چند روز پس از اینکه «ژولیا» از تیمارستان به خانه بازگشت دعوتنامه و یا بهتر بگوییم امریهای از « آنیندرو » به «کنت بورداویلا» رسید که از او میخواست برای اینکه ناهار را به اتفاق آنها بخورد به خانهشان برود.
«آنیندرو» چنین نوشته بود.
«آقای کنت، حتما خبر دارید که زنم کاملا بهبودی یافته و از تیمارستان بیرون آمده است. بیچاره چون در اثنای بیماری، بیآن که قصد تحقیری داشته باشد، خیانتی را که از اصیلزادهای مانند شما ساخته نیست به شما نسبت داده و در نتیجه شما را آزرده ساخته است، تصمیم دارد که از شما معذرت بخواهد، این است که به نام او از شما خواهش میکنم لطفا به منزل ما بیایید و ناهار را با ما صرف کنید.
برای آمدن به خانة ما زنم از شما خواهش میکند و من به شما امر میکنم. زیرا اگر آن روز برای شنیدن این عذرخواهی که در عین حال حاوی بعضی توضیحات ضروری است به خانه ما نیایید شخصا مسئول نتایج عملتان خواهید بود. میدانید که من به چه کارهایی قادرم. آنیندرو گومز.»
کنت بورداویلا این دعوت را گردن نهاد. پریده رنگ و لرزان و پریشان برای ناهار رفت. ناهار با دلتنگی و همراه گفتگوهای خسته کنندهای صرف شد. حرفهای بیارزشی زدند. «آنیندرو» در حضور پیشخدمتها به مبتذلترین و زشتترین شوخیها دست زد. «ژولیا» هم در این کار از او عقب نمیماند.
پس از این که میوه نیز خورده شد، آنیندرو رو به یکی از نوکران کرد و گفت:
- چای بیار.
کنت با حیرت پرسید:
- چه، چای؟...
میزبان جواب داد:
- بلی آقای کنت، چای «نه برای دل درد و این حرفها» بلکه فقط برای اینکه کیف کنیم. اصیلزادهها وقتی که از همدیگر معذرت میخواهند بهترین چیزی که میتوان خورد چای است.
بعد « آنیندرو » رو به پیشخدمت کرد و به او گفت که بیرون برود.
سه نفری با هم تنها ماندند. کنت میلرزید و جرئت نداشت که به چای دست بزند.
«آنی ندرو» به ژولیا گفت:
- اول برای من بریز.
و بعد رو به کنت کرد و ادامه داد:
- آقای کنت، برای این که بدانید در خانة من هر چیزی را میتوان با خیال راحت و بیترس و لرز خورد و آشامید. من اول چای میخورم.
- ولی من که...
- بلی آقای کنت، من گرچه اصیلزاده نیستم، اما هنوز آنقدرها هم پست نشدهام. حالا زنم توضیحاتی به شما خواهد داد.
«آنیندرو» ژولیا را نگاه کرد. «ژولیا» با صدای آهسته و خفهای شروع کرد. آن روز همة زیبایی ژولیا در چهرهاش جلوهگر بود. چشمانش با برق خیره کنندهای میدرخشید. کلمات از دهان او سرد و آهسته بیرون میریخت. اما معلوم بود در پشت پردة این کلمات آتشی که رو به خاموشی میرود نهفته است. ژولیا گفت:
- آقای کنت، من از شوهرم خواستم که شما را دعوت کند زیرا باید از توهین بزرگی که به شما کردهایم معذرت بخواهیم؟...
- از من، ژولیا؟
- به من ژولیا نگویید. بلی، از شما. وقتی که عقلم را از دست داده بودم... بر اثر عشق شدیدی که به شوهرم داشتم میخواستم به هر قیمتی که باشد مطمئن شوم که آیا او مرا دوست دارد یا نه؟ و برای تحریک حسادت او شما را آلت قرار دادم. و در آن حالت دیوانگی شما را متهم ساختم به اینکه مرا فریفته و منحرف ساختهاید. این اشتباهی بود که من عمدا مرتکب شدم. اگر عقلم به جای خود بود برای من پستی و رذالت شمرده میشد. آیا این طور نیست آقای کنت؟
- کاملا درست است «دونیا ژولیا»
« آنیندرو » گفته کنت را تصحیح کرد «سنیورادو گومز»!...
- رفتاری که آن روزها به شما نسبت دادم رفتاری بود که به هیچ وجه شایستة اصیلزادهای نظیر شما نبود.
« آنیندرو » افزود:
- عالی است! بسیار درست است! رفتار مبتذل و زشتی که به هیچ وجه شایستة یک اصیلزاده نبود. کاملا درست است!
- هر چند که- تکرار میکنم- به علت وضعی که در آن روزها داشتم، ممکن است من در این کار خودم چندان گناهی نداشته باشم. ولی از شما میخواهم که مرا ببخشید. آیا میبخشید؟
«کنت» در حالی که مانند مردهها رنگ از چهرهاش پریده بود، برای نجات از این خانه دقیقه شماری میکرد گفت:
- البته، میبخشم «دونیا ژولیا» برای آنچه گذشته است شما را، شماها را، میبخشم.
« آنیندرو » حرف او را قطع کرد و گفت:
- شماها را؟ من چه کردهام که ببخشید؟
«آنیندرو ادامه داد:
- اما آرام باشید جانم. به عقیدة من شما خیلی دچار هیجان هستید. یک چای دیگر نمیخورید؟ «ژولیا»، توی فنجان کنت چای بریز. یا اگر میخواهید برایتان «تیول» بیاورند.
- نه، نه!
- پس بسیار خوب. زنم آنچه را که میخواست به شما گفت. شما پس از این که جنون او را بخشیدید برای من هم باید کاری انجام دهید: خواهش میکنم که بعد از این هم با ملاقاتهایتان منزل ما را مزین بفرمایید. تصدیق میفرمایید که پس از این ماجراها اگر روابطمان را با هم قطع کنیم تاثیرات ناشایستی ممکن است در میان مردم داشته باشد. و چون زنم حالا در سایة کوششهای من به کلی معالجه شده است آمدن شما به خانة ما هیچ خطری نخواهد داشت. برای این که به شما ثابت کنم که به بهبودی زنم کاملا اطمینان دارم حالا شما را با هم تنها میگذارم. شاید او حرفهایی داشته باشد که نخواهد در حضور من به شما بگوید. با گوش دادن من به آنها شایسته نباشد.
«آنیندرو» آنها را در برابر هم گذاشت و از اطاق بیرون رفت نمیتوان گفت که این رفتار کدام یک از آن دو نفر را که در اطاق ماندند بیشتر دچار تعجب ساخت. کنت فکر کرد:
- چه آدمی!
و «ژولیا» با خود گفت:
- مرد یعنی این!
سکوت ناراحتکنندهای آغاز شد. «ژولیا» و کنت جرئت نداشتند که به روی هم نگاه کنند. «کنت بورداویلا» به دری که « آنیندرو » از آن بیرون رفت چشم دوخته بود.
«ژولیا» گفت:
- نه، این طور به در نگاه نکنید. شما آنیندرو را نمیشناسید. « آنیندرو » کسی نیست که پشت در مخفی شود و حرفهای ما را گوش کند.
- چطور میتوانم مطمئن باشم. او حتی میرود و شاهد هم میاورد.
- از کجا این حرف را میزنید آقای کنت؟
- خیال میکنید که من آن صحنه را که او دو دکتر آورد و مرا یک پول سیاه کرد و شما را دیوانه اعلام کرد فراموش کردهام؟..
- اما آیا واقعا همین طور نبود؟ اگر من دیوانه نشده بودم هرگز میگفتم که با کنت رابطه دارم؟...
- اما...
- چه امائی آقای کنت؟...
- شما میخواهید بگویید من دیوانه شدهام یا میخواهید مرا دیوانه کنید؟ آیا میتوانید انکار کنید «ژولیا»...
- دونیا ژولیا یا سنیورادو گومز!...
- سنیورا دوگومز، آیا میتوانید این نکته را انکار کنید که در اواخر خواهشهای مرا قبول کرده بودید؟... نه تنها خواهشهای من بلکه عشقم را...
- آقای کنت!...
- نه تنها قبول کردید، بلکه خودتان ایجاد کردید. حتی کار به حدی رسید که..
- قبلا هم به شما گفته بودم آقای کنت که آن وقت من دیوانه شده بودم: مرا وادار نکنید که این حرف را تکرار کنم!
- انکار میکنید که نزدیک بود روابطمان صورت جدی به خود بگیرد؟...
- یک بار دیگر تکرار میکنم، دیوانه شده بودم.
- پس در این حال دیگر حتی یک دقیقه نمیتوانم در خانة شما بمانم.
«کنت» دستش را به طرف ژولیا پیش آورد، میترسید که «ژولیا» این دست را پس بزند، اما پس نزد و گفت:
- آنچه را که شوهرم به شما گفته است میدانید. هر وقت که بخواهید میتوانید به خانة ما بیایید. خدا را شکر که در سایة کوششهای « آنیندرو » کاملا بهبودی یافتهام. این است که اگر ملاقاتهایتان را با ما قطع کنید تاثیر بدی خواهد داشت.
- ولی ژولیا!
- بلی؟ شما هر لحظه دوباره از سر میگیرید؟ مگر من به شما نگفتم که آن وقت دیوانه شده بودم؟
- اگر کسی باشد که قرار شود شما و شوهرتان دیوانهاش کنید بی شک منم.
- شما؟ شما کجا و دیوانگی کجا؟ این کار به نظر من چندان ساده نیست.
- بلی. معلوم است. یک بازیچه دیوانه نمیشود!
ژولیا زد زیر خنده. کنت در حالی که به شدت خجالت کشیده و پریشان شده بود با تصمیم به این که دیگر قدم به ان خانه نگذارد گذاشت و رفت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در مرد توانا - قسمت آخر مطالعه نمایید.