Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اوراق هویت - قسمت نوزدهم

اوراق هویت - قسمت نوزدهم

نوشته:‌ ژان روسلو
ترجمة: دکتر علی‌اصغر خبره‌زاده

آن‌ها از برابر اتاق‌هایی که درهایشان نیمه‌باز بود و تقریبا با همان اتاقی که از آن بیرون آمده بودند، شباهت داشتند،‌ گذشتند: چنین می‌نمود که تا چندی پیش از آن‌ها استفاده می‌شده است؛ عمارت دادگاه به یک خانواده متوسط الحالی تعلق داشت و اکنون آن را از چنگشان درآورده و آنان را از آنجا رانده بودند. راه و روش حکومت، راه و روش کهن بود: یک درجه‌دار گارد سررسید، کاغذی را باز می‌کرد:

«ما، ارون،‌ مارشال رئیس‌جمهور، به نام «مردم» و برای احتیاجات «ملت»، ملزم می‌کنیم...

بعد، او هیچ چیز سرش نمی‌شد، جز آن که ساکنان آنجا را به زور بیرون کند و آن‌ها می‌بایست آنچه را که داشتند بگذارند و بروند و به پشت سر خود نگاه نکنند.

آن درجه‌دار کاغذش را تا می‌کرد و می‌گفت:

- یک ساعت مهلت دارید؛ هرکس بیش از یک چمدان نمی‌تواند بردارد، هان!

هنگامی که آن‌ها از راه‌رو‌های قسمت خدمتکاران که هنوز بوی غذا و شراب می‌داد گذشتند و به طبقه اول رسیدند، خانه مجلل و باشکوه شد: قالی‌های لاکی، قندیل‌های زرین، صندوق‌های مثبت‌کاری، جارهای کریستال ...

- از اینجا!

صدای خنده و چوب پنبه‌هایی که پرتاب می‌شد، به گوش می‌رسید مارکوف به جانب پرده قلابدوزی شده‌ای که به او نشان دادند، رفت و می‌بایست از فضایی می‌گذشت که کف چوبی صیقلی داشت و کفش‌هایش صدا می‌داد و ناراحت بود. سربازی پردة سنگین را به کنار زد و از برابرش کنار رفت.

اینجا، ابدا به دادگاه شباهت نداشت. یک میز دراز انباشته از بشقاب و بطری که گرداگرد آن را یک دوجین افسر و درجه‌دار گارد گرفته بود، در وسط فضایی که روزی سالون بود، قرار داشت و نیم‌تخت‌ها و صندلی‌های راحت و دست و پا گیر را به کنار دیوار انتقال داده بودند.

یک سرهنگ، یا چیزی شبیه به آن، رئیس دادگاه بود؛ او، ‌مانند شتر قربانی، ‌لوحه‌ها، سوت‌ها و طناب‌ها به خود آویزان کرده بود و روی سینه‌اش، علامت کله مرده- که ابدا از نقره نبود،‌ بلکه از طلا بود، و دو یاقوت توی چشم‌هایش نشانده بودند..

به چشم می‌خورد چهل سالی داشت؛ سرش را که موهای خاکستری زبر و سیخ  داشت اصلاح کرده بود و صورت چهار گوشش را چنان از بیخ تراشیده بود که پوست گرد دهانش سرخ شده بود؛ شاید که اگزما داشت؟ هنگامی که مارکوف داخل شد و دو سرباز گارد خبردار ایستادند، او از داستانی که افسر سمت راستش برای او نقل می‌کرد از ته دل می‌خندید و پیرمرد آن افسر را شناخت، او ستوان ورگانی بود، چشمانش بیش از پیش از حدقه درآمده بود،‌ گویی که شوخی‌های جلفش او را منزجر می‌کرد.

مارکوف به خود آمد؛ آیا اکنون وقتی آن بود که به یاد حضرت مریم و آسمان بیفتد و وجود خود را به دست این دود و غبار خاکستری رنگ بسپارد که اغلب وجدان او را دربر می‌گرفت؟ آیا هم اکنون، سرنوشتش او را به بازی نمی‌گرفت؟ او از توجه و حضور آدم‌هایی که از پشت میز به او می‌نگریستند، دستپاچه شد و در انتهای میز آرگون را شناخت و با تعظیم متواضعانه به او سلام داد و او هم با حرکتی دوستانه به مارکوف جواب داد.

درست در همین لحظه، پس از آخرین قاه‌قاه خنده- ورگانی قصه‌اش را تمام کرده بود- سرهنگ با خشکی و برودت امر کرد:

- نزدیک بیا!

مارکوف اطاعت کرد و مانند هنگام ورود، با بازو و چانه به سرهنگ و اطرافیانش تا حد امکان صحیح و درست سلام داد.

سرهنگ، آرام دست بلند کرد، زیر چشم به ورگانی نگریست بعد، ابروان را در هم کشید و به جانب مارکوف خم شد و یک نفس گفت:

- اسمت، سنت، شغلت؟ زودباش؛ ما کار داریم؛ نمی‌بینی که مزاحم‌ ما شدی؟

شلیک خنده، این شوخی را بدرقه کرد؛ سرهنگ کبود شد اما، تقریبا بیدرنگ چست و چالاک اشاره‌‌ای کرد تا سکوت برقرار شود و ارام و مهربان گفت:

- یک تکه گوشت کفتر بردار!

هنگامی که مارکوف هویت و کار و بارش را از بر خواند، سرهنگ بشقابی برابر او گرفت و همة آثار تمسخر از چهره‌اش زایل شد.

این دوستی و محبت و این خوش خدمتی و سادگی چه معنی دارد؟ چه کاسه‌ای زیر نیم کاسه است؟ مارکوف با تشویش و نگرانی به افسر نگریست؛ پیش از این هم، وقتی که خواهر راهبه ماری می‌خواست موضوعی را به او بفهماند و با بیعلاقگی مشکوک درباره تاریخ یا جغرافی از او سوالات مبهم و دو پهلو می‌کرد، به او چنین می‌نگریست.

سرهنگ اصرار کرد:

- یاالله!

چاره‌ای نبود!... مارکوف تصادفی یک تکه استخوان برداشت، آرام آن را به دهان برد؛ آیا می‌خواست که در برابر این پشت میز نشینان دقیق، بی‌رودربایستی به خوردن مشغول شود؟ حس کرد که از شرم سرخ شده است و دستش را پایین انداخت.

سرهنگ غر زد:

- خوب! چرا معطلی!

هر چه باداباد!... به گوشت کبوتر یک گاز زد و با شتاب به جویدنش پرداخت تا این که هم، ‌زمان این شرم و خجلت تا حد امکان کوتاه شود و هم برای این که گرسنه‌اش بود.

سرهنگ چه مقصودی داشت؟ او مقصودی نداشت: او بدون فکر و اندیشه و بی‌علت مشخص، فقط عملی ساده انجام داده بود؛ استخوانی را پیش سگ می‌اندازند تا هم از شر او خلاص شوند و هم برای این که انسان یک احتیاج دائم حس می‌کند که عمل و رفتار خود را به عمل و رفتار دیگر، زنجیر کند و پیوند دهد، هر چند که بیفایده باشد؛ از تماشای سگی که شکمی سیر می‌کند، خواه لذت برند و خواه نه، در اصل موضوع تاثیری ندارد و آن را تغییری نمی‌دهد: رضایت خاطر و خوشنودی فرع بر آن است و می‌توان از آن چشم پوشید... آیا سرهنگ خوشنود و راضی بود؟ چرا خونسرد و راضی نباشد؟ این نکته محقق بود که او قصد نداشت که مارکوف را سرافکنده و خوار کند؛ اگر مارکوف افکاری که هیچ مبنا و اساس نداشت در مغز خود می‌پرورد، اشتباه می‌کرد و به خطا می‌رفت.

افسر، با دست ظریفش پا به جام شامپانی را نوازش می‌کرد و با علاقه به غذا خوردن مارکوف می‌نگریست گرد او، گفت و گو قطع شده بود و دقتی که با گوشش همراه بود، چهره سرخ مهمانان را در هم می‌فشرد؛ پیشخدمت هم گوشش را تیز کرده بود و احتیاط می‌کرد که ظرف‌های بلور را به هم نزند و به صدا در نیاورد.

افسر گویی که هیچ وقعی به سوالش نمی‌گذارد با لحنی خونسرد پرسید:

- بگو ببینم، چه چیز به تو اجازه می‌دهد ثابت کنی که تو خود مارکوف هستی؟

یک تکه استخوان تو گلوی پیرمرد گیر کرده بود و به سرفه افتاد.

سرهنگ به ستوان ورگانی لبخند زد و او هم به لبخندش جواب داد و با سادگی گفت:

- آرام باش!

مارکوف بالاخره تکه استخوان را بیرون آورد، ‌آخرین بار سینه را صاف کرد، چشمانش را پاک نمود و بیهوده پی جوابی می‌گشت و ساکت و صامت ماند. سرهنگ دوباره رشته سخن را به دست گرفت:

- بله، مسلما، ‌حتی تصورش را نمی‌کردی که امکان دارد چنین سوالی را برایت مطرح کنند؛ هرگز به فکرت نگذشته است که آن را از خودت بپرسی، اینطور نیست؟ بسیار خوب! اکنون آن لحظه برایت فرارسیده است که به آن جواب گویی. توجه کن: بیندیش و ببین، در این خصوص دلایلی می‌توانی در خودت بیابی که از آن زمانی که پا به دنیا گذاشته‌ای هیچ شک و شبهه‌ای درباره آن‌ها نداشته باشی: که تو فلان و فلان هستی، و باز هم فلانی، و نه به همان و به همان و باز هم به همان؟ خوب گوش کن که می‌گویم:

در خودت؟

غبار و دودی را که مارکوف موفق شده بود از مغزش براند، دوباره جمع می‌شد، دوباره جمع می‌شد و مغزش را در هم می‌فشرد و ناچیزترین افکارش را خفه می‌کرد. حادثه مسخرة استخوان کفتر خود به خود نابود و فراموش شد؛ هنگامی که خواست جواب دهد، به نظرش رسید که این کلمات الکن بی‌سر و ته را که در عین حال ادعا می‌کرد که می‌خواهد با آن‌ها ثابت و قانع کند. کسی دیگر به جای او بر زبان می‌آورد؛ اتاقی که این مردان که لباس‌های ماهوتی شق ورق پوشیده بودند و در آن شکم خود را از عزا در می‌آوردند، ناگهان به حرکت درآمد و در برابر چشمانش به یک نقطة دور دست مه آلود فرو رفت، همانند صحنه تاثری که با یک دوربین نامیزان به آن بنگرند.

سرهنگ دوباره لب به سخن گشود:

- بالاخره، تو قادر نیستی که به من بگویی که هستی! تو به این کار قادر نیستی زیرا که تو خودت هم آن را نمی‌دانی؛ روزی، روزگاری به تو گفته‌اند که اسمت مارکوف است و تو هم با دستپاچگی و شتابزدگی آن را باور کرده‌ای؟ تمام عمر، تو خودت را مارکوف نامیده‌ای و هنگامی که گرسنه بودی، هنگامی که احساس سرما کردی هنگامی که هوس کرده‌ای که عشقبازی کنی، تو، ‌نان، ‌زغال و زنان را برای این «رفیق مارکوف»، که اسمش را غصب کرده بودی، درخواست کرده‌ای؛ و هر بار که مدارکت را مطالبه کرده‌اند با عجله و شتاب نخستین صفحه گذرنامه‌ات را نشان داده‌ای: «ببینید، اینجا نوشته شده...» و حالا که گذرنامه نداری،‌ برایت طبیعی و عادیست که آن نخستین صفحه را از بر بخوانی، و همچنین برایت عادیست که آن را از تو باور کنند...

مارکوف،‌ به قیمت کوشش تمام وجودش که گلویش را خشکانیده و شقیقه‌اش را به درد آورده بود، موفق شد که به این دنیای بسیار کوچکی که کلمات او را به خود می‌خواندند و مانند سیم خاردار به او می‌چسبیدند، قدم بگذارد.

تکه آبی رنگ که روی شانة ورگانی می‌لرزید، اندک اندک جا عوض کرده بود: اکنون روی پشتی قرمز صندلی راحت افسر موج می‌زد؛ همین الان، روی میز می‌دود؛ آنگاه از نظر پنهان می‌شود، اما می‌توان تصور کرد که رقص نامرئیش را در گوشه‌ای همچنان ادامه خواهد داد: روی چکمه سرهنگ یا روی قالی. هم چنین بود شطه‌هایی که بیش از نیم قرن پیش، در آن کشوری که از ان زمان از صفحه نقشه محو شده بود، بازوان خونین خود را در آسمان به هم پیچیده بودند و هیچگاه از فرسودن و جویدن دهلیز‌های دود زدة قلب مارکوف دست بر نداشته بودند: هیچکس قادر نبود آن‌ها را ببیند، اما او می‌دانست که آن‌ها همچنان می‌سوزانند؛ آن‌ها هم درد و رنج او بودند و هم خیر و صلاحش، ‌و چگونگی شکل و ساختمان متحرک آن‌ها که توصیفشان برای قضات بیهوده بود، تنها مسأله‌ای بود که فکرش را دستخوش خویش می‌ساخت و به خود مشغول می‌داشت و در آشفتگی عظیم زندگی به او شکل و شخصیت می‌بخشید. در آنجا- و در خاطرات انگشت شمار حقیقی یا فرضی دوران کودکی‌اش- تنها این بخت و اقبال که تا دم مرگ او خود خودش است نه دیگری وجود داشت که او را روز به روز زنده نگه داشته بود؛ فقط در آنجا بود که وجود و نامش پا به عرصه حیات می‌گذاشت: تنها کافی بود که چشمانش را ببندد و دوباره آن‌ها را به یاد آورد. سرهنگ دلش هر چه می‌خواهد بگوید اما مطلبی که مارکوف حس می‌کرد که طبیعه بر زبانش جاری می‌شود، روی کاغذی که انسان‌ها انشاء کرده نوشته نشده بود که او آن را از بر بخواند، بلکه در اعماق درون و ریشه وجودش، با حروف آتشین بر روی خاطره‌ای که با دشواری به او تعلق داشت و با خاطرة اجدادش کاملا در آمیخته و برتر از مرگ و کلمات بود، حک شده بود.

اما چگونه این نکته را به سرهنگ، به ستوان، و به دیگران توضیح دهد؟ همگی به او چشم دوخته بودند و انتظار داشتند که او سخن گوید و آنان را قانع کند- شاید که انتظار داشتند که او یک تکة گوشت بدنش را بکند و آنگاه اسمش که بر آن حک شده بود، پدیدار شود؟- که او خود مارکوف است. پیشخدمت هم که یک بطری در دست گرفته، بی‌حرکت ایستاده بود و با بی‌صبری او را ورانداز می‌کرد. آنگاه ستوان بود که سکوت را در هم شکست:

- سر کار سرهنگ، شهود هم اینجا هستند...

سرهنگ سخن او را برید و گفت:

- می‌دانم، ‌می‌دانم؛ بسیار خوب! آن‌ها را بیاورید.

به نظر می‌آمد که مارکوف آسوده شده؛ و هر کس که گرد او بود، به نظر می‌رسید که خوشنود است، چون که می‌دید، زمان که یک لحظه باز ایستاده بود، دوباره به جریان خویش ادامه می‌دهد.

ستوان اندکی بیشتر ابروان شگفت‌زده خود را بالا برد و به یکی از سربازان با سر اشاره کرد تا پی نخستین شاهد برود؛ پیشخدمت دوباره به شراب ریختن سرگرم شد. سرهنگ و همقطارانش با حرارت به وراجی پرداختند؛ فندک‌ها به صدا درآمد؛ پیشخدمتی از در ته سالون وارد شد و یک نان شیرینی بزرگ آورد و مارکوف اندیشید که آن پشت آشپزخانه است که از آن به جای آشپزخانه سرداب استفاده می‌شود، زیرا بسیار به جا و مناسب بود که سرداب را به زندان و اتاق شکنجه اختصاص دهند. او فقط به این نکته اندیشید و دیگر هیچ، فکرش بی‌اندازه خسته بود و از کمک و خدمت کردن به او سرباز می‌زد، هر چند که کاملا آگاه بود که آن لحظه قاطع و محتوم زندگی‌اش فرا رسیده است.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اوراق هویت - قسمت بیستم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 43 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: شنبه 13 بهمن 1397 - 15:28
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1534

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4244
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23030896