Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سنجاق نگین‌دار - قسمت آخر

سنجاق نگین‌دار - قسمت آخر

نویسنده : ویلیام فاکنر
ترجمه:‌ ایرج قریب

آن‌ها همدیگر را نگاه کردند، ‌آمی با نگاهش به تامل در او پرداخته بود، گویی دیده بود که در مردمک هووارد، ‌نه خود او، بلکه صورت پستی زنی از طبقه پایین منعکس شده است: - طرح موهای سفید کثیف، چشم‌های سبع تاثر ناپذیر- تصویر خاص او بیشتر از یک چیز زائد، انعطاف‌ناپذیر، مغلوب نشدنی و خود مختار به وجود آمده بود: نابینایی محض.

آمی گفت:

- خب.

و معلوم شد از کجا سر پارچه کهنه‌ای را گرفت و کشید و به ملایمت چشمایش را با آن مالید، و معهذا در آن لحظه هم مواظب بود که ریملش پاک نشود.

- او از من خیلی قوی‌تر بود، تو جاش خوابیده، ولی خیلی قوی‌تر بوده برگشت و به طرف گنجه رفت، کیف را از آن برداشت و اشیاء‌ بلوری جعبه توالتش را توی آن گذاشت و کشویی را باز کرد:

- نمی‌تونم همشو امشب ببرم، باهاس که من...

هووارد به سهم خود، از بهتش بیرون آمد و از کمدی که روی قاب عکس خالی بود، کیف پولش را برداشت و اسکناس‌ها را از آن بیرون آورد،‌ برگشت، ‌و پول را توی دست او گذاشت:

- خیال نمی‌کنم زیاد باشه، ولی تا فردا احتیاج به پول نداری.

او گفت:

- نه، خوب، پس تو می‌تونی فردا باقیمانده اثاث منو برام بفرستی.

ولی همانطور به تا کردن و صاف کردن اسکناس‌ها ادامه داد، و هیچگاه به آن‌ها نگاه نمی‌کرد و ظاهرا برای آن‌ها اهمیتی هم قائل نبود، گویی که ارزشی نداشتند، و بی‌اختیار و بی‌آنکه متوجه آن شده باشد، او آن‌ها را روی هم انباشته بود. گفت:

- بله، او مارو مغلوب کرد، اون پایین تو رختخوابش خوابیده و از اونجا هیچوقت قبل از آن روزی که بیایند از اینجا ببرنش، بیرون نمیاد، او از این سنجاق به عنوان نشون پیروزیش بر ما دو تا استفاده کرده.

آنگاه شروع به گریه کرد این بار به همان آهستگی گریه می‌کرد که حرف زده بود می‌گفت:

«بچه طفلکم، طفلکم، طفلک عزیزم»

این دقعه هووارد حتی به او نگفت: «خفه‌شو» - او فقط منتظر بود که دوباره چشمایش بخشکد، و قیافه‌اش، آن قیافه‌ای که آن شب به دقت آرایش شده بود، ‌و بر اثر خستگی و آرامش شفاف اشک، هاج و واج، منقبض، و پریشان بود،‌ تقریبا با نشاط از کرخی‌اش بیرون بیاید و او را با حالتی نگاه کند که تقریبا به تبسمی مانند باشد. امی گفت: «- بریم، دیروقته» خم شد ولی هووارد پیشدستی کرد و کیف را برداشت. با هم از پله‌ها پایین آمدند و دریچه روشن بالای در خانم بوبد را دیدند.

هووارد گفت:

- حیفه که ماشین نداری.

- آره سویچشو تو باشگاه گم کردم. ولی به گاراژ تلفن زدم- فردا صبح میارنش.

آن‌ها تا وقتی که هووارد برای آمدن تاکسی، تلفن می‌کرد. ایستادند. آنگاه به انتظار تاکسی، گاهگاهی با یکدیگر گفتگو کردند.

- بهتره که هر چه زودتر بخوابی.

- آره خسته‌ام. خیلی رقصیدم.

- موسیقی چطور بود؟ خوب بود؟

- آره، من نمی‌دونم. خیال می‌کنم. وقتی خود آدم برقصه  اصلا متوجه نیست که موسیقی وجود دارد یا نه.

- بله، شاید اینطور باشد.

آن وقت اتومبیل آمد، آن‌ها تا نزدیک آن پیش رفتند. هووارد لباس منزل پوشیده بود، زمین یخ زده بود و مثل پولاد سخت بود. آسمان یخ زده و شفاف بود. هووارد به او کمک کرد تا سوار شود.

آن وقت او گفت:

- حالا، زود به منزل برگرد. حتی بارونیتم نپوشیدی.

- آره،‌ من اثاث تو رو صبح زود به هتل می‌آرم.

- نه، خیلی زود نیار، حالا زود برگرد.

او حالا نشسته بود و روپوشش را هم دور خودش پیچیده بود. هووارد متوجه شده بود، که همین الساعه،‌ در عرض یک لحظه بوی گرم زن، دوباره در اطاق خواب، یخ زده و اکنون دوباره از «آمی» جز بخار ضعیف و سرد،‌ رقیق، گریزنده، ‌و ناامید چیزی باقی نمانده است؛ اتومبیل دور شد،‌ هوارد، به پشت سرش نگاهی نکرد و همان طوری که داشت در ورودی را می‌بست، ‌مادرش او را صدا زد. ولی او نایستاد و حتی نگاهی به در اطاق نیانداخت. فقط از پلکان بالا رفت، نه آن که بی‌صدا، ‌یک نواخت، گوش به زنگ باشد، بلکه خیلی قاطع بالا رفت. آتش بخاری فرو نشسته بود: یک نور پر رنگ قرمز، آرام، صمیمی، پر حرارت در آینه و چوب قیرگون منعکس می‌شد. کتاب مثل همیشه به پشت، روی صندلی راحتی باز بود. کتاب را برداشت و به طرف میزی که بین دو تختخواب قرار گرفته بود راه افتاد و دنبال غلاف پوستی‌ای گشت که در گذشته پیپ پاک کن را در آن می‌گذاشت و حالا او از آن به عنوان نوار لای کتاب استفاده می‌کرد. غلاف را پیدا کرد و لای صفحه گذاشت و کتاب را بست. این کتاب «گرین مانشنز» اثر «و.اچ.هودسن» بود که در سری کتاب‌های جیبی «مدرن لیبری» چاپ شده بود. او این کتاب را در دوران بلوغ کشف کرده بود و از آن وقت تاکنون لاینقطع آن را مرور می‌کرد در این مدت، او فقط آن قسمتی از کتاب را می‌خواند که مربوط به سفر سه نفر در جستجوی «ریولاما» که اصلا وجود نداشت بود.

ولی بعد از ازدواجش، دیگر تا وقتی که کودکش مرد، این کتاب را نخواند و حالا باز این کار را از شب شنبه آغاز کرده بود.

از این پس او فقط به مطالعه آن فصلی که «آبل» (تنها مردی که متوجه شد در روی زمین تنها می‌زیسته است) در جنگلی نفوذ ناپذیر و ممنوع که پر از پرندگان بود، ‌گمشده بود، پرداخت.

آن وقت به طرف کمد رفت، ‌درش را باز کرد و کشویی را هم که در آن کیف پولش را نهاده بود،‌ گشود و لحظه‌ای در حالی که دست خود را به لبه کشو گذاشته بود، ایستاد و با آرامش خیال و صدای کاملا بلندی گفت: «بله، مث این که من همیشه اون کاری رو که باهاس بکنم میدونستم».

حمامی که در انتهای راهرو قرار داشت، داغ بود زیرا هووارد، ‌دستگاه حرارت برقی را برای «آمی» روشن کرده بود، ولی آن دو دیگر به فکر آن نیفتاده بودند. «هووارد» ویسکی‌اش را در همانجا می‌گذاشت، بعد از آن که مادرش سکته کرده بود، و به محض آن که خیال کرد استقلال یافته است بنای میگساری را گذاشته بود و پس از مرگ فرزندش، در حمام منزل، یک پیمانه ده لیتری ویسکی ذرت، را پنهان نموده بود. آن گاه به اطاق خواب برگشت و روتختی آمی را برداشت و بار دیگر به حمام مراجعت کرد و در را مثل تشکی پر کرد و رو تختخوابی را در مقابل آن گسترد.

ولی هنوز راضی نشده بود.

در آنجا، بی‌حرکت، ثابت، اندیشناک و متفکر،‌ و کمی فربه ایستاده بود (او از همان هنگامی که می‌کوشید،‌ رقص باد بگیرد، ‌دیگر هیچگاه ورزش نکرده بود و حالا، ‌اعتیاد به میگساری که در وجودش مزمن شده بود، دیگر حرکات او را چون رهبانان ایتالیایی نشان نمی‌داد)  و طپانچه‌اش از دستش آویزان بود.

نگاهی به اطراف خود کرد. نگاهش به فرش جلوی حمام افتاد دستش و طپانچه را توی فرش فرو برد و دیوار را نشان گرفت و آتش کرد؛ گلوله به هدر رفت و صدا کرد،‌ منتهی صدایش خیلی شدید نبود با این همه هنوز همانطور بیحرکت ایستاده بود و گوش می‌کرد، گویی انتظار داشت از این فاصله صدایی را بشنود! ولی صدایی نشنید و حتی وقتی هم که در را دوباره باز کرد صدایی نشنید و بدون سر و صدا از راهرو عبور کرد و از پله‌ها تا آنجایی که توانست به وضوح، تاریکی دریچه بالای در اطاق مادر را ببیند، پایین رفت. این بار هم،‌ توقفی نکرد. دوباره،‌ بی‌سر و صدا، از پله‌ها بالا آمد در همان حال، به صدای این استدلال خشک و بیهوده که می‌گفت: «مثل پدرت، معلوم میشه نمی‌خوای با دوتائیشون زندگی کنی، ولی بر خلاف پدرت، معلوم می‌شود که بدون اونا هم نمی‌تونی زندگی کنی» اعتنایی نکرد و خیلی آهسته به خود: «آره معلومه که حتما اینجوره»

«بی‌گمون بهتر بودش همو بشناسیم ولی من این کار رو نکردم»- بار دیگر در حمام را به دقت با حوله‌ها، ‌از سر تا پا مسدود کرد. ولی این بار،‌ روتختی را آویزان نکرد بلکه روی خودش پهن کرد. چندک زد و خودش را توی آن فرو برد و سر طپانچه را مثل پیپ بین دندان‌هایش گرفت، و در اطراف سر خود رو تختخوابی نرم و کلفت را محکم بسته، شتاب کرد، حالا دیگر حرکت سریعی انجام می‌داد، زیرا دیگر اکنون داشت خفه می‌شد.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 43 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: چهارشنبه 17 بهمن 1397 - 11:45
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1798

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1968
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23004354