Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اوراق هویت - قسمت آخر

اوراق هویت - قسمت آخر

نوشته:‌ ژان روسلو
ترجمة: دکتر علی‌اصغر خبره‌زاده

آفتاب، نزدیک بود غروب کند، و به جنگل سیاهی که افق را می‌بست، در می‌آویخت: آفتاب یک بسته امعاء و احشاء بود که بر نوک چنگالی قرار گرفته باشد. به زودی باد خواهد وزید و آخرین گیسوان دود را که از مزارع برمی‌خیزد به جانب باختر خواهد راند؛ باد خودش را باز روی زمین می‌کشاند و حباب سبک سبز رنگش از دشتی به دشتی می‌رود و باز می‌گردد و با لرزشی خفیف دوباره دور می‌شود در آن دور، چند پرنده،‌ با خطوط درشت، ‌در انتظار جریان باد بی‌تابی می‌کنند تا آنان را با خود در دل شب فرو برد؛ آنان غوطه می‌خورند، ‌بالا می‌روند، می‌چرند، آرام بال‌هایشان را به هم می‌کوبند،‌ سقف ندارد؛ تیر اصلی و مرکزی در وسط جایی که خشمگین می‌کند. او به مارکوف می‌گوید:

- داخل شویم.

خرابه‌ای که در آستانه آن مارکوف بنا به عادت پاهایش را به هم می‌کوبد، سقف ندارد؛ تیر اصلی و مرکزی در وسط جایی که سابق سالن عمومی بوده شکسته و خرد شده است: یک اتاق وسیع سنگفرش است که امروز در هر گوشه و کنار آن گزنه روئیده و در بالای دیوارهای خراب، هنوز پرواز پرندگان در شامگاه دیده می‌شود. موروان با شتاب خرابه را بررسی می‌کند، یک در اسقاط را باز می‌کند و آنگاه آسوده خاطر می‌شود:‌ در این دخمه تیر‌ها هنوز سالم‌اند؛ مارکوف و او در آنجا از نظر‌ها پنهان می‌شود.

- خوب، منتظر چه هستی!

مارکوف قدم به درون اتاق می‌گذارد، اتاق با پنجره‌ای که بی‌شک چهارچوبش را مدت زمانی پیش،‌ چوپانان سوزانده‌اند، و رو به دشت باز می‌شود روشن است؛ مردم، اغلب می‌بایست به اینجا آمده باشند تا از باران محفوظ بمانند یا غذایی مختصر بخورند.

مارکوف و موروان روبروی هم در تاریک و روشن اتاق ایستاده‌اند؛ اگر مارکوف دستش را دراز می‌کرد، می‌توانست پارچه ماهوت نیمه تنة موروان را لمس کند و پوست لطیف او را نوازش دهد؛ و موروان هم اگر اندکی مشت راستش را که روی رولور منقبض شده بود و می‌لرزید، بلند می‌کرد، می‌توانست لوله را به شکم دشمنش بگذارد و دل و روده‌اش را بیرون بریزد.

دشمنش را.

اما نه این و نه آن، هیچکدام تکان نمی‌خورند. موروان حرف و سخنی را که در راه آغاز کرده است، دنبال می‌کند و می‌گوید:

- ... وقتی که قطار کامیون‌ها به «روکل» رسید، پدرم هنوز زنده بود و شاید می‌توانستند نجاتش دهند. اما پزشک معدن دلش نخواست که به او بپردازد. گفته بود: «او پیر است و هنگام مرگش فرا رسیده است!»

مارکوف می‌خواست بپرسد: «هنگام مرگ، هیچگاه مشخص و معین می‌شود و فرا می‌رسد؟ و بعد بیفزاید:‌ «در سراسر زندگی‌ام فقط در انتظار این بوده‌ام که اشاره‌ای به من بشود و به من اعلام کنند که من زندگی را آغاز کرده‌ام...» و بالاخره بگوید: «بی‌شک دلنشین و خوش آیند است که کسی درباره مرگ سخن اما به نظرش می‌رسد که این تفکرات جابجا می‌شوند و او به این سوال بگوید، چون که هیچ نشانه‌ای وجود ندارد که به ما بگوید که کجاییم...»

اکتفا می‌کند:

- شما پدرتان را دوست می‌داشتید، نیست؟

موروان زیر لب می‌گوید:

- همه مردم همیشه پدرشان را دوست دارند.

لحن سخنش تغییر می‌کند و می‌افزاید:

- اما، مردم همیشه به این نکته آگاه نیستند. حتی گمان می‌کردم که گاهی از او نفرت دارم و بیزارم...

رولور توی مشتش به شدت می‌لرزد.

موروان توی چشمان مارکوف خیره می‌شود و دوباره رشته سخن را به دست می‌گیرد:

- این نکته را با جرئت و شهامت می‌توانم به تو بگویم؛ چون که چند لحظه دیگر میمیری: وقتی که به من گفتند که او را به معادن نمک می‌فرستند، من آسوده خاطر شدم و هیچ اقدامی نکردم که او را از این کار معاف دارند. و حالا ...

- و حالا؟

موروان جواب نمی‌دهد، ‌اما دستش می‌افتد و نگاهش را برمی‌گرداند. قاعدة آفتاب می‌بایست پشت خرابه، بسیار پایین رفته باشد. در چهارگوش کوچک پنجره، ناچیزترین برچستگی‌های دشت، رنگ و رونق خاص به خود می‌گیرد؛ غبار سبکی از خاک برمی‌خیزد و روشنایی نافذ بیهوده می‌کوشد که از آن بگذرد؛ در آن دور، توی ییلاق، یک جام شیشه می‌‌درخشد و سگی پارس می‌کند. آنچه را که می‌بینند و آنچه را که می‌شنوند، همین است و بس، ما تصور بقیه‌اش آسان است: حیوانات سر به زیر که پسر بچه با دشنام‌های دوستانه به اصطبل می‌راند، سطل‌ها و ظرف‌هایی که مادر نزدیک آب انبار می‌شوید و در هوای لطیف شامگاه برق می‌زند، پدر که چارقش را در آستانة در می‌تکاند و دست‌هایش را به طرف شعله آتش دراز می‌کند و در انتهای میز می‌نشیند و خاموش و دل زنده به بریدن نان و ریختن شراب می‌پردازد...

در این ساعت، چراغک شمایل، در آن‌جا، به نظر می‌رسد که ناگهان در تاریک و روشن جان گرفت و تمام چشم‌ها با حق‌شناسی و سپاسگزاری به آن متوجه می‌شد: در ژازلی و در تمام دنیا، یک روز پایان می‌یافت و دیگر روز، فردا، زاییده می‌شد... مارکوف تکرار می‌کند:

- و حالا؟

موروان با لحنی بدون اهنگ جواب می‌دهد:

- و حالا، می‌دانم که من یک جانی‌ام، شقی‌ترین جانی‌ها...

او آه می‌کشد، چشمانش توی دشت گم می‌شود و چانه‌اش می‌لرزد؛ حالا رولور مانند یک بازیچة مسخره در انتهای بازوانش آویزان است.

مارکوف آرام، می‌گوید:

- و با این وجود، ‌مرا می‌کشید!

مرد جوان از جا می‌پرد، نیمرخش در هم و سخت می‌شود و با نومیدی می‌پرسد:

- کاری دیگر می‌توانم بکنم؟ مگر وظیفه‌ام حکم نمی‌کند؟

واقعا می‌شود گفت که موروان در انتظار جواب او بود و مارکوف قدرت داشت که سرنوشت خود و جلادش را تعیین کند... اما نیروی مقاومت ناپذیری بر وجود مارکوف سنگینی می‌کند و او را باز می‌دارد تا هیچ حرکت و اشاره‌ای که شاید امکان داشت که این بازی پوچ و بیهوده سرنوشت را جابجا کند، از او سر نزند؛ باید که نظام هستی تکوین یابد.

در تاریکی غلیظی که اکنون اتاق را می‌انباشت، لوله رولور به جانب مارکوف بلند می‌شود و مارکوف بی‌ترس و وحشت به آن می‌نگرد: این یک آلت پوچ و مهمل، یک تکه ناچیز از این جهان پوچ و مهمل، بیش نیست. آن آخرین پرتو، آخرین لطف و مرحمت روشنایی رور نبود، حتی آن را هم نمی‌بینند!

باید که نظام هستی تکوین یابد؛ آن،‌ بی‌شتاب و خشم و غیظ تکوین یافت،‌ در همان لحظه مقدر که جام شیشه، در آنجا، به خاموشی گرانید و به پرندگان شتابزده فهمانید که برای آنان آن لحظه هنوز فرا نرسیده است که هنگام شب به پرواز در آیند تا با آواز بلند، دلهره و ترس را در قلوب انسان‌ها بیدار نگهدارند.

اکنون رولور می‌تواند به صدا درآید و به یک چشم به هم زدن دریچه‌های خون را باز کند؛ پرندگانی که پشت شاخ و برگ‌های شامگاه ناپدید می‌شدند. هرگز صدای آن را نشنیدند و هنگامی که موروان نیم‌تنه‌اش را مرتب می‌کند و از ویرانه قدم بیرون می‌گذارد، آسمان خلوت و خالی خاطرش را آسوده می‌دارد.

پایان!

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 43 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: شنبه 13 بهمن 1397 - 21:30
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1596

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2278
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23008806