این شکنجهها و عذابهای روحی سلامت ژولیای بیچاره را متزلزل ساخته بود. دچار بیماری روحی شدیدی شد. آری، گویا این بار ژولیا واقعا عقلش را از دست میداد. پیاپی دچار حمله و هذیان میشد. وقتی که حمله آغاز میگشت با کلمات گرم و آتشین شوهرش را صدا میزد، این جذبة درد آلود ژولیا در شوهرش هم اثر میکرد و او میکوشید زنش را تسکین دهد.
وقتی که زنش دست در گردن او می انداخت و چنان او را به سینه میفشرد که گویی میخواست خفهاش کند، «آنیندرو» در گوش او زمزمه میکرد:
- من مال توام، مال تو، همة هستی من مال تو است. تنها مال تو!
« آنیندرو » به امید این که حال ژولیا در ده بهتر شود، او را به ملک خود برد. اما بیماری شدیدتر گشت. در روح ژولیا چیز ترسآوری جریان داشت.
« آنیندرو » که طالعش او را غرق ثروت و مکنت ساخته بود وقتی که دید مرگ او را به بردن زنش تهدید میکند، از خشم بسان دیوانهها شد بهترین پزشکان را احضار کرد. پزشکان به او گفتند:
- همه چیز بیهوده است!
- او را نجات بدهید، او را برای من حفظ کنید!
- غیرممکن است. کاملا غیرممکن است، دون آنیندرو!
- به هر قیمتی که باشد او را برای من نجات بدهید. همة ثروتم را، میلیونهایم را در راه او برای زنده ماندن او میدهم.
- ممکن نیست «دون آنی ندرو»، ممکن نیست!
- زندگیم را، به جای او زندگی مرا بگیرید. آیا ممکن نیست خون مرا به او بدهید؟ همة خونم را از من بگیرید و به او بدهید! خون مرا بگیرید و به او بدهید! خون مرا بگیرید!
- ممکن نیست «دون آنیندرو»، ممکن نیست!
- چرا ممکن نیست؟ خون من! همة خون مرا برای او بگیرید!
- او را خدا میتواند نجات بدهد.
- خدا؟ چرا خدا؟ من هیچ به فکر خدا نبودم.
و « آنیندرو » روز به روز از ژولیا که زیبایی درخشانتری به اطراف خود میپراکند و مرگ نزدیک هر لحظه زیباترش میساخت پرسید:
- ژولیا، کجا است خدا؟...
ژولیا به بالا، به آسمان نگاه میکرد و چشمان درشتش را که هیچ حالتی در انها نمانده بود به شوهرش میدوخت و با صدای خفیفی جواب میداد:
- در انجا!
« آنیندرو » به صلیب که بالای سر رختخواب آویزان بود نگاه میکرد، این صلیب را میگرفت و با دو دست محکم میچسبید و التماس میکرد:
- او را برای من حفظ کن، او را به من بده و همة هست و نیستم را از من بخواه: همة مال و ملکم، همة خون و وجود من! خودم را ببر!...
ژولیا لبخند میزد. این خشم کور شوهرش روح او را با نور لذت بخشی آکنده میساخت. بالاخره حالا چقدر خوشبخت بود! آیا دیگر میتوانست در عشق این مرد تردیدی داشته باشد؟
و زن بیچاره، جانش قطره قطره میچکید.
مانند مرمر سفید و سرد میشد. شوهرش در کنار او دراز میکشید، با بازوان نیرومندی او را در آغوش میکشید، به جای حرارتی که از وجود آن بیچاره به تدریج زایل میگشت میخواست گرمای تند وجود خود را به او ببخشد. و میخواست نفس خود را به تن او منتقل سازد. گویی« آنی ندرو» عقلش را از دست داده بود، و ژولیا لبخند میزد:
- من میمیرم آنی ندرو، میمیرم!
« آنیندرو » میگفت:
- نه، نمیمیری! تو نمیتوانی بمیری.
- خیال میکنی که زن تو نمیتواند بمیرد؟
- آری، زن من نمیتواند بمیرد. قبلا من می میرم. مرگ بیاید! اما برای من! زودتر بیاید!
- آه « آنیندرو »، حالا همه چیز را میتوانم فدا کنم. من که در عشق تو به خودم شک داشتم.
- درست است. من عاشق تو نبودم. هزار بار به تو گفتم ژولیا، عشق یک حماقت است. چیز کتابی است. نه، نه من عاشق تو نبودم! عشق... عشق... آن ترسوهای بیچارهای که دم از عشق میزنند، در مقابل مرگ زنشان تسلیم میشوند. نه، این عشق نیست، من عاشق تو نیستم.
«ژولیا» با صدایی ضعیف، بسیار ضعیف پرسید:
- چطور ممکن است!
و دوباره در غمهای دیرینش فرو رفت.
- نه، نه، من عاشق تو نیستم. ژولیا، من... من... من.. آه برای بیان آنچه میخواهم بگویم کلمهای نیست؟
و آنی ندرو به گریه خشکی که شبیه خرخر بود، به خرخری که آکنده از رنجی وحشتناک و عشقی دیوانه وار بود دچار گشت.
- آنی ندرو؟
و در این ندای ضعیف، شادی تلخ پیروزی احساس میشد...
- نه، نه، تو نخواهی مرد، تو نمیتوانی بمیری. من نمیخواهم تو بمیری. مرا بکش ژولیا، زنده بمان و مرا بکش، بکش!
- اما آنی ندرو، میمیرم...
- من هم با تو!
- ولی بچهمان، آنیندرو؟
- او هم برود بمیرد، بیتو او را چه کار کنم؟
- خدای من، تو دیوانه شدهای!
- آری حق داری، دیوانه شدم، دیوانهوار به تو پابند شدم. به تو ژولیا! آری، من،من دیوانهام! مرا بکش مرا هم با خودت ببر!
- از دستم ساخته نیست!
- مرا بکش و تو زنده بمان!
- اما تو؟
- من؟ من اگر مال تو نباشم، بهتر است که مال مرگ باشم.
و «آنیندرو» به قصد اینکه دیگر رها نکند ژولیا را محکمتر در آغوش فشرد. ژولیا در گوش شوهرش زمرمه کرد:
- آنی ندرو! آخرین بار این را به من بگو: تو کیستی؟
- من؟ فقط مرد تو. مردی که تو آفریدهای.
- آنی ندرو...
این نامی که زنش بر زبان راند شبیه زمزمهای بود که وقتی قایق به روی آبهای سیاه میلغزد و پیش میرود، از آن سوی زندگی، از دیار مرگ در وزیدن است.
لحظهای بعد آنیندرو احساس کرد که در میان بازوان نیرومندش فقط تن بیجانی را گرفته است. در روحش شبی ظلمانی و سرمایی جانگزا فرمان میراند. برخاست. برخاست و زیبایی بیجان را نگاه کرد. او را هرگز این همه مجلل و درخشان ندیده بود. گویی «ژولیا» تن خود را در نور شسته و روشنی سپیدهای که در پی آخرین شب بود او را در میان گرفته بود. آنیندرو در خاطرات خویش گم شد. احساس کرد که ابر یخزدهای با تن سرد خودش تماس یافته و این ابر همة زندگی او را از هر کس پنهان داشته و روح او را پوشانده است. کودکی ترس آلود خود را، لرزش وحشت زدة خود را در برابر ضربات ظالمانة پدرش، لعنتهایی را که به پدرش میکرد. و منظرة آن شبی را که دیوانه از خشم در برابر تصویر مسیح کلیسای دهکده مشتهای خود را فشرده بود به یاد آورد.
بعد، از اطاق بیرون آمد و در را قفل کرد. پیش پسرش رفت. پسرش سه ساله بود. پدر، او را برداشت و به اطاقی برد، و با شور دیوانهواری شروع به بوسیدن و در آغوش گرفتن او کرد بچه که تا آن روز بوسهای از پدر ندیده بود از این بوسههای پرهیجان ناراحت شد و به گریه افتاد.
- ساکت باش پسرم، ساکت باش! آیا برای کاری که الان میخواهم بکنم مرا خواهی بخشید؟ مرا میبخشی؟
بچه ساکت شد و بیترس پدرش را نگاه کرد: آنی ندرو میکوشید که در چشمها و دهن و موهای بچه، چشمها و دهن و موهای ژولیا را پیدا کند.
- مرا ببخش پسرم، مرا ببخش!
«آنی ندرو» برای این که وصیتهایش را بنویسد مدتی به اطاق خود پناه برد. بعد دوباره پیش زنش، پیش جسدی که زمانی زن او بود رفت، در را قفل کرد و با او تنها ماند.
چنان که گویی میشنود، به او گفت:
- خونم فدای راهت! مرگ تو را از من گرفت. به جستجویت میآیم!
گویی لحظهای لبخندی از چهرهی مرده گذشت یا آنیندرو چنین خیال کرد. گویی «ژولیا» پلکهایش را تکان داده بود. و آنی ندرو ژولیا را غرق بوسههای آتشین ساخت. گویی با این کار خود میخواست او را از خواب مرگ بیدار سازد. زنش را به اسم صدا کرد چنان جملههای شورانگیزی به او گفت که شنیدنش ترسناک بود. در گوش او زمزمه کرد. «ژولیا» مثل یخ سرد بود.
یکی دو ساعت بعد، وقتی که در اطاق مرده را شکستند و داخل شدند، آنی ندرو را در حالی که بازوانش را دور تن زنش حلقه کرده بود، با تن سرد و رنگ زرد و بیخون در میان موجی از خون پیدا کردند.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.