Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اوراق هویت - قسمت هجدهم

اوراق هویت - قسمت هجدهم

نوشته:‌ ژان روسلو
ترجمة: دکتر علی‌اصغر خبره‌زاده

مارکوف گمان می‌کرد که آقای مودویی، بسیار بلند بالاست؛ در حقیقت، او اندامی متوسط داشت با وقار عادی تاجران قلم خودنویس، نه بیش و نه کم؛ توی روشنایی ضعیفی که از روزنه می‌‌تابید ایستاده بود، و در آن حال حتی بی‌قدر و قیمت جلوه می‌کرد.

آقای فره با ادب و نزاکت پرسید:

- ساعت دارید؟ آقای محترم؟

آقای فره به سی و یک سالگی قدم گذاشته بود. باریکی نیمکت مجبورش می‌کرد که صاف و سیخ به دیوار تکیه دهد، زانوانش از هم باز بود و دست‌هایش صلیب‌وار روی شکم بزرگش قرار داشت گویی می‌خواست از درغلتیدن خویش بر روی زمین جلوگیری کند و بسیار ناراحت به نظر می‌رسید؛ با زحمت و کوشش ساعتش را از جیب کوچک خود بیرون آورد و چون ساعت یازده بود، زیر لب غر زد، آقای مودویی گفت:

- بسیار متشکرم!

و اندکی سر فرود آورد و رفت زیر روزنه‌ای که شیشه تار و میله‌های آهنی داشت، به انتظار نشست.

اتاق انتظار دادگاه، سقفش کوتاه و کوچک و کثیف بود؛ پیش از این‌ها، می‌بایست، سرداب می‌بود: به اندازه قد انسان، هنوز آثار زغال سنگ روی گچ دیوار باقی بود و یک گوشه، ‌تلی از بطری‌های شکسته و پوشال‌های پوسیده، انباشته شده بود؛ فقط خودشان را به این خوشنود کرده بودند که نزدیک مدخل آن جایگاه کوچکی شبیه اصطبل بسازند؛ مارکوف اکنون خودش را می‌دید که بین دو سرباز گارد مسن که سیگار بدبویی می‌کشیدند،‌ نشسته است.

مارکوف از شهادت صاحب کافه نگران نبود؛ اما آقای مودویی چه می‌خواست بگوید؟

تاجر قلم خودنویس، از زمانی که پا به اتاق انتظار گذاشته بود. حتی یک بار به کارگر سابقش نگاه نکرده بود؛ بی‌شک کینة او را بدل داشت؟ به این مرد خشن، چگونه توضیح دهد که جلو در رستوران عمومی چه بلایی به سرش آمده بود؟ حالا دیگر دیر شده بود؛ چند لحظه پیش، هنگامی که مارکوف خواسته بود برخیزد تا دست تازه وارد- آقای فره- را بفشارد، سرباز سمت راست با خشونت بازویش را گرفته و مجبورش کرده بود تا دوباره بنشیند: حق نداشت با شهود تبادل نظر کند.

نیم ساعتی گذشت؛ آقای مودویی. دستش را به پشت گذاشته و سر را زیر افکنده بود و در طول و عرض اتاق قدم می‌زد؛ هر بار که از برابر روزنه می‌گذشت. جلو روشنایی را می‌گرفت و اتاق در تاریکی فرو می‌رفت؛ این کار آزار دهنده بود؛ پس از چند لحظه، یکی از سربازان به او گفت که آرام بگیرد و او بی‌اینکه جزیی پرخاش و اعتراضی کند، از قدم زدن بازایستاد؛ او دیگر آن آدم مستبد مرموزی نبود که چشمانش پیش از این مارکوف را به وحشت می‌انداخت؛ اکنون، چهره‌ای عادی و رفتاری معمولی داشت: آقای مودویی، دکاندار، به دکانش می‌اندیشید و بی‌شک مانند آقای فره به خودش می‌گفت، که:

- همه این‌ها چیزی جز وقت تلف کردن نیست.

بالاخره صدای پایی از راهرو برخاست؛ در باز شد و کسی- یک زن- به سرداب رانده شد. مارکوف با حیرت بسیار، لورا را بازشناخت. او اینجا چه کار داشت؟ چگونه فهمیده بودند که او لورا را می‌شناسد و یک آن اندیشیده بود که نام او را هم به عنوان شاهد ذکر کند؟

شب گذشته، مارکوف کوشیده بود تا به «ماتادی» تلفون کند و با لورا حرف بزند، اما به او جواب داده بودند که او آنجا نیست و پانزده روز می‌گذرد که او را ندیده‌اند و مارکوف لندلند کنان گوشی را آویخته بود و حتی اسمش را هم نگفته بود که از آنجا پی به وجود لورا برده و او را احضار کنند. پس این مکالمه تلفنی نبود که مارکوف را لو داده بود، به این نتیجه می‌بایست می‌رسید که پس از توقیف او، خانه، پلکان و حتی خود اتاقک زیر شیروانی را زیر نظر گرفته بودند... بله می‌بایست، چنین می‌بود: لورا را مخفیانه دنبال کرده بودند. هر چند که...

این سوء ظن را که در خاطر او نطفه می‌بست از خود دور کرد: نه، از آقای فره برنمی‌آمد که گارد را آگاه کند! چرا این کار را بکند؟ و با این وجود... حالا مارکوف، موروان را به یاد می‌آورد که در «لابول‌نو‌آر» با صاحب کافه پشت میز نشسته است. از آن زمان به بعد آنقدر اتفاقات شگفت‌آور به سرش آمده بود که دیگر به این مذاکره دو نفری ناگهانی نیندیشیده بود...

چطور؟ آقا فره، جاسوسی می‌کرد و مراقبش بود؟

از هر جهت که حساب می‌شد، حضور لورا به هیچ وجه ناگوار نبود؛ برعکس؛ اما چرا، حضور او را تاکنون از او پنهان داشته بودند؟ آیا فقط به خاطر نجات یک متهم بود که برای یافتن شهود و واسطه‌ها کوشیده بودند؟

لورا بسیار ناتوان و درمانده به نظر می‌آمد؛ روپوشش پاره پاره و موهایش آشفته بود؛ بزک نکرده بود و سن و سالش را به طرزی غم‌انگیز آشکار می‌کرد: زنی بود پیر که جسمی فرسوده داشت که از هم وار رفته بود و داشت می‌گندید...خودش را روی نیمکت انداخت و هنوز ننشسته بود که مارکوف ملتفت شد که کیفش را همراه ندارد؛ لورا آن را گم کرده بود؟ مارکوف ناگهان با خودش گفت: «نه، آن را از او گرفته‌اند، چنان که از همه زندانیان، اشیاء خصوصی‌شان را می‌گیرند؛ او زندانی است!».

به یاد آورد که چند لحظه پیش سرباز گارد، لورا را توی اتاق انتظار هول داده بود... دیگران، ‌تنها و آزاد آمده بودند، همچنین خودش؛ وانگهی دو سربازی که علامت کله مرده داشتند، بیدرنگ دورش را گرفته بودند. «بله، لورا زندانیست؛ اما چرا؟»

و چرا لورا هیچگاه به سمتی که مارکوف نشسته بود، ‌نگاه نمی‌کرد؟ دلهره‌ای توانفرسا مارکوف را از پای در آورد؛ نتوانست جلوی آه خودش را بگیرد، روی صندلیش به جنب و جوش درآمد و با خشم و غیظ زگیلش را خراشید.

در این هنگام،‌ صدای تیز زنگی در راهرو طنین افکند؛ سربازان برخاسته و سیگارهایشان را دور انداختند و به مارکوف اشاره کردند تا دنبال آن‌ها برود به آقای مودویی که جلو می‌رفت گفتند:

- نه،‌ شما نه! چند لحظه دیگر شهود  احضار می‌شوند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اوراق هویت - قسمت نوزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 43 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: جمعه 12 بهمن 1397 - 17:26
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1454

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2528
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23020094