تلفن او را از خواب پراند. بیدار شد. شتابزده، کورمال کورمال در تاریکی پی ربدشامبر و کفشهای دمپاییاش گردید، زیرا قبل از آن که بیدار شود مطمئن بود که هنوز تختخواب پهلویی او خالی است و تلفن درست در مقابل آن دری که از چهار سال پیش تاکنون، مادرش در پشت آن به حالت نیمه خیز در تختخواب شق و رق نشسته، در طبقه همسطح زمین قرار دارد.
وقتی بیدار شد، میدانست که خیلی دیر شده است، زیرا او لابد صدای تلفن را شنیده بود،همانطور که چند ساعتی هم، صداهای دیگری را که در منزل جریان داشت، میشنید.
بیوه بود. و او تنها پسرش به شمار میرفت. هر وقت پسر راه مدرسه را در پیش میگرفت مادر هم با او میآمد؛ طی چهار سالی که تحصیلات پسر طول کشید، این زن در «چارلوتس ویل» (ویرجینی) منزل کرده بود. او دختر یک بازرگان مرفه الحال بود و شوهرش نماینده سیار تجارتی بود که در یکی از تابستانها با دو معرفی نامه، یکی برای چوپانی و دیگری برای پدرش، به آن شهر آمده بود. سه ماه بعد نماینده سیار تجارتی و آن دختر با یکدیگر ازدواج کردند.
اسم شوهرش «بوید» بود. سالی نگذشت که «بوید» از مقامی که داشت چشم پوشید و در منزل زنش، خانهنشین شد و روزهای خود را با وکلای مدافع و پنبهکاران، روی تراس هتل گذرانید- او مردی سیه چرده بود که به شیوه سوار نظامها سلام پر طمطراقی به زنان میداد- در سال دوم ازدواج پسر به دنیا آمد. و شش ماه بعد «بوید» از آنجا رفت و تنها برای زنش نوشت که دیگر نمیتواند روی تختخواب بنشیند و قیافه او را که مشغول پیچیدن و پسانداز کردن نخ بستههای روزنامه است، تحمل کند. زنش دیگر هیچگاه درباره او حرفی نشنید، و در عین حال پیشنهاد پدرش را هم که میخواست سال ازدواج او را جشن بگیرد و اسم پسرش را تغییر بدهد نپذیرفت.
بعدها بازرگان مرد، و همه ثروتش را به دختر و نوهاش هبه کرد. با وجودی که نوهاش از سنین هفت و هشت سالگی دیگر لباس لرد کوچولوی «فونتلروی» را نمیپوشید، معهذا در دوازده سالگی همه روزهای هفته، لباسهایی به تن میکرد که به او ریخت یک بچه را نمیداد، بلکه یک مرد کوچولو را به نظر میآورد. به احتمال قوی او،ولو آنکه مادرش، اجازه میداد، با بچههای همسال خود مدت درازی معاشرت نمیکرد. وقتی هم که موقعش رسید، مادر، مدرسه پسرانهای را پیدا کرد که پسرش بتواند در انجا کت و دامن گرد بپوشد و مثل مردان کلاه بلند شاپو بر سر بگذارد، وقتی آنها منزلی را در «چارلوتس ویل» اجاره کردند و چهار سال بعد از آن پسر دیگر به مرد کوچولو شباهت نداشت، بلکه حالا به یکی از شخصیتهای دانته میمانست- کمی لاغرتر از پدرش بود و معهذا زیبایی مو فر او را با خود داشت. یعنی وقت به سرعت از جایی عبور میکرد، حتی اگر مادرش هم با او نبود، به هنگام تلاقی با دختران در کوچههای چارولتس ویل، و همچنین دهکده کوچک و دور افتاده میسیسیپی، سرش را از آنها برمیگرداند، این دخترکان که تازه از دهکده برگشته بودند، حالات قیافهشان، به رهبانان جوان و فرشتگان تابلوهای مذهبی قرن پانزدهم، شباهت داشت.
بعد وقتی مادرش بر اثر سکته فلج شد، به زودی دوستان مادر که به دیدار او در بستر میآمدند، با مادر از دخترکی سخن گفتند، که تقریبا از زمره آن دخترانی بود که خود مادر هم آرزو میکرد که، نه فقط پسرش دلباخته او نگردد، بلکه همچنین او را به همسری انتخاب نکند.
اسم دختر «آمی» بود، او دختر یک راننده قطار بود که بر اثر حادثه راه به قتل رسیده بود. او حالا نزد عمهاش که یک پانسیون خانوادگی را اداره میکرد، به سر میبرد. دختری جوان و سرشار از نشاط و تحرک و گستاخی بود که شهرتش را تا آن وقت، بیشتر مدیون سوابق ذهنی و احمقانه، طبقات کوچک شهر جنوبی بود تا تربیت غلطش، اساسا و بدون هیچ تردید هر شایعهای که به وجود آید، دودش بیشتر از آتش آن است، او دختری بود که با وجود آن که به مجالس رسمی رقص دعوتش میکردند، معهذا نامش در نظر پیرزنان معادل با یکجور سبکسری بود، او از آن نوع دختران خانوادههای قدیمی بود که مثل خانواده شوهر آیندهاش تنزل درجه و مقام یافته بود.
به این منوال، در چنین وضعی، پسر برای عبور از مقابل آن دری که مادر پشت آن روی بسترش میلمید، یکجور مهارتی یافته بود گوشهایش را تیز میکرد، از پلکان در تاریکی تا اطاق خودش بالا میرفت.
ولی یک شب بختش نگرفت. یعنی وقتی وارد منزل شد، دریچه بالای در اطاق مادر، مثل معمول، خاموش بود، و اگر هم خاموش نبود باز پسر نمیتوانست بفهمد که دوستان مادرش امروز بعد از ظهر به دیدن او آمدهاند تا درباره «آمی» حرف بزنند و از پنج ساعت پیش تاکنون مادر شق و رق توی بستر در تاریکی نشسته و چشمهای خیرهاش را به در نامرئی دوخته است.
پسر طبق معمول، بیسر و صدا وارد شد، کفشهایش را به دست گرفته بود، ولی به محض آن که در ورودی را بست مادر او را صدا زد: بیآن که صدایش را بلند کند فقط یک بار اسم او را صدا زد:
- هووارد!
و او در را باز کرد. در این وقت چراغی روشن شد، مادر پشت میزی نزدیک تخت، نشسته بود، پهلوی او ساعتی با عقربکهای بیحرکت دیده میشد؛ چند سال پیش وقتی مادر میتوانست دستهایش را تکان بدهد، اولین کاری که کرد، این بود که آن را از حرکت بیاندازد. پسر به تختخواب که مادر او را از آنجا با سماجت نگاه میکرد نزدیک شد- او زن چاقی بود که رنگ پیه داشت و چشمان سیاهش بدون پلک و عنبیه به نظر میرسید و موهایش کاملا سفید بود پسر پرسید چیه؟ مریضی؟
مادر گفت:
- جلوتر بیا!
او اطاعت کرد. آنها یکدیگر را ورانداز کردند. آنگاه گویی پسر مقصودش را فهمید، شاید منتظر همین هم بود و بعد گفت:
- میدونم کی باهات حرف زده اینا، همون لاشخورای جهنمی هستن.
مادر گفت:
- برام آسونتر بود بشنفم که بگی لاشه، حالا هم میتونم خودمو خوشبخت بدونم برای اونکه اونو به منزلمون راش نمیدی.
- این حرفو نزن. بهتر بگی منزلت.
- لازم نیس، دیگه اهمیتی نداره که یک خانم، تو کدوم خونه زندگی کنه.
آنها در روشنایی فرو مرده چراغ، روشنایی کم سوی اطاق بیماران، به صورت هم خیره شدند: «تو یه مرد هستی من سرزنشت نمیکنم حتی تعجبی هم ندارم که بکنم. فقط دلم میخواد قبل از اونکه گندشو در بیاری، حواستو جمع کنم. منزلو با طویله عوضی نگیر»
پسر گفت:
- با طو، آه!
عقب گردی کرد و به شدت در را با حالت نمایشی و نخوتآمیز پدرش باز کرد و گفت: «اجازه میدی؟» و در را نبست. مادر شق و رق نشسته بود و گوشهایش را تیز کرده بود، نگاهش در دالان تاریک شنا میکرد، شنید که پسر به طرف تلفن رفت و با دخترجوان حرف زد و از او برای فردا تقاضای ازدواج کرد. آنگاه دوباره در آستانه در نمایان شد و بار دیگر گفت: «اجازه میدی؟» و در را با حالت پهلوان پنبهواری که آدم را به یاد پدرش میانداخت، به شدت بست. چند لحظه بعد، مادر چراغ را خاموش کرد. و بعد روشنایی روز اطاق را انباشت!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در سنجاق نگیندار - قسمت دوم مطالعه نمایید.