... به خواب رفته بودم که دکتر با احتیاط مرا تکان داد و بیدار کرد. همچنانکه همه ما وقتی از خواب بیدارمان میکردند فریاد میکشیدیم، من نیز تا بیدار شدم از جا جستم و فریاد برآوردم و به جانب در اتاق دویدم. اما دکتر دست مرا محکم گرفت و به عذرخواهی پرداخت:
- ببخشید که شما را ترساندم. میدانم که شما خسته و خوابآلوده هستید...
زیر لب گفتم:
- پنج شبانهروز...
و دوباره چشم به هم گذاشتم و به خواب رفتم. ظاهرا مدتی مدید خوابیدم. دکتر دوباره همچنان که با احتیاط به پا و پهلوی من میزد گفت:
- اما بسیار فوری است. عزیزم، خواهش میکنم بیدار شوید. بسیار لازم است. تصور میکنم... نمیتوانم پیوسته به نظرم میرسد که در آنجا هنوز عدهای مجروح افتاده...
- کدام مجروح؟ شما که تمام روز مشغول حمل آنها بودید. مرا راحت بگذارید. این عمل بیشرافتی است، پنج شبانه روز است که من نخوابیدهام!
دکتر ناشیانه کلاه مرا به سرم میگذاشت و زیر لب میگفت:
- عزیزم، عصبانی نشو! همه خوابیدهاند، هیچکس را نمیتوان بیدار کرد. من یک لوکوموتیو و هفت واگون تهیه کردهام اما به افراد احتیاج دارم. میفهمم که شما چه حالی دارید... عزیزم! تمنا میکنم. همه خوابیدهاند، همه از آمدن امتناع میکنند. میترسم که مبادا مرا هم خواب بگیرد. یادم نیست آخرین مرتبهای که خوابیدم چه وقت بود. ظاهرا دارم گرفتار خیالات میشوم. عزیزم، پاهام را پیش بگذارید. خوب! اول یک پا، آری، این طور، این طور...
دکتر رنگ باخته بود و تلوتلو میخورد. معلوم بود اگر دراز بکشد بیدرنگ به خواب عمیقی میرود که چند شبانه روز دوام خواهد یافت. پاهای من خم میشد. یقین دارم که هنگام راه رفتن در خواب بودم. زیرا یک مرتبه بر خلاف انتظار نیمرخ سیاه لوکوموتیو و واگنها مثل این که از زمین روییده باشد در برابرم ظاهر شد.
در کنار آنها افرادی که به زحمت در میان تاریک و روشن دیده میشدند آهسته و خاموش حرکت میکردند. تمام واگنها و لوکوموتیو حتی یک چراغ هم نداشت فقط از هواکش لوکوموتیو نور قرمز کمرنگی روی ریلها میافتاد.
من خود را از دست طبیب رها ساخته پرسیدم:
- این چیست؟
دکتر زیر لب گفت:
- ما سواره میرویم. مگر فراموش کردید؟ ما سواره میرویم.
شب سردی بود. دکتر از سرما میلرزید. هنگامی که به وی نگاه میکردم همان سرمای موذی که غالبا دچار آن بودم سرا پایم را فرا گرفت.
بیاختیار فریاد کشیدم:
- شیطان از کار شما سر در میاورد! مگر نمیتوانستید افسر دیگری را با خودتان ببرید...
دکتر دست مرا گرفت و گفت:
- آهسته، خواهش میکنم آهستهتر حرف بزنید!
یکی از تاریکی گفت:
- اگر از تمام سلاحها شلیک کنید هیچکس ملتفت نمیشود. آنها هم خواب آلودهاند. میتوان نزدیک رفت و دست و پای تمام خفتگان را بست. من الساعه از کنار نگهبان گذشتم او به من نگاه کرد و هیچ نگفت و از جای خود نجنبید. بیشک خوابیده است. راستی چرا به زمین نمیافتد؟؟
گوینده خمیازهای کشید و خشخش لباسش به گوش رسید. ظاهرا تمدید اعصاب میکرد. من سینهام را به گوشه واگن گذاشتم تا از آن بالا بروم اما همان دم خواب بر من چیره شده. یکی مرا از پشت بلند کرد و بالای واگن گذاشت. بیاراده با پا او را از خود دور کردم و باز به خواب رفتم. از میان خواب این گفتگوی نامربوط را بریده بریده میشنیدم.
- در هفتمین کیلومتر!
- فانوس را فراموش کردید؟
- نه، او نمیآید.
- بده اینجا، نگهدار! اینطور!
واگنها در جای خود لرزید، صدای تقتق چرخها برخاست و تدریجا از شنیدن این صداها و شاید از این که آرام و راحت دراز کشیده بودم خواب از سرم پرید. دکتر خوابیده بود و چون دستش را گرفتم مانند دست مرده بیحس و سنگین بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت هفتم مطالعه نمایید.