یکی میگفت «تو» و دیگری میگفت «من» هیچکدام نمیگفتند «ما» بنابراین شبهای شنبه «آمی» لباس میپوشید، هووارد یک شال گردن و بارانی بتن میکرد- از زیر، آستین پیراهنش، گاهی بیرون میزد- از پلکان پایین میآمدند، در مقابل در اتاق خانم بوید توقفی میکردند و سپس هووارد آمی را توی اتومبیل سوار میکرد و دور شدن او را میدید. آنگاه به منزل باز میگشت کفشهایش را به دست میگرفت و طبق معمول، و مثل آن وقتها که ازدواج نکرده بود، پاورچین پاورچین از مقابل روشنایی در اتاق مادرش عبور میکرد و به طبقه بالا میرفت و درست قبل از نیمه شب، دوباره، شال گردن و بارانیش را میپوشید و خودش را به پایین پلکان میرسانید، و از مقابل دریچه در، که همیشه روشن بود میگذشت و به انتظار دم پلکان میایستاد تا اتومبیل «آمی» توقف میکرد. آنگاه آنها وارد منزل میشدند و نگاهی به اطاق خانم بوید میانداختند و شب بخیری میگفتند.
شبی، ساعتی از موعد مقرر گذشت که هنوز دختر نیامده بود. یک ساعت تمام بود که هووارد در جلو خان عمارت با لباس منزل و دم پایی به انتظار او بود. ماه نوامبر بود.
دریچه بالای در خاموش بود و آنها دیگر توقفی نکردند، دختر بیانکه به او نگاه کند لباسهایش را به شدت بیرون آورد و سنجاق سینه را با دیگر جواهراتش روی میز توالت پرت کرد و گفت.
«نمیدونم کدوم یکی از این احمقها ساعتو عقب بردن، امیدوار بودم که تو لااقل اونقدر احمق نباشی که اینجا انتظار بکشی منو بکشی. »
- دفعه آینده وقتی ساعتو عقب ببرن، دیگه بیگمون این کارو نخواهم کرد.
دختر ناگهان ایستاد و کاملا خونسرد بود، «هووارد» را از روی شانهاش نگاه کرد و گفت: «جدی میگی؟» - او دختر را نگاه نمیکرد، صدایش را میشنید، و احساس کرد که دارد به او نزدیک میشود و خودش را به آغوش او میاندازد. آنگاه شانهاش را لمس کرد و گفت: «هووارد؟»»- واو تکانی نخورد. آن وقت او خودش را به گردن او آویخت و خودش را به سینه او فشرد و با لحنی هاج واج فریاد کرد: «مگه چه به سرمون اومده؟»
آنگاه با حالت تسلیم و اجبار خودش را توی آغوش او فرو برد: «چی شده، چی شده؟» - هووارد او را دلداری داد وقتی هر کدامشان در تختخواب خود خوابیدند (حالا دیگر دو تختخواب داشتند) هووارد صدای او را شنید و احساس کرد که بار دیگر زنش دارد فاصله را از بین برمیدارد و با حالت تسلیم محض، گیچ و وحشت زده، نه مثل یک زن، بلکه مانند کودکی که از تاریکی میترسد خودش را به آغوش او فرو میبرد :«تو مجبور نیستی به من اعتماد داشته باشی هووارد! میتونی! میتونی! تو مجبور نیستی»
هووارد جواب داد:
- بله، میدونم، خیلی خب، خیلی خب.
بعد از آن، درست قبل از نیمه شب، هووارد بارانی بتن میکرد و پاورچین از پلکان پایین میآمد، از مقابل دریچه روشن اطاق میگذشت، در ورودی را با سر و صدا باز میکرد و میبست، آنگاه در اطاق مادرش را- که گوشهایش را تیز کرده بود و روی کتاب گشودهای به روی زانوانش خم شده بود باز میکرد.
خانم بوید میپرسید.
- حالا برگشتین؟
- بله «آمی» رفته بالا، احتیاج به چیزی نداری؟
- نه، شب بخیر.
- شب بخیر.
آنگاه از پلکان بالا میرفت و توی رختخواب دراز میکشید و پس از مدتی گاه به گاه خوابش میبرد. ولی قبل از این بعضی مواقع با او خوابش میبرد، فکر میکرد، با آسایش و یک جور اعتقاد به قضا و قدر و بدبینی که از دانش اندک او ناشی میشد، میگفت:- اما همیشه نمیتونه دوامی داشته باشه، امشب یا شب دیگه اتفاقی خواهد افتاد، این اتفاق «آمی» رو غافلگیر خواهد کرد من میدونم که او چیکار میکنه ولی خود من چیکار باهاس بکنم؟
خیال میکرد نمیداند چه خواهد کرد. یعنی آن ذکاوت بیشتر از حد معمولش، به او اطمینان میداد که به این نکته یقین حاصل کند، معهذا به آن اهمیتی نمیداد. با این حال فراست خودش را از او پنهان نمیکرد، باید شانهاش را از زیر بار ذکاوت خالی میکرد:
فقط بیتوجهی به آن کافی بود. زیرا فراستش، آشکارا، از ناتوانی او دم میزد.
زیرا کسی هرگز نمیداند در فلان وضع مفروض، و یا مجموعه شرایط موجود، چه خواهد کرد: این حوادث هستند و شاید دیگرانند که درباره نتیجه کار، تصمیم میگیرند، ولی هرگز خود آن کس نیست. فردا صبح، «آمی» در تختخواب دیگری خوابیده بود، و بنابراین، در فروغ روز، دیگر اصلا این مساله مطرح نبود. ولی گاهگاهی، حتی در وسط روز، این مطلب در خاطرش مینشست، و او با استقلال کامل فکری در زندگیش، این نکبت کامل را که گریبانگیر هر دویشان بود در نظر میگرفت، آن دو که شخص سومی را آفریده بودند، ولی دوتایی نمیتوانستند این خلاء را پر کنند، هووارد با خودش میگفت: ۰ بله میدونم چیکار میکنه، و میدونم که آمی از من میخواد چیکار کنم، و میدونم که اون کارو نخواهم کرد. پس آخه چیکار کنم؟
ولی این ماجرا خیلی طول نمیکشید، زیرا به خودش میگفت که بعد از همه اینها، هنوز آن اتفاق نیفتاده است، در هر حال شش روز دیگر به شنبه باقی است: اینک، این ناتوانی بود، نه هشیاری.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در سنجاق نگیندار - قسمت چهارم مطالعه نمایید.