Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اوراق هویت - قسمت بیستم

اوراق هویت - قسمت بیستم

نوشته:‌ ژان روسلو
ترجمة: دکتر علی‌اصغر خبره‌زاده

بازجویی از شهود بسیار مختصر و کوتاه بود. نخست آقای مودویی، وارد شد و گفت که پنج سال می‌گذرد که مارکوف را می‌شناسد و بعضی تعمیرات جزیی را به او محول می‌کرده است.

سرهنگ:

- کی به شما گفت که او اسمش مارکوف است؟

آقای مودویی (مشوش و حیران):

- خوب ... خودش، سرکار سرهنگ!

سرهنگ:

- خوب. بنویسید، ستوان: «شاهد، مردی را که به او معرفی کردند،‌ پنج سال است که می‌شناسد، اما هیچ دلیل و مدرکی ندارد که این مرد،‌ چنان که خودش ادعا می‌کند، اسمش مارکوف است» آقای مودویی، متشکرم... چه گفتید؟

آقای مودویی:

- سر کار سرهنگ، می‌خواستم بگویم که مارکوف می‌خواهم بگویم: این مرد، ‌قلم خودنویس‌هایی را که به دستش سپرده‌ بودم، پس نداده است؛ آیا امکان دارد که...

سرهنگ:

- این مساله کاملا خارج از موضوع است! دادگاه‌های عادی برای رسیدگی به اینگونه مسایل وجود دارد. زحمت را کم کنید، آقای مودویی. نفر بعد!

ستوان ورگانی کله بی مویش را بلند کود. با انگشت دفترچه مخملی را که در آن با مداد جریان دادرسی را ضبط می‌کرد، کنار زد و اندکی شامپانی ریخت. سرهنگ سیگاری آتش زد و روی سفره‌ای که پر از لکه‌های شراب و سوس بود، ضرب گرفت. به نظر می‌رسید که آقای مودویی می‌خواهد اعتراض کند و یک لحظه کوتاه سر چهار گوش خود را بالا گرفت، اما سرباز بازویش را گرفت و او را عقب کشید. پاهایش به هم می‌پیچید، خم شد، عقب گرد کرد و پشت پرده قلابدوزی ناپدید شد.

دور میز، دوباره گفت و گو آغاز شد؛ صدای خنده برخاست؛ اما،‌ تقریبا بلافاصله آقای فره پا به درون گذاشت و درباره سکوت برقرار شد.

صاحب کافه، با ناشیگری‌ سلام داد؛ سرخ‌تر از همیشه بود و صدای تنفسش شنیده می‌شد.

سرهنگ:

- به من گفته‌اند که خیلی وقت است که شما این مرد را می‌شناسید؛ خواهش می‌کنم بگویید اسمش چیست؟

آقای فره:

- مارکوف، سرکار سرهنگ، یا تارتوف، یا چیزی شبیه به این‌ها، حتی...

کلنل (سیگاش را از گوشه لب برمی‌دارد و ارام به جلو خم می‌شود):

- صبر کنید! روی هم رفته، شما حتی اسمی را که او روی خودش گذاشته است، نمی‌دانید؟

آقای فره (نفس راحت می‌کشد و کاملا گیج و حیران است):

- من... اما ... در هر صورت، سرکار سرهنگ، به شما این را اطمینان می‌دهم که او خودش است!

سرهنگ (ناراحت و منزجر):

- کی، او؟

آقای فره (دست‌های درشت و چهار گوشش را به هم می‌مالد و صدای سوهان برمی‌آورد):

- کارکوف... تارتوف... فکرش را بکنید: بیش از پانزده سال است که من او را هر روز می‌بینم!

سرهنگ:

- پانزده سال! خوب، پیش از آن،‌ هرگز او را ندیده بودید؟

آقای فره:

- ... نه، سرکار سرهنگ!

سرهنگ:

- با پدر و مادر و نزدیکانش هرگز آشنا نشده‌اید؟ هرگز به دهکده‌ای که او می‌گوید در آنجا به دنیا آمده است، پا نگذاشته‌اید؟

ستوان: آن دهکده اسمش چه بود؟

ورگانی:

- ژازلی، سرکار سرهنگ ...

سرهنگ:

- هیچوقت به ژازلی نرفته‌اید. وانگهی (او نیشخند می‌زند و سیگارش را توی پیاله شامپانی که نیمه پر است، می‌اندازد و صدا می‌کند و در آن فرو می‌رود) هیچکس نمی‌تواند به ژازلی برود... چون دیگر ژازلی وجود ندارد؛ نه، حتی روی نقشه‌ی جغرافی! آقای فره، خلاصه کنیم: شما راجع به این مرد هیچ چیز نمی‌دانید و هیچ دلیل و مدرکی ندارید که بتوانید بگویید او یک شیاد نیست.

آقای فره (با تعجب بسیار):

- یک شیاد؟ آه، نه، سرکار سرهنگ: او یک پیرمرد مهربان و شجاع و کاردان و کاری است!

سرهنگ (با خشکی و برودت):

- بس است! این موضوع به شما ارتباط ندارد. ستوان، بنویسید: «پانزده سال است که شاهد، مردی را که در برابرش نشسته است می‌شناسد، اما هیچگونه اطلاعی درباره هویت او نمی‌تواند بدهد»

- آقای فره، شما مرخص‌اید!

آقای فره:

- بسیار خوب... بسیار خوب... سرکار سرهنگ ... اما...

سرهنگ (با عصبانیت شدید)

- به شما گفتم که گورتان را گم کنید!

دادرسی، بسیار دور از مارکوف، ‌پشت یک پرده مه و غبار شگفت که چهره‌ها و صداها را تغییر می‌داد و سایة واقعیت و حقیقت را از آن‌ها دور می‌کرد، همچنان ادامه می‌یافت. آیا در این مکالمات تند و شتابزده، ‌سخن از او بود؟ آیا واقعا در باز و بسته شدن این دهان تنگ که لوحه‌های قرمز احاطه‌اش کرده بود و هوای برابرش را خشمگین، جرعه جرعه می‌بلعید، و در لرزه‌های رنج و عذاب که بر چهره شهود هنگامی که سرهنگ سخن می‌گفت، نقش می‌بست، آیا او احساس مسؤلیت می‌کرد و خود را گناهکار می‌دانست؟ او با خونسردی خارج شدن آقای مودویی و بعد آقای فره را تماشا کرد، ‌حتی یک لحظه هم نیندیشید که او می‌تواند در سوال و جواب آنان دخالت کند و از سرهنگ تقاضا نماید که چند سؤال اضافی و تکمیلی مطرح کند و خودش هم از آنان سؤال کند و توضیح بخواهد و درخواست کند تا آنان چند خاطره‌ای از گوشه و کنار ذهن خود بیابند که وجود او را در دنیا اثبات کند.

او گذاشت تا آن‌ها بروند و هنگامی که خود را در برابر قضات تنها یافت، یک حالت عجیب آزادی و بیقیدی را حس کرد.

اکنون، سرهنگ می‌توانست از لورا بازجویی کند، یک لورای هاج و واج و حیران و ژولیده: این آخرین داستان فرعی و ناچیز دیگر چه اهمیت داشت؟ مارکوف آخرین کلمة این نمایش را می‌دانست: زین پس، هیچ چیز نمی‌توانست باعث شود که او خود را پیروز و موفق به شمار نیاورد. سرهنگ می‌گفت:

- بدین ترتیب، اظهاراتی را که قبلا کرده‌اید، تایید می‌نمایید: این مرد به شخصی که نامش مارکوف بود، ‌و شما سابقا معشوق او بوده‌اید،‌ شباهت دارد، اما او مارکوف واقعی نیست؟

- پس اینطور!

لورا دست‌هایش را به هم مالید؛ رنگ از صورتش پرید، پیش‌بینی نکرده بود که هنگامی که در برابر دادگاه این شهادت دروغ را که به آن وادارش کرده بودند، بر زبان می‌آورد، مارکوف حضور دارد...

سرهنگ (با بی‌صبری):

- یاالله، جواب بدهید! همینطور است؟

لورا (در حالی که آه می‌کشد):

- بله، کاملا همینطور است.

سرهنگ (با سماجت):

- به بازپرسان گفته‌آید که آقای مارکوف بزرگتر بود.

لورا:

- بله، او کمی بزرگتر بود...

مارکوف یک لحظه اندیشید که اعتراض کند و تذکر دهد که نه آقای فره و نه آقای مودویی، هیچ یک در این یک نکته شک نکردند که او همان مردیست که سالیان پیش با او آشنا شده و تقریبا هر روز او را دیده‌اند اما خودداری کرد.

چه فایده داشت که در این محاکمه فرمایشی مسخره دخالت کند؟ به اتکای چه قانون و با چه امیدی؟

وانگهی، او دیگر نه خشمی حس می‌کرد و نه دلهره‌ای؛ هیچ چیز را،‌ جز یک فرسودگی بی‌اندازه، میل به خوابیدن در سکوت که هر لحظه فزونی می‌یافت و انزوا و سکون و آرامش قاطع مرگ را.

و همچنین، ‌نسبت به این زنی که وادارش می‌کردند به او خیانت کند و او را به کشتن دهد، در خود احساس رحم و شفقت می‌کرد. لورای بیچاره! می‌خواست به جانب او برود، او را بنشاند؛ آرام با ضربه‌های آهسته مانتو مجاله‌اش را بتکاند و خار و خاشاک از گیسوانش برگیرد و آن را مرتب کند و به او بگوید که می‌بخشدش ...

اما چنین رفتاری خارج از موضوع بود: آن‌ها در برابر یک دادگاه بودند،‌ این طور نیست؟ از این گذشته، حس می‌کرد که پاهایش بسیار سنگین شده است.

با این وجود، ‌قلبش همچنان می‌زد؛ هیچگاه چنین خوب و موثر و آشکار نزده بود. آیا انسان‌ها، گاهی به ضربان قلبشان، گوش فرا می‌دهند؟

اما او، دیگر نه صدا داشت و نه قوت و توان... و کی به او گوش می‌داد؟

باز هم نیشخند بود و سوالات ابلهانه ...

راستی،‌ لورا دیگر آنجا نبود؛ مارکوف رفتن او را ملتفت نشده بود. پس بازجویی پایان یافته بود؟ یالله، مارکوف، آن لحظه فرا می‌رسد! بیزحمت اندکی دقت کن! خوب، گوش می‌کنم، سراپا گوش هستم، سرکار سرهنگ!

سرهنگ از پشت دیواره پدیدار می‌شود، خطوط گوشه‌دار چهره‌اش مشخص می‌گردد و هر کدام جای خود را در صورت سرخ رنگش اشغال می‌کنند؛ سرهنگ پیاله‌اش را می‌نوشد و سینه را صاف می‌کند؛ سرهنگ می‌خواهد حرف بزند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اوراق هویت - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 43 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: شنبه 13 بهمن 1397 - 18:29
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1701

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2276
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23019842