Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

لبخند خونین - قسمت نوزدهم

لبخند خونین - قسمت نوزدهم

نویسنده : لئونید آندره‌یف
ترجمه: مهندس کاظم انصاری

... در ردیف یازدهم نشسته بودم. دست‌هایی از سمت راست و چپ مرا می‌فشرد. در فضای نیمه تاریک تا مسافت دوری سرهای بی‌حرکت را که با نور سرخ ملایم صحنه اندکی روشن شده بود تشخیص می‌دادم رفته رفته ترس و وحشت از این توده مردم که در فضای تنگی گرد آمده بودند مرا فرا گرفت همه خاموش بودند و به آنچه در صحنه گفته می‌شد و یا شاید به صدای درونی خود گوش می‌دادند اما چون شماره آنان بسیار بود و سکوتشان از صداهای رسای هنرپیشگان بهتر شنیده می‌شد.

برخی سرفه می‌کردند، بینی خود را پاک می‌کردند، خش‌خش لباس و صدای پایشان به گوش می‌رسید. صدای تنفس عمیق و نامنظمشان را که موجب گرمی هوا می‌شد آشکارا می‌شنیدم. همه وحشتناک بودند: هر یک از آنان می‌توانست به صورت جسدی بی‌روح درآید. همه دیوانه و بی‌خرد به نظر می‌رسیدند. در آرامش این موهای شانه زده که محکم روی یقه‌های سفید و آهاردار تکیه کرده بود طوفان جنون را که هر لحظه آماده برخاستن بود مشاهده می‌کردم.

چون اندیشیدم که شماره آنان چقدر زیاد است و چقدر وحشتناکند و چقدر من از در خروجی فاصله دارم از شدت ترس و وحشت دست و پایم سرد شد. فکر می‌کردم که اینک همه آرام نشسته‌اند اما اگر یک نفر ناگهان فریاد بکشد: «حریق!» چه خواهد شد؟ ... میل شدید و هراس‌انگیزی را که هر وقت به یاد آن می‌افتم دوباره دست‌هایم سرد می‌شود و عرق بر سر و رویم می‌نشیند احساس کردم.

چه کس مانع آن است که من فریاد بکشم، از جا برخیزم و برگردم و فریاد بکشم:

- حریق! فرار کنید! حریق!

در این صورت تشنج جنون بر اعضای آرامشان چیره می‌گردد. از جا می‌جهند، نعره می‌کشند،‌ مانند حیوانات با یکدیگر می‌جنگند،‌ فراموش می‌کنند که زن و خواهر و مادرشان همراه آنان هستند گویی ناگهان حس بینایی خود را از دست داده باشند دور خویش می‌چرخند و در این حال جنون و دیوانگی با همین انگشت‌های سفید که از آن‌ها بوی عطر برمی‌خیزد یکدیگر را خفه می‌کنند. آن وقت چراغ‌های سفید روشن می‌شود. یک نفر با رنگ پریده از صحنه فریاد می‌کشد آسوده و آرام باشید. جایی آتش نگرفته است.

موسیقی قطع شده لرزان و وحشی و شادمان دوباره به ترنم می‌آید اما ایشان هیچ چیز را نمی‌شنوند یکدیگر را خفه و زیر پا لگد مال می‌کنند، به سر زنان،‌ به روی این موهایی که ماهرانه و مکارانه و پرتجمل آراسته شده ضربت می‌زنند: گوش‌ها و بینی‌های یکدیگر را می‌برند، لباس‌های یکدیگر را پاره‌پاره و یکدیگر را لخت و برهنه می‌کنند و چون دیوانه‌اند شرم ندارند. زنان حساس و ظریف و زیبا و مورد پرستش آنان در پیش پایشان چیغ می‌کشند و بیچاره و ناتوان بر زمین می‌افتند و زانوها را در بغل می‌گیرند و هنوز به اصالت آنان معترفند اما مردان کینه‌توزانه به صورت زیبای بالا آمده این زنان سیلی می‌زنند به سوی در می‌شتابند. زیرا همیشه و در هر حال آدم‌کش و قاتلند و آرامش و اصالتشان- آرامش درنده سیری است که خود را در امنیت احساس می‌کند.

و چون نیمی از آن‌ها به جسد‌های بی‌جان مبدل گشتند و نیم دیگر چون گروهی از درندگان ژنده پوش و خجلت زده کنار در خروجی ازدحام کردند من با لبخندی تمسخر‌آمیز و دروغین روی صحنه می‌روم و با پوزخند به آنان می‌گویم.

- به این جهت این کار را کردم که شما برادرم را کشتید.

آری؛ با خنده به ایشان می‌گویم:

- برای آن این کار را کردم که شما برادرم را کشتید.

مثل این که با صدای رسا سخنی گفتم، زیرا شخصی که کنار من نشسته بود خشمناک در جای خود جنبید و گفت:

- آهسته! چرا نمی‌گذارید صدای هنرپیشه‌ها شنیده شود.

شادمان شدم و خواستم مزاح و تفریحی کنم. قیافه‌ای جدی و تنبه‌آمیزی به خود گرفته به جانب وی خم شدم.

او با تردید و بی‌اعتمادی از من پرسید:

- چه شده؟ چرا این طور نگاه می‌کنید؟

زیر لب گفتم:

- خواهش می‌کنم آهسته‌تر حرف بزنید. آیا بوی سوختگی به مشام شما نمی‌رسد به نظرم جایی آتش گرفته است

به اندازه کفایت قدرت و اراده و عقل و منطق داشت که فریاد نکند. صورتش سفید شد و چشمانش تقریبا روی گونه‌های او که به بزرگی پوزه گاو بود آویخت اما فریاد نکشید. آرام و آهسته از جای خود برخاست، حتی از من تشکر نکرد و تلوتلو خوران با گام‌های متشنج و آهسته به سوی در خروجی رفت می‌ترسید که مبادا دیگران متوجه حریق شوند و به وی یعنی یگانه کسی که شایستگی زیستن داشت و می‌بایست از حریق نجات یابد امکان فرار از خطر را ندهد.

نفرت و انزجار دلم را فراگرفت و از تآتر بیرون رفتم، به علاوه نمی‌خواستم پیش از موقع شخصیت حقیقی خود را فاش سازم. در خیابان به آسمان آن محلی که میدان کارزار بود نگریستم در آنجا همه چیز آرام بود و ابرهای شبانگاهی که از پرت آتش‌ها و انعکاس چراغ‌ها زرد شده بود آهسته و آرام در پهنه آسمان می‌خزید.

فریفته از آرامش آسمان و شهر با خود اندیشیدم! «شاید تمام این‌ها خواب و خیال است و اصولا جنگی وجود ندارد؟»

اما کودکی از گوشه‌ای بیرون جست و فریاد کشید:

- جنگ شدید. تلفات سنگین. تلگرام- تلگرام

کنار فانوس نگاهی به روزنامه انداختم. چهار هزار کشته.

در تآتر بی‌شک بیش از هزار نفر نبود. تمام راه، با خود می‌اندیشیدم: «چهار هزار کشته»

اینک ورود به خانه خالی برای من دشوار و بیم‌آور است. همین که کلید را داخل سوراخ قفل می‌کنم و به در‌های صاف و گنگ می‌نگرم، بیدرنگ تمام اتاق‌های تاریک و تهی آن را که اینک مردی با کلاه در آن‌ها حرکت می‌کند و گرد خویش می‌نگرد احساس می‌کنم. راه را خوب می‌شناسم اما از پله اول تا وقتی که شمع را پیدا کنم دایم کبریت می‌زنم.

اینک دیگر به اتاق کار برادرم نمی‌روم،‌در این اتاق قفل است و اشیای آن دست نخورده مانده است.

من در اتاق پذیرایی می‌خوابم، اصولا بدانجا نقل مکان کرده‌ام: آنجا آرامتر است و گویی هوا هنوز آثار گفتگو‌ها و خنده‌ها و صداهای نشاط‌انگیز برخورد ظروف را در خود ضبط کرده است- گاهی صدایی خش‌خش قلم خشکی را آشکارا می‌شنوم و چون در بستر دراز می‌کشم...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در لبخند خونین - قسمت بیستم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 927
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23018493