به نظر میامد که منزل هنوز پر از صدای زنگ گوشخراش تلفن و طنین سمج آن است. آنگاه او به صدای ساعت دیواری روی بخاری، که یکنواخت، تاثرناپذیر، و مرموز بود گوش سپرد.
چراغ را روشن کرد و کتابی را که به طور معکوس روی میز باز بود برداشت، ولی پی برد که به زحمت میتواند افکارش را بر اثر هیاهوی ساعت گرد کلمات متمرکز سازد، آن وقت برخاست، به طرف بخاری دیواری رفت. در این وقت عقربکها دو و نیم را نشان میدادند. ساعت را از کار انداخت، و صفحه ساعت را پشت به دیوار قرار داد، کتابش را نزدیک بخاری آورد و متوجه شد که حالا دیگر میتواند حواسش را روی کلمات و معانی آن جمع کند. و به مطالعه- بدون آن که حواسش متوجه ساعت باشد- ادامه دهد. به همین دلیل او نمیتوانست بگوید دقیقا در کدامین لحظه متوجه شد که دست از مطالعه کشیده و سرش را به شدت بلند کرده است. او هیچ صدایی نشنیده بود و معهذا یقین داشت که آمی، در منزل بوده است. نمیدانست چطور این مطلب برایش مسلم شده است. فقط بلند شده بود، بیحرکت نشسته بود و نفسش را بند آورده بود، و کتاب کهنه بیآزار را راست و محکم در دست گرفته بود و انتظار میکشید. آنگاه شنید که آمی گفت:
- مادر من ایناهاشم.
بیانکه جنب بخورد، اندیشید: گفت: «مادر»، یک دفعه دیگه اونو مادر صدا زده آنگاه تکان خورد، کتاب را با احتیاط سر جایش گذاشت، فصل آن را علامت گذاشت، ولی وقتی از اتاق گذشت، بیآنکه سعی کند که صدای پایش را خفه سازد، خیلی طبیعی به طرف در قدم برداشت و آمی را درست در همان لحظهای که از اطاق خانم بوید خارج میشد، دید. آمی شروع به بالا آمدن از پلهها کرد. او نیز احتیاطی در راه رفتن نمیکرد پاشنههای سنگین و نکتیز، به نحوی غیرعادی در منزل تاریک سر و صدا راه انداخته بود. با خودش اندیشید: «لابد وقتی مادرم صداش زده، ناچار شده دولا بشه و کفشاشو بپوشه» هنوز آمی او را ندیده بود، او با وقار از پلهها بالا میآمد، صورتش، در روشنایی ضعیف راهرو، و بر روی یقه پالتوی پوست خزش، نیز، نامشخص، و گلی بود. و قبل از آن که خودش برسد- تا محلی که «هووارد» انتظار او را میکشید بوی بلورین و خنک شب یخزدهای را که گذرانده بود. با خورد اورد. آنگاه آمی او را بر فراز بالاترین پله دید. یک دقیقه، یک لحظه، ایستاد، یخ زده بود، ولی قبل از آن که بشود این کار او را به وقفه تعبیر کرده دوباره راه افتاد. حالا دیگر وقتی از کنار او میگذشت حرف میزد، در حالی که «هووارد» خودش را کنار میکشید، داخل اطاقش شد:
- «خیلی دیر وقته؟ من با خانواده «روس» بودم اونا منو تا کنار خیابان رسوندن من سویچ اتومبیلو تو باشگاه گم کردم شاید صدای اتومبیل اونا، اینو بیدار کرده باشه.»
- نه، اون قبلا بیدار بود. تلفن بیدارش کرد.
آمی، به بخاری دیواری نزدیک شد، دستش را روی آتش گرفت. همانطور پالتویش را پوشیده بود. به نظر نمیآمد که حرف او را شنیده باشد. صورتش در فروغ آتش، گلی شده بود، وجودش با خود بوی سرما و عطر یخی را که قبل از او از پلهها بالا آمده بود، همراه آورده بود:
- شاید، چون که چراغش قبلا روشن بود، به محض اون که در و واز کردم. فهمیدم که مجمون وار شده. هنوز داخل منزل نشده بودم که دیدم اسممو صدا زد: «آمی» و منم جواب دادم:
«ایناهاشم، مادر» گفت: - خواهش میکنم بیا تو».
مادر از همونجا با چشمای بیلبهاش، و گیسای سفیدش- که مث اون بود که از یک بسته پنبه کهنه که یه سال و نیم تموم از روش گذشته، ورداشته بود، و گذاشته بود رو سرش گفت: «البته لابد مقصودمو فهمیدین، که باهاس فورا از این خونه برین. شببخیر»
او گفت:
- آره، تقریبا از نصفههای شب بیدار شده بود ولی چارهای جز این نبود که پافشاری کنم که تو توی تختخوابت خوابیدی و قضیه رو به پیش آمد واگذار کنم.
- میخوای بگی اصلا نخوابیده؟
- نه همونطور که بهت گفتم تلفن بیدارش کرد، تقریبا ساعت، نیم بعد از نصف شب بود.
همانطور که دستهایش را به طرف بخاری دراز کرده بود، از روی شانهاش که پوست خز به روی آن بود- نگاهی به او کرد. صورت کلی رنگ، چشمهایی که هم شفاف بود و هم از خواب سنگین شده بود- و به چشمان زنی، پس از ساعات لذت میمانست، با اختلاف رنگهایی از دلسوزی گیج و توطئه گرانه.
- تلفن؟ به اینجا؟ در نیمههای شب؟ کی بود...؟ خوب اهمیتی نداره.
برگشت، او را نگاه کرد. گویی فقط منتظر بود که گرم شود، پالتوی فاخر پوست خزش را روی پارچه پیراهن لطیف باز کرده بود، از او در آن لحظه، یک تاثر انکار ناپذیر زیبایی، ناشی میشد- نه زیبایی صورتش، که نسخه بدل آن هر ماه مجلات مصور میاراست، بلکه یک جور اصالت زنانه، به همان نحوه زمان، قدیمی، ابتدایی، حاکی از اطمینان به نفس، مقاومت ناپذیری بود که به او نزدیک شد، دستهایش هنوز دراز بود گفت: «خوب بله دیگه. من معتقدم، با وجود همة اینا، فایدهای نداره»- و در همان حال بازوانش را به گردن او حمایل کرد، قسمت بالای اندامش را به عقب خم کرده بود تا صورت او را با حالتی پیروزمندانه به خوبی ببیند، اینک عطر، به بوی داغ و زنانهای بدل شده بود، چون آن بخار یخ زده محو شده بود.
- همین حالا اون گفت فورا، پس ما میتونیم بریم. میفهمی؟ مقصودمو فهمیدی؟ ما میتونیم الساعه بریم. پولشو بهش بده که همشو خودش نیگه داره، براش فاتحه بخون. تو میتونی کار پیدا کنی؛ چطوری و کجا باهاس زندگی کنیم، منم خودمو مسخره کردم. تو حالا بناس اینجا پهلوش بمونی. او تو رو میبخ.... چطوری این مطلبو بهت حالی کنم؟ میبخشه فقط من سویچ ماشینو گم کردم. ولی اهمیتی نداره، میتونیم پای پیاده بریم. بله پیاده، بدون هیچی، هیچی از مال اون نمیبریم درست مث همان روزی که اینجا اومدیم».
- همین الانه؟ همین امشب؟
- بله، اون گفت فورا. پس باهاس همین امشب بریم
هووارد گفت:
- نه
و دیگر حرفی نزد. بیان که معین کند به کدام سئوال پاسخ میدهد، در جواب گفته بود: «نه»، ولی احتیاجی هم به آن نداشت، «آمی» همیشه آن را حدس میزد، فقط حالات قیافهاش تغییر کرد. این حالت هنوز محو نشده بود و بیان کننده تشویشی هم نبود؛ فقط حالت دیر باور، یک دیر باوری کودکانه داشت:
- میخوای بگی که در نرفتن اصرار داری؟ که نباید اونو ترکش کرد؟ میخوای منو، فقط منو همین امشب به هتل ببری و فردا صبح بیای اینجا؟ یا این که میخوای بگی حتی امشب با من تو هتل نمیمونی؟ میخوای بگی منو میبری، ولم میکنی و تو...
همیشه آن را حدس میزد و با بهت به او خیره میشد. آمی شروع به حرف زدن کرد: «صب کن، صب کن، باید دلیلی تراشید، ولی من دیگه نمیدونم چه جور دلیلی... فریاد کشید: صب کن، صب کن! گفتی تلفن. ساعت نیم بعد از نصف شب» او را همواره با خیرگی نگاه میکرد با دستهای زمخت، و مردمکهای کوچکش که مثل سوراخ سوزن تنگ بود و حالت خشمگین داشت، نگاه کرد:
«همینه دیگه، دلیلش همینه. کی به اینجا تلفن کرد؟ به من بگو اگه بهم نگی از تو بدم میاد! میخوام این موضوع رو روشن کنم. به من بگو. »
- مارتا روس بود. به من گفتش که تو رو گوشه خیابان ول کرده.
آمی بیدرنگ و به محض آن که اسم او را شنید، فریاد کشید:
- دروغ گفته! دروغ گفته! راستشو بخوای منو به منزل رسوندن، اما چون هنوز خیلی زود بود، اون وقت منم تصمیم گرفتم که با اونا راهمو ادامه بدم و به منزلشون برم و تخم مرغ و ژامبون بخورم. به این علت فرانک رو قبل از اون که دور بزنه خبرش کرد و باهاشون رفتم. فرانک این موضوع را برات روشن میکنه! اون دروغ گفته: فقط چند لحظه است که منو کنار خیابون گذاشتن!
آمی او را نگاه کرد. آن دو بیانکه جنب بخورند مدتی دراز یکدیگر را ورانداز کردند. آنگاه هووارد گفت:
- خب، سنجاق کجاست؟
او گفت:
- سنجاق؟ کدوم سنجاق؟
ولی او دیگر دیده بود که دستش بالا میرود و زیر پالتو به جستجو میپردازد، به علاوه هووارد میتوانست قیافه او را ببیند و دهان بازش را که مثل کودکی از نفس افتاده بود مشاهده کند، قبل از آن که آمی به گریه بیفتد، خودش را ببازد، بدون آن که حرکتی کند، بدون آن که خودداری نماید، خودش را به ناامیدی محض سپرد:
- اوه، هووارد! من همچی کاری رو در حق تو نکردم! نه! نه!
او گفت:
- خیلی خب دیگه هیس! حالا ساکت شو آمی. صداتو میشنفه.
- خب، خب سعی میکنم.
ولی او هووارد را با قیافهای منقلب، که به نحوی عجیب زیر موج باور نکردنی اشک غرق شده بود تماشا کرد، گویی چشمها تنها گریه نمیکرد، بلکه از همه منافذ صورت، اشک فواره میزد؛ حالا او هم به سهم خود حرف میزد، افکار خود را بدون پیچیدگی در کلام، بدون کنایات که به گوشه هیچ موضوع و یا شرطی برخورد کند، بدون بیاعتمادی و یا امتناع، بیان میکرد:
- اگر نمیدونستی با من میآمدی؟
- نه، حتی در این صورت هم نمیآمدم، اونو ترک نمیکردم. تا وقت مرگش ترک نمیکردم. از این منزلم جایی نمیرفتم. نه من نمیتونم. من...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در سنجاق نگیندار - قسمت آخر مطالعه نمایید.