Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اوراق هویت - قسمت سوم

اوراق هویت - قسمت سوم

نوشته:‌ ژان روسلو
ترجمة: دکتر علی‌اصغر خبره‌زاده

و آنگاه لورا را یافته بود...

دوباره دستی به کلة صافش کشید و زگیل‌اش را خاراند.

اوهه! لورا، او هم این زگیل را از نظر دور نمی‌داشت:

- اوه، ببین چه چیزی عجیبی داری!

این حرف را همان فردای نخستین ملاقات زده بود.

ساعت ده شب بود، مارکوف او را توی خیابان پارک دیده بود که روی یک نیمکت، پت و پهن شده و صورتش را با دست پوشانیده بود. او نه جوان بود و نه پیر و از حیث زیبایی، خدا نصیب نکند! هنگامی که لورا صورتش را به جانب او برگردانیده بود، مارکوف یکه خورده بود: یک طرف صورتش فقط یک تکه گوشت خون آلود بود؛ یکی از چشمانش که بسته بود، داشت باد می‌کرد و یک رشتة خون از دهانش سرازیر بود و بی‌اینکه ملتفت شود، چکه چکه روی پیراهنش می‌چکید؛ لورا به سوالات او جواب نداده بود و مارکوف یک لحظه اندیشیده بود که او را به حال خود گذارد؛ وانگهی او می‌دانست که دخالت در کار دیگران عاقبت خوشی ندارد و از خودش می‌پرسید که این همه جرات و جسارت را از کجا آورده بود. با این وجود، هنگامی که لورا به هق هق افتاده بود، مارکوف به جانب او خم شده و با ترس و لرز شانه‌هایش را لمس کرده بود و همین که دیده بود که لورا به او لبخند می‌زند، ناگهان منقلب شده او را از روی نیمکت بلند کرده بود و همچون بچه‌ای که خطایی کرده باشد،‌با قرولند و دلسوزی او را به داروخانه‌ای برده بود.

لورا بازو به بازویش داده بود.

سرپیچ خیابان، فاحشه‌ای از لورا پرسیده بود:

- خوب عزیزم، این بار، لقمه مسخره‌ای گیرت افتاده!

لورا جواب نداده و بی‌اراده سوار تاکسی شده بود، ناگهان با شدت دوباره در تاکسی را باز کرده و در برابر قیافه‌ی بهت زده راننده روی پیاده‌رو پریده بود.

- نه، به مسافرخانه نمی‌آیم!

ده دقیقه بعد، لورا روی تختخواب آهنی مارکوف خوابیده بود. همین که فردا می‌شد، می‌رفت...

لورا نرفته بود و مارکوف پانزده روز زخمش را مرهم گذاشته و با ناز و نوازش پرورده بودش؛ تا این که چهره‌اش به حال عادی برگشته بود: نه جوان بود و نه پیر، پف کرده و زرد رنگ بود؛ تا این که لورا دوباره هوس پرسه زدن به سرش افتاده (باطنا موذی و خبیث نبود ...) و کیفش را برداشته بود تا بزک کند.

مارکوف، درست همین لحظه را مناسب دیده بود تا به او بگوید که می‌تواند بماند، زیرا او را دوست می‌داشت.... لورا از ته دل خندیده بود:

- نه، نمی‌مانم، این پیرمرد قزمیت را نگاه کن!

وانگهی، مارکوف ناشیگری کرده بود؛ لورا خود را از بازوان او که می‌خواست او را در آغوش بکشد- رهانیده و به جانب تیغه هولش داده بود و چون دست برنداشته بود، پیاپی به صورتش نواخته بود. آنگاه، لورا توی اتاق دویده و اثاثه آن را واژگون کرده و هر چه دم دستش رسیده بود، روی کف اتاق انداخته بود:

- نگاه کن، ببین حالا چه به سر شمایلت می‌آورم!

مارکوف با شدت از سوراخ‌های بینی نفس کشید، سرش را توی ملحفه فرو برد، قلبش را کینه و بغض فرا گرفت و حس کرد که بدنش چوب و خشک شده است. او هر بار چنین می‌شد: هرگاه لورا را به یاد می‌آورد که خرده‌های شمایل را پایمال می‌کند و بر چهره‌ی مریم لگد می‌کوبد، در وجودش این آرزو زبانه می‌کشید که برخیزد و گیرش بیاورد و او را بکشد...

بونگ! صدای به هم خوردن دوباره در کناری، مارکوف را آگاه کرد که آقای فره از ترکییب معجون خود فارغ شده است. این مرد حق داشت که به این گوشه دنج پناه برد و خود را پنهان دارد، چون که پاسبان‌ها، توی هر سوراخی سر می‌کردند. اما آیا احتیاج داشت که این همه سر و صدا راه بیندازد؟

خوب،‌باید برخاست، دیگر موضوع خوابیدن و توی رختخواب دراز کشیدن،‌ مطرح نیست.

او برخاست،‌و شیر آب را باز کرد.

(راهرو بسیار سرد بود! وانگهی هیچکس به این کار او پی نمی‌برد...) و به قفسه نزدیک شد و با شتاب در آن را گشود تا توی آینه نیمرخ زمخت خود را که برایش بسیار مانوس بود نبیند: پاهای پشمالود، شست‌های پا که در جام آینه پیچیده بود، و این بینی بسیار دراز که سال گذشته هنگام قتل عام یهودیان، نزدیک بود او را دم گلوله دهد! و این زگیل که ...

او چمباتمه زد، یک جعبه مقوایی از قفسه بیرون کشید، در آن دنبال نخ سفید و سوزن گشت و عینکش را به چشم گذاشت و روی لبة پنجره نشست و به تعمیر یک آستین پرداخت.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اوراق هویت - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 43 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: یکشنبه 30 دی 1397 - 10:13
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1807

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1072
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929038