قطار آهسته و با احتیاط حرکت میکرد، آرامآرام میلرزید، گویی در جستجوی راه بود. دانشجویی که پزشکیار بود شمع فانوس را روشن کرد نور ضعیف شمع به دیوارها و پنجرههای باز واگن که چون سوراخ سیاهی به نظر میرسید میتابید. دانشجو خشمناک گفت:
- چه ابلیسی! چه احتیاجی به ما دارد؟ راستی تا خواب نرفته بیدارش کنید. من از وضع و حال خود میدانم که اگر بخوابد دیگر نمیتوان او را بیدار کرد.
دکتر را تکان دادیم، او برخاست و نشست و با تعجب چشمها را به اطراف حرکت داد باز میخواست بخوابد اما ما نگذاشتیم.
دانشجو گفت:
- خوبست یک جرعه ودکا بنوشیم.
هر یک جرعهای کنیاک نوشیدیم و خواب یک باره از سرمان پرید. چهار گوشه بزرگ و سیاه درها رفته رفته به رنگ ارغوانی و سرخ درآمد- در جایی، در پشت تپهها، روشنایی ظاهر گشت، به نظر میرسید که خورشید در میان شب طلوع کرده است.
آنجا دور است. در حدود بیست کیلومتر با ما فاصله دارد.
دکتر در حالی که دندانهایش به هم میخورد گفت:
- سردم است.
دانشجو از پشت در نگریست و با دست اشاره کرد و مرا به سوی خود خواند. من به اطراف نگاه کردم. در نقاط مختلف افق شفقهای مشابهی چون خط زنجیر بیحرکت ایستاده بود، پنداشتی خورشیدهای بسیار میخواهد طلوع کند. دیگر هوا چندان تاریک نبود. تپهها از دور سیاهی میزد و خط شکسته و مواج قلل آنها به خوبی در کنار آسمان دیده میشد. تمام اشیای نزدیک در سرخی خاموش و بیحرکت غوطه میخورد. من متوجه دانشجو شدم:
صورتش در آن رنگ سرخ و شبح آسای خون که به هوا و نور مبدل گشته بود سرخی میزد.
از او پرسیدم:
- مجروح زیاد است؟
با حرکت دست گفت:
- عدة دیوانه، از مجروح بیشتر است.
- دیوانگان واقعی؟
- پس چه؟
و با این سخن به من نگاهی کرد و من آنچه از آثار ترس و وحشت غیرقابل وصف که در چشم آن سربازی که از آفتاب زدگی مرد دیده بودم در چشم او خواندم.
از وی روگردانده گفتم:
- بس است!
- دکتر هم دیوانه است. به او نگاه کنید!
دکتر نمیشنید ولی مانند ترکها چهار زانو نشسته بود و پیکر خود را میجنباند و بیصدا لب و نوک انگشتهای خود را حرکت میداد. در چشم دکتر نیز همان نگاه ثابت و منجمد و بهت زده دیده میشد.
او گفت:
- سردم است.
و با این سخن تبسم کرد.
من به گوشه واگن رفته فریاد کشیدم.
- مردهشوی همه شما را ببرد! چرا مرا با خود آوردهاید؟
هیچ کس جواب نداد. دانشجو به شفق که رفته رفته بیشتر رنگ میگرفت نگاه میکرد. موهایش مجعد بود و از پشت سر بسیار جوان به نظر میرسید. چون به موهای او نگاه کردم بیجهت دست ظریف زنانهای که این موها را تاب میداد در نظرم مجسم شد. این تصور به قدری ناپسند بود که از او متنفر شدم و دیگر نتوانستم مانند سابق به او نگاه کنم.
از وی پرسیدم:
- چند سال دارید؟
او به من توجه نکرد و جوابی نداد.
دکتر همچنان خود را میجنباند و میگفت:
- سردم است.
دانشجو بیآن که سر برگرداند گفت:
- وقتی فکر میکنم... وقتی فکر میکنم که در جایی خیابان و خانه و دانشکده وجود دارد...
گفتی حرفش را تمام کرده باشد خاموش شد. در این میان ناگهان قطار ایستاد و توقف سریع آن مرا به دیوار واگن زد. صدایی به گوش رسید. پیاده شدیم.
در مقابل لوکوموتیو چیزی شبیه یک گلوله کوچکی که پاهایی از آن بیرون آمده بود میان خط دیده میشد.
- زخمی است؟
- نه کشته. سرش را بریدهاند. شما هر چه میخواهید بگویید اما من فانوس جلو را روشن میکنم وگرنه مجروح یا مقتولی را زیر چرخها له میکنیم.
گلوله را با پاهای جنبنده به کناری پرتاب کردند. پاها لحظهای بالا رفت، گفتی میخواست به هوا پرواز کند سپس همه چیز در ظلمت فرو رفت. فانوس روشن شد. لوکوموتیو یک باره به رنگ سیاه درآمد.
یکی با صدای آرام وحشتزده گفت:
- گوش کنید!
چرا قبلا این صدا را نشنیده بودیم؟ از همه جا- جهتیابی صحیح امکانپذیر نبود- صدای نالههای یکنواخت و دلخراش که به طرز شگفتآوری آرام بود و حتی از بیاعتنایی صاحب آن حکایت میکرد به گوش میرسید.
ناله و فریاد بسیار شنیده بودم اما این نالهها به هیچ یک از آنها شباهت نداشت. روی زمین تیره و سرخ هیچ چیز تشخیص داده نمیشد و تصور میرفت که این ناله از زمین یا آسمان روشن شده با خورشیدی نامرئی که پشت افق ایستاده بود و طلوع نمیکرد بیرون میآید.
راننده لوکوموتیو گفت:
- کیلومتر پنجم.
دکتر با دستش پیش رو را نشان داده گفت:
- از آنجاست.
دانشجو لرزان رو به جانب ما کرده آهسته گفت:
- این صدا چیست؟ آخر نمیتوان آن را تشخیص داد.
- راه بیفتیم.
پیاده پیشاپیش لوکوموتیو حرکت کردیم. سایههای انبوه و طویل ما به روی خط میافتاد اما این سایهها سیاه نبود بلکه سرخ تیره به نظر میرسید یعنی به همان رنگ ملایم و ثابتی شباهت داشت که آرام و بیحرکت در نقاط مختلف آسمان سیاه ایستاده بود.
آن ناله عجیب و بیگانه ناشنیده که آبستن حوادث شوم بود رو به فزونی میرفت. معلوم نبود که این ناله از کجاست، پنداشتی هوای سرخ ناله میکشید یا زمین و آسمان با هم مینالید. گاهی بیاعتنایی عجیب و مداومت این ناله خشخش ملخها را در علفزارها خشخش یک نواخت و قطع ناشدنی ملخها را در تابستان- به یاد میآورد. پیدرپی به اجساد بیشتری برمیخوردیم و آنها را تند و سرسری معاینه میکردیم و سپس این اجساد بیاعتنا و خاموش و پژمرده را که زیرشان لکه سیاه چرب و خونین باقی میماند به کنار خط میانداختیم، ابتدا آنها را میشمردیم ولی بعد در حساب اشتباه کردیم و از شمردن منصرف شدیم. شماره کشتگان بسیار بود- آری، در آن شب نامبارک و شوم که دم سردی داشت و تمام اجزای وجودش مینالید عدة کشتگان بیحساب بود.
ناگهان دکتر فریاد کشید:
- این چه وضعی است! با شما هستم، گوش کنید!
و با این سخن کسی را با مشت تهدید کرد.
در حدود یک کیلومتر پیاده رفتیم، نالهها هر لحظه آشکارتر و رساتر میشد، دیگر وجود دهانهای کج و معوج شدهای که این صداها را بیرون میداد مسلم میگشت. همه بیمناک و لرزان به مه شگرفی که نور شفاف آن گمراهکننده و فریبا بود نگاه میکردیم.
ناگهان صدای ناله کسی را شنیدیم که تقریبا در کنار ریل استغاثه میکرد و بیدرنگ آن مجروح را که فقط چشمهایش بر چهرهاش باقیمانده بود پیدا کردیم. وقتی نور فانوس به صورت او افتاد چشمش فوقالعاده گشاد شد. مجروح از ناله کشیدن باز ایستاد و فقط چشمش را به ترتیب به صورت هر یک از ما و سپس به فانوس دوخت.
در نگاهش شادمانی جنونآمیزی از دیدن مردم و روشنایی و ترس نومیدانه از اینکه مبادا این مناظر چون رویایی محو و ناپدید گردد خوانده میشد. شاید بارها در عالم رویا و بیهوشی کسانی را فانوس به دست دیده بود که به رویش خم شده و پس از اندکی در میان کابوس خونین و گنگ ناپدید گشته بودند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت هشتم مطالعه نمایید.