در این روز، بارقة امیدی درخشید. بعد از ظهر، نزدیک غروب- اما واقعا غروب بود؟ پیرمرد در را باز کرد، به مارکوف اشاره کرد تا همراه او بیاید و گفت که افسر او را طلبیده است.
فریاد شادی در گلوی مارکوف خفه شد، اما در زیر سنگینی نگاه خشن زندانبانش نتوانست که از ترس نلرزد و به نفس نفس نیفتد: سه روز میگذشت- یا چهار روز یا ده روز؟ که آنها دوباره او را توی این اتاق زندانی کرده بودند و او علتش را نمیدانست: آیا نخستین بار خلاصش نکرده بودند که برود و فردای آن روز مثل یک بره دوباره به خیابان لوسترال برنگشته بود؟ میترسیدند که او با آزادیش چه کند؟ او دیگر نمیتوانست انتظار بکشد و مخصوصا بکوشد تا چشمش را که پیوسته تاکنون در کنارههای اسرار آمیز خاطرات و رویاها، رفت و آمد میکرد، از تنها اعمال حیاتی که ادعا میکردند که دیگر قادر به انجامشان نخواهد بود، محروم گرداند.
پیرمرد، در فواصل معین یک تکة نان و یک بطری آب برایش میآورد و بیاینکه کلمهای بگوید، آنها را روی زمین میگذاشت و بیدرنگ برمیگشت؛ حتی هنگامی که مارکوف پرسیده بود که برای قضای حاجت، چه کند، پیرمرد همچنان گنگ مانده بود. او شانههایش را بالا انداخته بود و مارکوف میبایست، آنجا، در آن گوشه، در زیر آن نگاه نامرئی که بیهیچ شک، پیوسته او را میپایید، با وضع مضحکی رفع حاجت کند؛ و حالا اتاق متعفن و نفرت آور شده بود.
افسر پس از سلام دادن و کوبیدن پاشنههای پا به یکدیگر، میگوید:
- آقای مارکوف، از دیدار شما خوشوقتم. خواهش میکنم، بنشینید.
همان تشریفات بار نخستین است اما با این وجود تفاوتی به چشم میخورد: هنگامی که مارکوف خم میشود تا سیگارش را آتش بزند، دستی که شعله را برایش افروخته است، ناگهان کنار میرود و به جای سیگار مژههای زندانی را کز میدهد؛ زندانی سیگار را رها میکند دستش را به چشم میبرد؛ پلک سوختهاش او را بسیار آزار میدهد؛ اطمینان دارد که افسر با قصد و تعمد این کار را کرده است...
- آه! معذرت میخواهم، آقای مارکوف.
مارکوف جویده و نامفهوم میگوید:
- اهمیت ندارد، اهمیت ندارد...
حالا، میداند که هیچگونه اعتراضی نخواهد کرد. افسر کاغذهای روی میزش را زیر و رو میکند و دوباره رشتة سخن را به دست میگیرد:
- آقای مارکوف، شما را احضار کردهام تا خبر خوشی به شما بدهم: ستوان ورگانی Vergani که کار شما به او محول شده است، قبول میکند که شما را بپذیرد؛ میبینید: ما آرزویی جز این نداریم که بازگشت شما را به زندگی عادی، تسهیل و آسان کنیم!
مارکوف از دهانش میپرد:
- کی او را خواهم دید؟
و بیدرنگ از این جسارت خود وحشت میکند. افسر ابروانش را بالا میکشد؛ ابر خشم و غیظ جلو دیدگانش را میگیرد، اما بلافاصله محو میشود، و با لحن بسیار مودب و مهربانش جواب میدهد:
- بیحوصله نباشید. کی ستوان میتواند شما را بپذیرد؟ نمیدانم... اما اطمینان دارم که شما را خواهد پذیرفت. تا آن هنگام، من به بازجویی خود ادامه میدهم و امیدوارم که در این بازجویی نکتهای پیدا نشود که به ضرر شما تمام گردد.
مارکوف بر خود میلرزد و دوباره انگشتانش را به پلک چشماش میمالد. با سعی و زحمت میگوید:
- اجازه بدهید از شما تشکر کنم.
افسر لبخند میزند و با دست دود سیگارش را کنار میزند:
- از من تشکر نکنید؛ من وظیفهام را انجام میدهم؛ آقای مارکوف، قبلا این را به شما گفتهام: آدمهای وحشی و بیرحمی نیستیم!
افسر از جا برمیخیزد و صدای چرم تازه به گوش میرسد؛ مارکوف از او تقلید میکند، قلباش میزند: آیا مانند روز پیش میتواند این خانة عجیب را ترک کند؟ و فردا، پس فردا، هر روز، باز گردد؛ او این مساله را تعهد میکند! یا دست کم به او اجازه دهند که فقط چند ساعت، از آفتاب، سبزه، فریادهای گمگشته در کشتزارها و پرندة بزرگی که بال میگسترد و به جانب نقطة ناشناخته پرواز میکند، لذت برد!
اما امروز، چنین به نظر میرسد که افسر تصمیم ندارد بگذارد او از اینجا پا بیرون نهد؛ او تکمهای را فشار میدهد و اینک دری که مارکوف به وجود آن پی نبرده بود، در یک گوشه اتاق باز میشود.
- آقای مارکوف، خواهش میکنم دنبال من بیایید؛ آنجا چند چیز کوچک و جزیی وجود دارد که لازم است شما آن را ببینید.
مارکوف پلک دردناک چشمش را به هم میزند و دنبال او راه میافتد آنها از یک راهرو سنگفرش که دیوارهایش را آب آهک مالیدهاند میگذرند و به دری آهنین میرسند که روی آن روزنهای و چکشی تعبیه شده است.
افسر ضربه به در میزند؛ چهرهای پشت روزانه مشبک پدیدار و سپس ناپدید میشود، آنگاه در باز میگردد و سربازی که آن را باز کرده با یک حرکت کاملا غیرارادی سلام میدهد، او مردیست بلند قامت که چهرهاش پر از لک و پیس است و لبهای کلفت دارد.
اتاقی که قدم در آن گذاشتهاند، مدور است؛ پنجره ندارد و با یک شعلة چراغ برق که در مرکز آن آویزان است روشن میگردد، هیچ اثاثی ندارد جز یک میز تحریر که در دیوار تعبیه شده و یک چارپایه و یک دستگاه تلفن؛ کنار میز تحریر جعبهای شبیه به آخور نصب شده و مارکوف با وحشت آن را ورانداز میکند.
شلاقهای گوناگونی آنجا آویزان شده و روی بعضی از آنها خون خشکیده است. گرداگرد این اتاق مدور، درهای نمرهدار در فواصل معین دیده میشود، که مجهز به یک دریچه است و با دقت آهن پوش شده.
مارکوف، نگران و ترسان، گرداگرد خود را مینگرد، بعد به افسر روی میکند؛ او به مارکوف لبخند میزند؛ شستهایش را در کمربند فرو برده و پاهایش توی چکمههای براق بر زمین استوار شده است، و قدرتی آرام و خیر خواهانه را مجسم میگرداند ...
مارکوف روی برمی گرداند و بر خود میلرزد. افسر فرمان میدهد:
- «تونی»، خوب، چند تن از مشتریهای شبانه روزی ما را نشان بده!
بعد به مارکوف رو میکند و ادامه میدهد:
- عزیزم، چیزهایی به شما یاد داده میشود که باید از آن استفاده کنید!
تونی، به جانب جعبه آخور شکل میرود و شلاقی بر میگزیند، تسمهایست دراز از چرم بافته و به طرف یکی از درها میرود. افسر میگوید:
- نه، نمره «پنج» بهتر است. آقای مارکوف، همین الان خواهید دید که نمره «پنج» مخصوصا بیشتر جالب توجه است!
تونی در نمره پنج را باز میکند و با اشاره سر به زندانی فرمان میدهد که بیرون آید و ناگهان مارکوف حس میکند که یک هرم سوزان سراسر وجودش را فرا میگیرد و قلبش را در هم میفشرد.
مردی که در آستانه در زندان پدیدار شده، برهنه است و خون در سراسر زیر جلدش مرده: یک دستش را جلو چشم حایل میکند، از این روشنایی زننده خیره شده و با این حرکت، پهلوهای لاغرش نمایان میشود؛ دست دیگرش کنار رانهای لاغرش آویزان است، گویی که تکهای چوب خشک است؛ پشت دوتا شده و زانوان خمیدهاش او را پیرمردی مینمایاند، اما رنگ سفید و صاف بشرهاش از آن نوجوانیست؛ مدت زمان درازی نمیگذشت که زنی جوان این بدن را میشست و این موهای انبوه را شانه میزد و در وجود خودش حس میکرد که غرور و تکبرش جوانه میزند و میشکفد. تونی فریاد میکشد:
- پوزهات را نشان بده!
جوان دستش را میاندازد؛ چشمهایش را که دائم به هم میزند با وحشت به اطراف اتاق میگرداند و همچون یک سوختگی بر مارکوف قرار میگیرد و آنا بر پیشانی مارکوف عرق مینشیند؛ او آهسته نفس میزند و دهانش سوراخ سیاهی در میان چهره رنگ پریدهاش به وجود میآورد، دیروز مادرش میپرسید: «فرزندم، سردت است؟»
اما ناگهان، تونی دستش را عقب میبرد، و به جست خیزش مشغول میشود؛ شلاق دراز سوت میکشد و با صدایی نمدار بر قفس سینه نمره «پنج» فرود میاید و گرد آن میپیچد و زندانی زوزه میکشد و در زیر این ضربات بر خود میپیچد؛ تونی با یک حرکت خشک، شلاق را کنار میکشد و جای آن یک خط منحنی خونین به وجود میآید. تونی فریاد میکشد:
- چهار دست و پا! مگر به تو نگفتند که تو یک سگ بیش نیستی.
جوان اطاعت میکند.
جلاد با چکمهاش لگدی به شکم او میزند و فرمان میدهد.
- یاالله، راه بیفت!
نمره «پنج» راه میافتد و با آرنج و زانو دور اتاق میچرخد. مارکوف آرزو میکند که دیگر چیزی نبیند و سایش نرم اعضاء این جسم را دیگر بر سنگفرش نشنود، اما برعکس، چشمانش را باز میکند و از هم میدراند و گوشش را تیز میکند، گویی که برایش لازم است که قطرات این منظره را تا ته بنوشد و جام وحشت و ترس را لاجرعه سر کشد و یک باره خود را از پای درآورد؛ نوجوان نفس میزند و آه و ناله میکند، اما همچنان به تمرین پست و رذیلانه خود ادامه میدهد، با چنان سعی و اهتمامی که گویی میخواهد اعمال شگفت خود را به نحو احسن انجام دهد: او هیچگاه نمیکوشد که دایرهاش را تنگتر کند و با توقف و درنگ خط سیر خود را ببرد و قطع کند؛ و بیاینکه از سرعت خود بکاهد تا جایی که امکان دارد دور وسیع میزند و خودش را به درهای کنار میساید: حس میشود که به این کار عادت دارد...
عادت!
هنگامی که نمره «پنج» میخواهد دومین دور را شروع کند، افسر فریاد میکشد:
- ایست!
زندانی میایستد، سرش را تکان میدهد تا موهایش را کنار بزند؛ پهلوهایش به شدت بالا و پایین میرود؛ دیگر طاقت ندارد...
افسر با لحنی مهربان میگوید:
- خوب بیا اینجا، خوشگلم!
نمره «پنج» مردد به نظر میآید، اما همین که تونی را میبیند که شلاقش را بلند میکند، تن در میدهد و به طرف افسر میخزد و او در حالی که با لطف و مهربانی به زندان مینگرد، توی جیبش را میکاود:
- خوب، بس است!
زندانی در چند سانتیمتری چکمههای افسر توقف کرده است: افسر یک تکه قند برایش پرتاپ میکند.
- یاالله! بردار! این مال توست...
مارکوف قلبش را با دو دست میفشارد؛ تونی نیشخند میزند و پس گردن نمره «پنج» را با نوک شلاقش غلغلک میدهد:
- حیوان کثیف تصمیمت را بگیر!
نوجوان تصمیمش را گرفته است. او تکه قند را با دندانها میقاپد و سرش را زیر میاندازدو میجود.
افسر میگوید:
- آقای مارکوف، میبینید، آدمهای وحشی و بیرحمی نیستیم!
او نیشخند میزند، قوطی چرمی فلسدارش را بیرون میآورد، سیگاری برمیدارد، آتش میزند، بعد فرمان میدهد:
- یاالله، حالا برو توی لانهات!
تونی شلاقش را به صدا در میآورد، اما نمره «پنج» احتیاج ندارد که تحریکش کنند:
به یک چشم به هم زدن، دوباره توی لانهاش خزیده است و سرباز گارد بیدرنگ در را میبندد.
و افسر میگوید:
- هان! چه تعلیمات درخشانی؛ چه عقیدهای دارید، آقای مارکوف؟ اما... شما را چه میشود، چشمهایتان کلاپیسه شده؟
او با یک دست، مارکوف را که دارد روی زمین در میغلتد نگاه میدارد و با دست دیگر سیلیای به چهرهاش مینوازد.
افسر بیدرنگ به کف دستش مینگرد:
- اوخ! این ریش لعنتی دستم را زخم کرد!
مارکوف بیدرنگ حالش جا میآید. نالهکنان می گوید:
- اجازه بدهید بنشینم.
افسر چهارپایه را با پا پیش میکشد و با شتاب میگوید:
- البته، آقای مارکوف، بنشینید!
پیرمرد خودش را روی چهارپایه میاندازد، اما، خواه برای این که حرکت خود را درست حساب نکرده است و خواه برای این که افسر محیلانه چهارپایه را کنار کشیده، او به روی سنگفرش پت و پهن میشود؛ افسر و تونی خنده را سر میدهند، اما افسر بیدرنگ قیافه جدی به خود میگیرد و به زیر دست خود اخطار میکند که خاموش شود.
او مارکوف را با یک حرکت از زمین بلند میکند و میپرسد:
- امیدوارم که زخمی نشده باشید؟
مارکوف با لکنت میگوید:
- نه، اهمیت ندارد، اهمیت ندارد.
افسر دستش را با لطف و شفقت به شانههای او میکوبد و میگوید:
- چقدر حساسی، عزیزم! برویم، امروز دیگر بس است.
مارکوف، هنگامی که دوباره روی آن صندلی چرمی نشست، به خود جرئت داد و پرسید:
- اما، آن جوان کیست؟ چه کرده؟ چرا شکنجهاش میدهند؟
افسر لبخند زد
- شکنجه دادن؟ مارکوف عزیز، این کلمهایست که باید از قاموس لغات شما حذف شود؛ ما کسی را شکنجه نمیدهیم- تعلیم میدهیم، قبلا به شما گفته بودم!
هنوز چند هفته دیگر لازم است تا این جوانک جالب فراموش کند که هرگز دیگر موجودی نبوده است جز آنچه که اکنون برای ما هست:
یعنی همان شماره «پنج» ... آن وقت، دیگر هیچ چیز مانع نمیشود که او خودش را با این هویت کاملا تازه بشناساند و زندگی کند و این بار مواظب و هوشیار خواهد بود که گمش نکند، این را برایش آرزو میکنیم...
مارکوف با تعجب پرسید:
- چطور؟ میخواهید بگویید که...
- بله، آقای عزیز. اما وحشت نکنید! شما هنوز به این مرحله نرسیدهاید! آه چطور میلرزید! عاقل باشید!
ناگهان، لبخند افسر محو شد، و اخمی ترسناک جای آن را گرفت؛ میزی که پشتش نشسته بود و آرنجش را به آن تکیه داده بود، شروع به رقصیدن کرد؛ تمثال بزرگ ارون کنده شد، صدای سقوطی برخاست: این بار، مارکوف واقعا بیهوش شده بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اوراق هویت - قسمت هفدهم مطالعه نمایید.