Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اوراق هویت - قسمت پانزدهم

اوراق هویت - قسمت پانزدهم

نوشته:‌ ژان روسلو
ترجمة: دکتر علی‌اصغر خبره‌زاده

مارکوف با صدایی لرزان می‌پرسد:

- چه باید بکنم تا فرمانده را ببینم؟

- می‌ترسم که این کار چندان آسان نباشد؛ اما نگران نباشید؛ من از او خواهش می‌کنم که جلسه محاکمه‌ای برای شما ترتیب دهد خوب! آقای مارکوف، بیش از این شما را معطل نمی‌کنم.

او برمی‌خیزد،‌ مارکوف از او پیروی می‌کند و جویده، زیر لب می‌گوید:

- می‌خواهید بگویید که من آزادم، که من می‌توانم...

- بله مسلم! پس از چه چیز می‌ترسیدید!

مارکوف با شگفت می‌گوید:

- اوه! متشکرم، متشکرم.

اما افسر با حرکتی لطف آمیز، سخنش را می‌برد و یکی از تکمه‌های آن دستگاه رنگارنگ را فشار می‌دهد و می‌گوید:‌

- فردا صبح خیلی زود به اینجا بیایید خوب، ‌شب بخیر، آقای مارکوف! او سیگارش را روی میز می‌گذارد، سلام می‌دهد و پاشنه‌هایش را به هم می‌کوبد؛ مارکوف به نوبه خود دستش را بلند می‌کندد و سپس عقب‌گرد می‌نماید. در خود به خود باز و خود به خود پشت سر او بسته می‌شود.

توی راهرو هیچکس نیست و او پیش از این که تصمیم بگیرد به طرف پلکان برود می‌تواند یک لحظه در خود فرو رود، دست‌هایش آویزان، و سرش خالی است. هنگامی که پایین می‌رود، ملتفت می‌شود که سیگار افسر هنوز لای انگشتانش است؛ سیگار پاره شده و دود نمی‌دهد؛ می‌خواهد آن را دور بیندازد، اما نظافت بی‌اندازه کف راهرو جلو او را می‌گیرد؛ آن را توی جیب‌اش فرو می‌برد، سپس تغییر عقیده می‌دهد آن را به دهان می‌برد و برای این که اندکی درد گرسنگی‌اش را تسکین دهد، آن را می‌جود.

یک طبقه، بعد دو طبقه پایین می‌رود. حالا به کف محاذی خیابان رسیده است. راستی: دربان واو از راهرو سمت راست به اینجا رسیده بودند نه، مثل این که از آن راهرو بود. مگر این که ... خدایا! در این راهرو‌ها سر در گم چطور راهش را بیابد؟ چرا افسر دربان را صدا نزد تا مشتری‌اش را هدایت کند؟ به نمره‌های در‌ها نگاه می‌کنیم؛ اگر در جهت کاهش نمره‌ها قدم برداریم 103، 101، 99 ... مطمئنا به در خروجی نزدیک می‌شویم! آه! اینک هشتی چند لحظه پیش. اما نه: آن هشتی نیست: حالا به شماره 71 و 73 و همین طور به شماره‌های بعد از آن رسیده‌ایم... تصادفی این راهرو را بگیریم و برویم: 84، 82، 80 ... آه! مارکوف باز اشتباه کرده است: راهروئی را که انتخاب کرده ناگهان پیچ می‌خورد و به بن بست می‌رسد! این بار، نومیدی پیرمرد را از پای در می‌آورد: او هرگز از این خانه لعنتی قدم بیرون نخواهد گذاشت! خودش را محکم نگاه می‌دارد، پریشان و سراسیمه است، تلوتلو می‌خورد و به دیوار کوبیده می‌شود... یکی از این در‌ها را بزند و راه را بپرسد؟ کاملا یک کار عادی و طبیعی است... اما دستش را که بلند کرده دوباره می‌اندازد و به راه می‌افتد، زانوانش می‌لرزد و نمی‌تواند خودش را به وسط هشتی برساند؛ یک، دو، سه، چهار راهرو تازه است که باید آن‌ها را بررسی و کاوش کند! اما، درست هنگامی که خود را در یکی از ان‌ها می‌اندازد، تصادفا از یکی از این در‌های مرموز کسی بیرون می‌آید، کسی که او را خوب می‌شناسد: موروان!

موروان مثل همیشه تر و تمیز، کمربند و حمایلش را بسته و چکمه پوشیده است،‌ نقاب چرمی کاسکتش می‌درخشد، مارکوف را می‌بیند و با قدم‌های پر سر و صدا به جانب او می‌رود و چهره‌اش را که در هم است،‌ اندکی سخت و خشن‌تر می‌کند. مارکوف با وحشت او را می‌نگرد و درست به موقع (موروان دستش را روی باتون گذاشته بود...) به یاد می‌آورد که باید سلام بدهد؛ به خود می‌پیچد، دستش را بلند می‌کند، ‌یک دست سنگین، و موروان سلامش را جواب می‌دهد؛ او در دو قدمی ایستاده است و مارکوف به خوبی می‌تواند علامت سرجوخگی را روی سینه‌اش تشخیص دهد: یک کله مرده از فلز مطلا که بانتهای زنجیری کوتاه آویزان است؛ نگاه‌اش به این فلز کم‌ارزش دوخته می‌شود، جرات ندارد نگاه از آن برگیرد و به بالاتر از آن، ‌به چهره و به چشمان جوانک بنگرد. موروان می‌پرسد:

- اینجا چه می‌کنی؟

نیشخند می‌زند.

- من... من رفته بودم خدمت ....

راستی،‌ اسم افسر چه بود! مارکوف اندکی آشفته‌تر می‌شود و جویده و نامفهوم می‌گوید:

- راجع به اوراقم است... یادتان می‌آید...

موروان سرش را کج و چشمانش را نیمه باز می‌کند و محیلانه می‌گوید:

- همینطور است!

مارکوف سرش را برمی گرداند و می‌افزاید:

- و حالا، و حالا ... دنبال در خروجی می‌گردم.

موروان قاه قاه می‌خندد وطنین ان در راهرویی که با روشنایی یکنواخت در آمیخته است و آرام و ملایم با تیک- تاک ماشین تحریر جویده و خورده می‌شود،‌ سر و صدایی عظیم و نابجا به وجود می‌آورد:

- در خروجی، هه هه! تو دنبال در خروجی می‌گردی!

- بله، خواهش می‌کنم...

- و اگر نخواستم آن را به تو نشان دهم، چطور از اینجا خارج می‌شوی؟ هان!

خوب به من نگاه کن، پیر کودن!

یک ضربه با پشت دست، سر مارکوف را به عقب می‌اندازد؛ ضربة محکمی نیست، ‌اما پیرمرد سرش به لرزه در می‌آید؛ اشک در چشمانش حلقه می‌زند؛ او تضرع می‌کند:

- ولم کنید... چرا کتکم می‌زنید؟

موروان دوباره نیشخند می‌زند:

- حیوان پیر، اینها شوخی و برای تفریح است! زنجموره نکن، تازه اول کار است! می‌خواهی از اینجا خارج شوی؟ بسیار خوب! نگاه کن: خیلی ساده است...

موروان سه قدم برمی‌دارد، نخستین دری را که دم دستش است باز می‌کند، و خود را از برابر مارکوف کنار می‌کشد و او پهنه‌ی دشت آفتابی را در برابر خود می‌بیند. درست همانند دیروز، همان هنگام که قدم به این‌ خانه گذاشته بود. آیا خورشید حتی در این پنبه‌زار آسمان، جایش را تغییر داده است؟ واقعا یک شبانه روز گذشته است، یا این که فقط ده دقیقه؟ با این وجود، این انتظار پایان ناپذیر... مارکوف خیره می‌شود، دشت را می‌نگرد که به جانب خط سرخی جنگل می‌گریزد. در آن دور، ‌آب راکد، در میان مژگان جکن‌ها می‌درخشد؛ بازوان نرم دود، تقریبا همه جا در فضا موج می‌زند؛ پرندة بزرگی که شکم سفید دارد، بال خود را روی این منظره می‌گسترد؛ گویی که روی سنگی نرم حجاری شده است؛ کشاورزانی که دیده نمی‌شوند به اسبان خود امر نهی می‌کنند...

- خدای من!

در این لحظه بر اثر صدای خفیفی سرش را برمی‌گرداند. آه! موروان ناپدید شده، او ناپدید شده، دیوار لخت است: یک دیوار معمولی، خاکستری رنگ که بوی کهنگی می‌دهد و در ظاهر هیچ منفذی ندارد. مارکوف به پیشانیش دست می‌کشد، زگیلش را لمس می‌کند و می‌فشارد و پوستش را می‌کند... نه،‌ خواب ندیده است: طعم زنندة توتون سیگار فرمانده، هنوز زیر زبانش است و نگاه خشن موروان هنوز چهره‌اش را می‌سوزاند.

آن بالا پرندة بزرگ دیگر در جهت باد بال نمی‌زند. او آرام بالهایش را به هم می‌زند و برمی‌گردد و به جانب جنگل از نظر دور می‌شود و ابتدا خاکستری و سپس سیاه می‌گردد و حالا دیگر نقطه‌ای بیش نیست، کوچک می‌شود و کوچک می‌شود و کاملا در اعماق آسمان محو و نابود می‌گردد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اوراق هویت - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 43 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: پنجشنبه 11 بهمن 1397 - 11:59
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1477

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1074
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929040