نزدیک دادگستری، انبوه جمعیت مارکوف را متوقف کرد. او میخواست از پیاده رو به جانب پایین شهر برود اما یک رشته اتومبیل نظامی سر رسید و او میبایست علیرغم میل خویش به انبوه جمعیت بپیوندد.
از مردی که مارکوف به او تنه زده بود و او برگشته بود و چنین به نظر میرسید که با علاقه و محبت به مارکوف مینگرد، پرسید:
- چه خبر شده؟
- آه! هیچ انها دارند کسی را کتک میزنند...
او وقتی که به آن برخورده، سلامشان نداده.
زنی که روپوش کثیف داشت و روی نوک پا بلند شده بود تا خوب ببیند گفت:
- حالا دیگر آدم میشود؛ همیشه آدمهایی پیدا میشوند که پی شر میگردند!
تماشای کتک خوردن کسی، یک نمایش عادی بود؛ حتی اغلب به آن توجه نمیکردند (شاید فکر میکردند که بهتر است کلاه خود را سفت نگهدارند!) اما باز هم مردمی بودند که به تماشای این صحنه علاقه داشتند، و چون آدمی بصیر، برای این نوع تنبیه ارزش قائل بودند و بعد نیشخند میزدند و به قربانی کمک میکردند تا از جا برخیزد.
مارکوف میخواست به راه خود برود، اما مردمی که تازه رسیده بودند، راهش را بند آوردند. آنگاه او مانند همه مردم به تماشا ایستاد و در زیر قفسه سینه خود انقباض شدید عصبی حس کرد.
مردی را که میزدند روی شکم خوابیده بود و با تمام قوا میکوشید خود را جمع و جور کند. خون از یکی از گوشهایش جاری بود و یکی از سنگفرشها را سیاه کرده بود. دو ولگرد که نمیخواستند از فیض این صحنه محروم بمانند، کلاهش را با شور و شعف لگد کوب میکردند.
«آنها» دو نفر بودند که با ضربات لگد، به مردی که روی زمین افتاده بود، داشتند خوب خدمت میکردند. چکمههای براقشان را که هر بار به حرکت در میآوردند، در پرتو خورشید میدرخشید و صدای خشکی برمیخاست و مرد نالهکنان بر خود میپیچید.
یکی از آنها کمربندش را مرتب کرد و گفت:
- خوب... این بار بس است.
او نفس میزد، دستمالی از جیبش درآورد و صورت خود را پاک کرد.
اکنون، در آن مکانی که مرد بارانی پوش مجازات میشد،جز یک لکه نازک سیاه بر سنگفرش، چیزی دیگر باقی نمانده بود؛ اما دیری نپایید که زمین خون را فرو برد و این مکان هم، چون مکانهای دیگر شد. مارکوف با خودش گفت:
- هرگز نمیتوانم تحملش را بکنم.
اما به این گفته خود چندان ایمان نداشت: گویی سوگند یاد میکرد که برود و این «کثافت لعنتی» را از روی شقیقه خویش بردارد...
مدت زمانی دراز میگذشت که تحملش را کرده بود،
او قدمها را تند کرد: توقف اجباری او، پنج دقیقه وقتش را هدر داده بود؛ دیرش میشد؛ خلاصه، آقای مودویی درست سر ظهر دکانش را میبست و هرگز منتظر او نمیماند؛ اگر او فقط میخواست قلمهای خودنویسش را تحویل دهد و یک جعبه قلمهایی که خراب شده را بگیرد، میبایست دوباره راه را برگردد.
خیابان مشجر «اشانژ» بسیار شلوغ بود، هر چند که هرگز اتومبیلی در آن رفت و آمد نمیکرد و تنها کارمندان عالی رتبه اجازه داشتند که اتومبیل خود را در آن برانند؛
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اوراق هویت - قسمت پنجم مطالعه نمایید.