با پدرم رفتیم پیش رئیس سجل احوال، پدرم همه چی رو واسش تعریف کرد. اول همراه ما اومد تا اطاقی که کتابها اونجا بود.
یه دفعه دیگه همه کتابها رو نگاه کردن.
رئیس گفت:
- همهچی درسته، تو کتاب نوشته که پسر تو در سال 1294 کشته شده.
رئیس رفت تو فکر. بعد یه دفعه مثل اینکه چیزی بعقلش رسیده باشه گفت:
- اینطور که معلومه زن تو از خودت بزرگتره. یقین تو یه بیوه رو به زنی گرفتی. اون زن از شوهر اولش پسری داشته به نام امین. پسر ناتنی تو امین یه سال از خودت بزرگتر بوده، ولی تو کتاب تو رو پدر اون نوشتن.
من گریه رو سر دادم.
پدرم با قیافهای مثل برج زهر مار گفت:
- ساکت شو ببینم بچه. کتاب بهتر میدونه تو پسر کی هستی یا من؟
کارمند مؤدبانه گفت:
- شما چرا نمیخواهین قبول کنین؟ شکی نیست که هر چی تو کتاب نوشته عین حقیقته!
درسته که پدر من سواد خوندن و نوشتن نداشت،ولی از اونایی نبود که به این زودیها از میدون در بره.
کارمند داشت اسم و رسم مادرمو تو کتاب میخوند:
- هاجر، دختر «بکیر...» متولد سال 1283 ...
پدرم گفت:
- پس اینطور که شما میگین زن من در سال 1283 به دنیا اومده، ولی پسرم امین در سال 1275، آره؟ ببینم، شما تا حالا شنیدین که بچه هشت سال زودتر از مادرش به دنیا بیاد؟
اون طور که تو کتاب نوشته بودن من یه سال قبل از پدرم و هشت سال زودتر از مادرم به دنیا اومده بودم. مادر منم موقعی که بچه هشت ساله بوده زن بابام شده و پونزده سال قبل از عروسیش منو به دنیا آورده.
رئیس و کارمندای اداره همهشون دور کتاب جمع شده بودن. همه سرشونو انداخته بودن پایین و رفته بودن تو فکر یک مرتبه رئیس گفت:
- از قرار معلوم، قضیه اینطوری بوده: هاجر قبل از این هم شوهر دیگه داشته. شوهر اول اون از زن اولش پسری داشته به نام امین. پسر ناتنی هاجر از نامادریش هشت سال بزرگتر بوده.
وقتی شوهره میمیره هاجر زن رشید میشه و پسر ناتنی خودشو میاره تو خونه شوهر دومیش. حالا هم معلومه دیگه، امین هشت سال از نامادریش و یه سال از ناپدریش بزرگتره.
یارو کارمنده گفت:
کاملا درسته، جز این نمیتونسته باشه.
پدرم باز کفرش در اومد:
- بر شیطون لعنت! چرا پرت و پلا میگین! اونطور که تو کتابتون نوشته زن من وقتی که هشت سالش بوده با من ازدواج کرده، اون وقت قبل از من یه شوهر دیگه هم داشته؟
رئیس گفت:
- خوب، غیر از این چی میتونه باشد؟ اگر تو میتونی بهتر از این حالیمون کنی، حالیمون کنی، حالیمون کن.
من هنوز داشتم گریه میکردم.
پدرم میخواست منو آروم کنه:
- انقده عر نزن بچه. فوقش نمیری مدرسه «داود خواجه» درس بخونی.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در زنده باد وطن - قسمت آخر مطالعه نمایید.