Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

لبخند خونین - قسمت هیجدهم

لبخند خونین - قسمت هیجدهم

نویسنده : لئونید آندره‌یف
ترجمه: مهندس کاظم انصاری

... جنگ جنون‌آمیز و خونین همه جا را گرفته است. کوچکترین ضربه و انگیزه‌ای موجب زور‌آزمایی وحشیانه می‌شود و چاقو و سنگ و چماق و دگنگ به کار می‌افتد. تفاوتی نمی‌کند که چه کسی کشته می‌شود. خون سرخ جولانگاهی برای خود نمایی پیدا می‌کند و با میل و رغبت چون سیل جاری می‌شود.

آن دهقانان شش تن بودند، سه سرباز با تفنگ‌های پر آن‌ها را می‌بردند. در لباس دهقان ساده و قدیمی خود که انسان‌های وحشی را به خاطر می‌آورد، با چهره‌های مخصوص خود که گفتی از گل ساخته شده و به جای مو با پشم وز زده‌ای آرایش یافته باشد در خیابان‌های شهر ثروتمند تحت مراقبت سربازان با انضباط می‌رفتند. به غلامان عهد باستان شباهت داشتند. آنان را به میدان جنگ می‌بردند و ایشان تسلیم سرنیزه شده مانند گاوانی که به میدان مسابقه گاوبازی رانده می‌شوند کودن و بیگناه می‌رفتند. پیشاپیش همه جوان بلند‌قامتی که ریش نداشت با گردن درازی که به گردن غاز شبیه بود و سری کوچک حرکت می‌کرد. مانند شاخه نازکی به جلو خم شده بود و با چنان نگاه ثابتی به پیشروی خود می‌نگریست که گفتی نگاهش به اعماق زمین نفوذ می‌کرد. آخر از همه روستایی کوتاه اندام و ریش درازی که دیگر به مرحله پیری قدم گذاشته بود می‌رفت. او نمی‌خواست مقاومت کند: چشم‌هایش از بیفکری حکایت می‌کرد. اما زمین پای او را به سوی خود می‌کشید،‌ به آن‌ها می‌چسبید و با چنان نگاه ثابتی به پیشروی خود می‌نگریست که گفتی نگاهش به اعماق زمین نفوذ می‌کرد و رهاشان نمی‌کرد.

مانند کسی که در جهت مخالف باد شدیدی حرکت کند به عقب خم شده بود. سرباز پشت سرش به آهنگ هر قدم ضربه‌ای با قنداق تفنگ به پشت وی می‌زد. روستایی پیر به زحمت یک پا را از زمین جدا می‌کرد و با تشنج به پیش می‌انداخت و پای دیگرش را محکم روی زمین می‌فشرد. چهره سربازان گرفته و افسرده و کینه‌توز بود. گویا با این وضع ره سپرده و خسته شده بودند. سلاح خود را با بی‌اعتنایی گرفته بودند و به گام‌های ناموزون و نامرتب خود که به راه رفتن موزیک‌ها بی‌شباهت نبود توجه نداشتند- گفتی مقاومت طولانی و بیهوده و خاموش روستاییان عقل و خرد انضباط یافته آنان را تیره ساخته بود و دیگر نمی‌دانستند که به کجا می‌روند و برای چه به آنجا می‌روند.

من از سربازی که از کنارم می‌گذشت پرسیدم:

- این‌ها را کجا می‌برند؟

سرباز بر خود لرزید، به من نگریست. احساس کردم که نگاه تند و خشن او مانند سرنیزه‌ای در قلبم فرو می‌برد.

سرباز گفت:

- برو عقب، برو عقب وگرنه...

روستایی پیر از این لحظه استفاده کرد و گریخت، با قدم‌های تند و سبک به سوی نرده‌های بولوار دوید و چهار زانو روی زمین نشست، تصور می‌کرد خود را مخفی کرده است. هیچ حیوان بیشعوری نمی‌توانست اینگونه احمقانه و بیخردانه رفتار کند. اما سرباز خشمگین شد. من دیدم که چگونه او به سوی روستایی رفت، خم شد و تفنگش را به دست چپ داد و با دست راست چند بار به محل نرم و همواری زد. مردم جمع شدند. خنده و فریاد برخاست...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در لبخند خونین - قسمت نوزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 402
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23027054