بشنوم. بلبل میخواند و میخواند... یک دفعه به نظرم آمد که کسی به آهنگ صدای واسیلی مرا آهسته صدا میکند و میگوید: «لوشا!» به طرفی که صدا از آنجا میآمد نگاه کردم اما چون خواب آلود بودم از پله پایین افتادم و زمین خوردم. ظاهرا آسیبی به من نرسید. چون در درونم، در شکمم، کنده شد و پایین افتاد.. ارباب! اجازه بدهید نفسی تازه کنم... یک دقیقه...
لوکریا خاموش شد. من با تعجب به او مینگریستم. شگفتی من بیشتر از این جهت بود که او با شادمانی و بدون آه و ناله سرگذشت شوم و اندوهبارش را برای من حکایت میکرد و به هیچ وجه از تقدیر شکایت و گلایه نداشت.
پس از اندکی لوکریا به سخنش ادامه داد:
- در اثر همان حادثه روز به روز لاغر تر و پژمرده تر میشدم، لکههای سیاهی بر بدنم ظاهر میگشت، راه رفتن برایم دشوار میشد و بالاخره دیگر پاهایم به کلی بیحس و از ارادهام خارج گشت. نه میتوانستم بنشینم و نه میتوانستم بخوابم. مادر جانتان لطف کردند و مرا به طبیبها نشان دادند، به مریضخانه فرستادند اما درد من درمان نداشت. حتی یکی از آن دکترها هم نتوانست بگوید که من به چه دردی مبتلا شدهام. چه بلاهایی که به سرم نیاوردند! با آهن سرخ پشتم را سوزاندند، میان خردههای یخم نشاندند. اما هیچ یک از این کارها فایدهای نکرد. بالاخره به کلی افلیج شدم... آن وقت تازه آقایان اطباء به این نتیجه رسیدند که دردم درمان ندارد. خوب؛ آدم افلیج را هم که نمیشود در خانة اربابی نگه داشت. ناگزیر چون خویشان و بستگان من اینجا بودند مرا هم به اینجا فرستادند. و حالا همین طور که میبینید در این کلبه زندگی میکنم.
لوکریا باز خاموش شد و باز کوشید تا شاید لبانش را از هم جدا سازد و تبسم کند.
من فریاد زدم:
- اما وضع تو خیلی وحشتناک است!
آن وقت چون دیگر نمیدانستم چه بگویم از او پرسیدم:
- پس واسیلی پالیاکوف چه شد؟
این پرسش بسیار احمقانه بود. لوکریا چشمش را اندکی به جانب دیگر برگرداند و پاسخ داد:
- پالیاکوف چه شد؟ غصه خورد، مدتی غصه خورد و آن وقت با دیگری، با دختری از اهل «گلینی» ازدواج کرد. میدانید گلینی کجاست؟ در همان نزدیکی ده ماست. اسم آن دختر آگرافینا است. پالیاکوف مرا خیلی دوست داشت اما مگر میشود مرد تا آخر عمر مجرد بماند؟ وانگهی من دیگر چه رفیقهای برای او بودم؟ اما او زن خوب و مهربانی برای خودش پیدا کرد و حالا بچهدار هم شدند. پالیاکوف در همسایگی ما مباشر است. مادرجانتان شناسنامهاش را داد و آزادش کرد. شکر خدا که حالا وضع زندگیش خیلی خوب شده...
باز پرسیدم:
- پس تو دائم اینجا خوابیدی؟
- ارباب! الان سال هفتم است که بستری هستم. تابستانها همینجا در این کلبه هستم اما همین که هوا سرد شد مرا به یک حمام عمومی میبردند و تا آخر زمستان آنجا میگذراند.
- چه کسی از تو پرستاری میکند؟ اصلا کسی از تو مراقبت میکند؟
- مردم خیرخواه همه جا هستند. مرا به حال خود رها نمیکنند. اصلا پرستاری و مراقبت زیاد لازم ندارم. غذا که هیچ نمیخورم، آب هم در آن کوزه هست. همیشه آب چشمة تمیز و تازه موجود است. تا نزدیک کوزه خودم میتوانم حرکت کنم یکی از دستهایم هنوز از کار نیفتاده. خوب! دختر یتیمی هم گاهی پیش من میآید. خدا عوضش بدهد! پیش پای شما اینجا بود.. راستی در راه او را ندیدید؟ دخترک سفید رو و خوشگلی است. هر وقت اینجا میاید برای من گل میآورد. من از گل خیلی خوشم میآید. در این حوالی گلهای تابستانی وجود ندارد. زمانی میروییده اما حالا دیگر از بین رفته است. گلهای وحشی هم بد نیست. بوی آنها بهتر از گلهای تابستانی است.
به او گفتم:
- لوکریای بیچارهام! آخر از تنهایی حوصلهات سر نمیرود، دلت تنگ نمیشود؟
- چاره چیست؟ راستش را بخواهید روزهای اول خیلی دلتنگی میکردم اما رفته رفته به ان وضع خو گرفتم... اهمیتی ندارد! از من بدترها هم هستند...
- چطور از تو بدترها هم هستند؟
- مردمی هستند که جا و منزل ندارند، بعضیها کور یا کر هستند. اما من شکر خدا، هم خوب میبینم و هم خوب میشنوم. حتی اگر کرمی زیر زمین راه برود صدای حرکتش را میشنوم. هر بویی را حس میکنم، هر چه هم ضعیف باشد، باز آن بو را میشنوم. اگر گندم سیاه در کشتزار دانه بگیرد یا درخت زیزفون در باغ شکوفه کند، من از بوی آن میفهمم و لازم نیست کسی برای من توضیح دهد. فقط کافی است نسیمی از آن سو بیاید... اصلا چه فایده دارد که با ناشکری خود خدا را بخشم بیاورم؟ از من بدترها هم هستند باید شکر کرد و به رضا تن داد. مردم تندرست ممکن است به سهولت مرتکب گناه شوند اما من دیگر گناهم پاک شده است. چند روز پیش آلکسی کشیش به هوای تزکیة روح من آمد و گفت:
«به عقیدة من تو گناهی نداری که اعتراف کنی. مگر با این وضع گناهی هم از تو سر میزند؟» اما من در جوابش گفتم: «شاید در عالم خیال گناه کرده باشم!» به شنیدن این سخن خندید و گفت! «چنین گناه بزرگ نیست.»
لوکریا اندکی خاموش شد و باز به سخنش ادامه داد:
- کشیش حق داشت. من در عالم خیال هم مرتکب گناه نشدهام. چون به خود عادت دادهام که اصلا فکر نکنم و گذشته را به یاد نیاورم. به این ترتیب زمان سریعتر میگذرد.
- لوکریا! اما بگو بدانم با آن که همیشه تنها هستی چگونه مانع میشوی که افکار تاریک و اندیشههای غم افزا بر تو مسلط نشود؟ شاید تمام وقت را میخوابی؟
- آه! نه! ارباب، تمام وقت را نمیتوانم بخوابم، گرچه درد شدیدی حس نمیکنم اما اندرونم زقزق میکند و اغلب استخوانهایم درد میگیرد و آن طور که لازم است خواب و آرام ندارم. نه!... اما دائم همین طور دراز کشیدهام و هیچ فکر نمیکنم. حس میکنم که زندهام و نفس میکشم و هنوز در این دنیا هستم. چشمم میبیند و گوشم میشنود. زنبورها در کندوشان وزوز میکنند و میچرمند، کبوترها روی بام کلبه مینشینند و بغبغو میکنند. مرغی با جوجههایش که تازه از تخم درآمدهاند به داخل کلبه من میآید و دانه ور میچیند. گاهی هم گنجشکی یا پروانهای به سراغ من میآید و من از دیدن آنها خیلی خوشحال میشوم. پیرارسال پرستوها در آن کنج لانه ساختند و بچه گذاشتند. نمیدانید چقدر از تماشای آنها سرگرم میشدم. یکی از آنها به داخل کلبه پرید. طرف لانهاش میرفت و بچههایش را غذا میداد و خارج میشد. آن وقت نگاه میکردم و میدیدم یکی دیگر به جایش آمده است. گاهی هم داخل نمیشدند و فقط کنار در کلبه پرپر میزدند و فورا بچههایشان جیک جیک میزدند و منقارشان را باز میکردند... سال بعد هم منتظرشان بودم اما نیامدند. به نظرم یک شکارچی آنها را با تیر کشته است. راستی از شکار آنها چه استفادهای می توان برد؟ پرستو که از سوسک بزرگتر نیست راستی شما آقایان شکارچی، چقدر بدجنس هستید.
من با شتاب گفتم:
- من پرستوها را شکار نمیکنم.
لوکریا دوباره آغاز سخن کرد:
- اما یک دفعه اتفاق مضحکی افتاد. خرگوشی یک راست داخل کلبه شد، سگها یا حیوان دیگری دنبالش کرده بودند. یک راست از در تو آمد... و نزدیک من نشست مدتی همان طور نشسته بود. دائم دماغش را به اطراف حرکت میداد و سبیلش را میکشید. مثل یک افسر حقیقی بود انگاری فهمیده بود که ازش نمیترسم، پیوسته به من نگاه میکرد. بالاخره بلند شد و جست جست زنان به طرف در رفت. میان چهارچوب در به طرف عقب برگشت. آره! خیلی مضحک بود.
لوکریا به من نگریست... حرف او مضحک نبود اما من برای شاد ساختن او خندیدم. او لب خشکیدهاش را تر کرد.
- خوب، البته زمستان برای من بدتر است، چون هوا تاریک میشود. حیف است شمع روشن کنم. اصلا روشن کردن شمع فایدهای ندارد. درست است که من سواد دارم و مطالعه را همیشه دوست داشتهام اما چه کتابی بخوانم؟ اینجا کتاب پیدا نمیشود و اگر هم بود نمی توانستم با دست آنرا نگه دارم. الکسی کشیش – برای اینکه زیاد فکر نکنم یک تقویم برام آورد اما وقتی دید که من نمی توانم از آن استفاده کنم آنرا برداشت و برد. اما اگر چه زمستان هوا تاریک است ولی همیشه صدایی شنیده می شود، سوسکی جیر جیر می کند یا موشی مشغول جویدن چیزی است. وقتی بصدای آنها گوش بدهم دیگر فکر نمی کنم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در مومیائی جاندار - قسمت سوم مطالعه نمایید.