ده روز گذشته بود. ده روز: شاید بیست روز؟ چگونه ممکن است شمارش دشوار روزها را داشته باشد در حالی که دیدارهای نامنظم دربان هم بر پیچیدگی و دشواری آن میافزود؟ زیرا آن پیرمرد، حالا دیگر دیر به دیر میآمد و تکه نان و بطری آب را توی اتاق انتظار میگذاشت؛ یا این که برعکس با چند دقیقه فاصله پی در پی سر و کلهاش پیدا میشد؛ او کاری نداشت، داخل میشد و بیرون میآمد و حتی نگاهی هم به زندانی نمیانداخت، اما همین که دستش آزاد میشد سوراخهای بینیاش را محکم میگرفت.
او، مارکوف. این تعفن سلول 27 را دیگر حس نمیکرد و هر بار میبایست بکوشد تا تنفر پیرمرد را درک کند؛ اتفاق میافتاد که ساعتهای دراز دچار خلسه میشد و تقریبا برایش دلپذیر بود و در آن حالت خطوط در هم، سبیل آویزان و کله براق زندانبان، به نظرش مخلوق عجیب خیال و وهم خودش جلوه میکرد؛ شاید پیش از اینها کسی را با این چهره فرومایه و خسته ندیده بود؟
اما در خصوص آن نگاهی که میدانست او را مییابد، حالا دیگر فراموش کرده بود یا شک داشت که واقعا وجود داشته باشد. در هر صورت، آن صدای یکه همان روز نخست او را بصیر و حوصله تشویق کرده بود، دیگر هرگز شنیده نشده بود.
و آیا او خواب دیده بود؟
نه، او خواب ندیده بود؛ او ناگهان به حقیقت آنها اطمینان مییافت و حس میکرد که لهیب سوزان چشم نامربی سراسر وجودش را دربر گرفته است؛ اغلب، هنگامی که در آن گوشه نفرت آور سرپا مینشست، این اطمینان برایش حاصل میشد.
ده روز و شاید بیست روز گذشته بود. سکوت اندک اندک تغییر یافته بود و دیگر آن سکوت واقعی نبود: حالا توده عظیم متخلخلی شده بود که با روشنایی درآمیخته بود، و او در قلب آن، چون کرم و حشرهای میلولید، تودهای بود که از هر سمت او را در هم میفشرد و از تاریکی و هزاران هزار صدای دوردست یکسان و همانند، تشکیل یافته بود. تقتق ماشینهای تحریر آهسته آهسته میمرد، مانند رگباری که به جام شیشهای ببارد و صدای به هم خوردن درها در فضا میپیچید مانند ضربة انگشتی که به تنگی بخورد و ماهی قرمز داخل آن را بیدار کند. اما به این صداها، صداهایی دیگر که از دور دست میآمد و تشخیص و توصیف آن دشوار و مبهم بود، افزوده میشد. شاید، بتوان حدس زد... هیاهوی فریادها و نالهها میبود؛ این هیاهو، غوغایی دائم و مخوف بر پا میکرد. افسر تکرار کرده بود:
- ما آدمهایی وحشی و بیرحم نیستیم؛ و همچنین گفته بود: «ما هیچکس را شکنجه نمیدهیم...»
ده روز یا بیست روز گذشته بود تا آنچه که مارکوف امیدش را نداشت، اتفاق افتاده:سر و کلهی پیرمرد پیدا شد، دستهایش خالی بود و به او اشاره کرد تا دنبالش بیاید.
چند دقیقه بعد، به حضور ستوان ورگانی رسید. اتاقی که این شخصیت بلند مرتبه را در خود جا داده بود، از دفتر افسر اندکی بیشتر تزیین یافته بود.
- خوب! آقای مارکوف، گمان میکنم غم و رنج شما پایان یافته است.
مارکوف با تعجب و حیرت پرسید:
- چنین چیزی ممکن است؟
ستوان از این که توی سخنش دویدهاند، تعجب کرد؛ توی چشمان مخاطبش خیره شد و چینهای پیشانیش اندکی بیشتر منقبض گردید؛ و دوباره سرفه کرد و گفت:
- شما کاری ندارید، جز این که تشریفاتی را انجام داده و کامل کنید: اما ما هم بازجویی خودمان را تمام کردهایم؛ اگر بر چند عمل احمقانه شما خرده بگیرند، آن هم به نفع شماست.
مارکوف میخواست بپرسد که چه اعمال احمقانه مرتکب شدهاست، اما تغییر عقیده داد: بهتر آن است که ستوان را خشمگین نکنم. با بیخیالی پرسید:
- چه باید بکنم؟
- یک کار بسیار ناچیز، آقای مارکوف، واقعا بسیار ناچیز...
ستوان خودش را به عقب انداخت. یک دستش را زیر بند شمشیرش فرو برد یک لحظه به فکر فرو رفت و با لحنی آرام که گویی خوابآلود مینمود، گفت:
- آرگون که به کار شما رسیدگی میکند- در میان کارهای ما، کار بسیار گندیست!- به نظر میرسد که به شما بسیار علاقهمند شده است؛ قسمت اعظم رهایی و نجات شما به خاطر لطف اوست.
علاقه؟ لطف؟ مارکوف از خودش پرسید که شاید ستوان مسخرهاش میکند: چطور؟ شعلة فندک توی چشمش و سوزندان آن، نمایش شلاق زدن، پس زدن چهارپایه، اینها اسمش علاقه و لطف است؟ و بالاخره این حبس و زندان دیوانه کننده چه معنی دارد! با این وجود با کوشش زیاد گفت:
- میخواستم از او تشکر کنم.
افسر به زیر و رو کردن کاغذهایش مشغول شد و با ادب و لطف جواب داد:
- وقتش فرا میرسد.
- سرکار ستوان، شما راجع به تشریفات حرف زدید؟
- بله، الان به آن میرسیم؛ من درست در پی یافتن ورقهای هستم که شما باید آن را امضاء کنید؛ آه! پیدا شد...
با شتاب یک ورقه چاپی را مرور کرد و آن را به مارکوف داد.
- شما باید این را امضاء کنید (اوراق تازهای از کشو میزش بیرون کشید) و همچنین این را ... یک قلم، آنجا، کنار جاسیگاریست. فهمیدید! و حالا دوباره صدای سرفة آزار دهندهاش برخاست- کافیست که هویت و مشخصات خود را با دلایل و مدارک بنویسید تا این که ادارات گوناگون رونوشتی از اوراق گمشده شما در دست داشته باشند. این کار باید زود انجام گیرد.
مارکوف با ناله گفت:
- دلایل و مدارک... دلایل و مدارک، سرکار ستوان، چه دلایل و مدارکی را میتوانم ذکر کنم؟
پیشانی ستوان چین خورد و چشمهایش کاملا داشت از حدقه بیرون میآمد؛ هرگز چنین حالت تعجب و شگفتی به خود نگرفته بود؛ شاید هم واقعا تعجب کرده بود؟
- توجه کنید، این کار بسیار ساده است (سینهاش را صاف کرد): شما در جایی، مثلا توی اتاقتان، حتما سندی به نام خودتان دارید؟ نه، واقعا ندارید، چیزی شبیه به آن ندارید؟ بالاخره، چند نفری را میشناسید که بتوانند ثابت کنند که شما مارکوف هستید؟
مارکوف نفس راحتی کشید. ورگانی لبخند زد و گفت:
- توجه میکنید، همیشه راه حلی وجود دارد...
چهرهی او، - سرکار ستوان-، از هم شکفت، دو کف دستش را روی لبه میز گذاشت؛ خارش گلویش به نظر میآمد که کاملا تسکین یافته است. با یک حرکت چابک دست ظریفش، چنین نتیجه گرفت:
- این کار کمی وقت لازم دارد، همین! اجازه میدهید؟
او تکمهای را فشار داد؛ مارکوف آن را ندیده بود، اما روی میز دستگاه رنگارنگی وجود داشت شبیه به آنچه که افسر از آن استفاده میکرد. صدای دری از گوشهای برخاست و تقریبا بیدرنگ یک منشی وارد شد و تودهای کاغذ به دست داشت؛ او زنی بود زیبا و موبور که پاهای بلند داشت؛ مارکوف که دوباره از وضع نفرتانگیز خویش آگاه شده بود، از شرم و خجلت سرخ شد.
- آقای عزیز، لطف فرموده اسامی و نشانیهای مردمی را که مایلید به عنوان شاهد ذکر کنید، بیان کنید تا دختر خانم بنویسند.
و ستوان به بررسی پروندهای سرگرم شد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اوراق هویت - قسمت هجدهم مطالعه نمایید.