بنابراین، وقتی بر اثر صدای زنگ بیدار شد، دیگر میدانست که تختخواب پهلویی او خالی است، درست به همانگونه که اطمینان داشت ولو آن که هر چه زودتر هم خودش را به تلفن برساند، باز خیلی دیر خواهد بود، او حتی فرصت پوشیدن دم پاییاش را نداشت، او از پلههایی که اینک یخ زده بود پایین آمد، و در حال عبور دریچه بالای در اتاق مادر را که روشن شده بود، دید، به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت.
«اوه، هووارد، منو ببخشین، - من مارتا روس هستم- از این که ناراحتتون کردم متاسفم، ولی میدونم که «آمی» نگرونه، من اونو توی اتومبیل پیداش کردم، وقتی به اطاقاتون رفتین، اینو بهش بگین».
هووارد گفت:
- بله، توی اتومبیل.
- توی اتومبیل ما بود. کلید شو گم کرده بود و ما اونو تا کنار خیابون منزلش آوردیم، ما خیلی سعی کردیم وادارش کنیم به منزل ما بیاید و با ما غذا بخورد، تخممرغ و ژامبون، ولی اون...
آن وقت صدا قطع شد. هنوز هووارد گوشی یخ زده را به گوشش فشار میداد و از آن طرف سیم صدایی را میشنید، سکوت با یک جور بهت پر شد، درست مثل نفسی که پس میرود، یکجور چیز زنانه، یکجور دفاع غریزی! ولی مشکل میشد به این تردید، نام تردید داد؛ تقریبا بلافاصله، صدا دوباره برخاست ولی دیگر حالا تغییر کرده بود، صدایی بیزنگ، بیشخصیت،وتودار بود:
- خیال میکنم، «آمی» خوابیده.
- آره، خوابیده
- آه، ببخشین که ناراحتتون کردم، زود برگردین سر جاتون. اما میدونم که «آمی» نگرون میشه، و تقصیر مادرتونه، یک خاطره خانوادگی باعث این کاره ولی البته اگر هنوز متوجه نشده باشه که اونو از دست داده، بیفایدهس اذیتش کنین. صدای همهمهای در تلفن پیچید: «آلو هووارد!»
- بله، امشب راحتش میگذارم. شما صبح میتونین بهش تلفن کنین.
- خب، این کارو میکنم. از این که ناراحتتون کردم، متاسفم امیدوارم مادرتونو بیدار نکرده باشم.
هووارد گوشی را سرجایش گذاشت. سردش شده بود. احساس میکرد انگشتان پایش از برخورد با سنگفرشهای یخ زده، منقبض شده است، در همان حال بیحرکت، به دربستهای که پشت آن مادرش شق و رق نشسته بود و به بالشها تکیه داده بود نگاه میکرد. مادر با آن قیافهای که به رنگ پیه بود، و چشمهایی سیاه و نفوذناپذیر، و آن طوری که آمی میگفت- با موهایی که به پنبههای بد رنگ شباهت داشت- در کنار ساعتی نشسته بود که عقربکهای ان را سر چهار و ده دقیقه شب، از پنج سال پیش، وقتی برای اولین بار توانسته بود حرکتی کند، از کار انداخته بود. وقتی در را باز کرد، آنچه را که رخ داده بود، و حتی تقریبا وضع دستها را هم- زیرنظر داشت.
خانم بوید گفت:
- اون منزل نیس.
- چرا روی تختخوابش خوابیده تو که خوب میدونی ما کی برگشتیم. فقط او، یکی از انگشتراشو، تو منزل «مارتا روس» فراموش کرده بود، مارتا روس برای همین داشت به اینجا تلفن میکرد.
ولی حتی او به طور آشکاری این حرف او را نشنیده گرفت:
- پس، تو بیجهت داری قسم میخوری که الانه اون خونهس؟
- خب بله دیگه، البته خونهس. بهت گفتم که خوابیده.
- پس برو بفرستش اینجا بیاد بهم شب بخیر بگه.
- معنی نداره آخر، مطمئنا معنی نداره.
آن دو از فراز پایههای تختخواب یکدیگر را ورانداز کردند.
- امتناع میکنی؟
- آره
باز لحظهای یکدیگر را نگاه کردند. آنگاه او عزم رفتن کرد؛ میدانست که مادر نگاهش را از او برنمیدارد:
- پس چیز دیگهای بهم بگو، که سنجاق منو گم کرده.
او دیگر جوابی نداد. در حالی که در را میبست به این اکتفا کرد که باز او را نگاه کند هر دو به نحوی عجیب به یکدیگر شبیه بودند، از خشم و تضاد پنهانی نژادی، دشمنان خونی و آشتیناپذیر یکدیگر بودند. او خارج شد.
او به اطاق خواب برگشت، چراغ را روشن کرد، دمپاییاش را پیدا کرد،و به طرف بخاری رفت، ذغال را رو نیمسوزها گذاشت و آنها را برافروخت تا آتش روشن کند. ساعت دیواری روی بخاری یک و دوازده دقیقه کم را نشان میداد. طولی نکشید که بخاری روشن شد: دیگر نمیلرزید دوباره روی تختخواب خوابید، چراغ را خاموش کرد، گذاشت تا روشنایی آتش بخاری، روی اثاثه، شیشههای بلوری آینه روی میز توالت و آینه کوچک بالای کمد مخصوص خودش، که روی آن سه قاب نقره گون نهاده بودند، برقصد و منعکس شود. دو قاب نقره که بزرگتر از قاب دیگر، یکی عکس خود او و دیگری عکس آمی را دربر داشت قاب کوچکتر که وسط آنها قرار داشت خالی بود. بیانکه کاری کند، همانطور دراز کشیده بود. دیگر مطلقا به چیزی فکر نمیکرد. فقط یک بار، با آرامش خیال، اندیشیده بود: «پس اینطور» بنابراین خیال میکنم منم راه اون کاری رو که باهاس بکنم، پیدا کنم. ولی حتی بار دوم هم چنین فکری به خاطرش نیامد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در سنجاق نگیندار - قسمت پنجم مطالعه نمایید.