ناگهان رشته یک راه دراز و ملالت بار پاره میشود.
آرامش غمانگیز و خاموشی ناشی از آوارگی و غریبی به هم میخورد. مگر میتوان راه دراز رفته را از سرگرفت؟ مگر میتوان راه بریده را پیوند داد؟
نه، برای زندگی در آغوش تسلیم و رضای محض باید نخست خود را شناساند.
باید اوراق هویت خود را همیشه در جیب داشت. باید بدانند که تو کی هستی از کجا آمدهای شیری که غرش میکنی و دندان نشان میدهی یا گوسفندی هستی که در چراگاه زیر نظر چوپان و سگان گله به خورد و خوراک مشغولی.
خدای من: بلیغترین سرود انسانی در چنین محدوده وحشتناکی خفه میشود.
نگاه از همه جا فرو میافتد و چشم فقط باید جلو را نگاه کند و در جلو هم چیزی جز رد پای قدرت و حرمت نیست اگر اوراق هویت گم شود ناگهان چرخها به حرکت در میآید.
نکند یارو زیر سرش بلند شده باشد.
نکند یارو خیال حرکت و عصیان به سرش زده باشد.
نکند یارو با دشمنان ساخته باشد.
نه هیچ آدم عاقلی اوراق هویت خودش را گم نمیکند...
قهرمان داستان ما موقعی سرش به این دیوار ضخیم میخورد که دیگر پیر و از کار افتاده است.
او فقط فکر میکند و درست در همین موقع به نشخوار خاطرات دچار میشود اما کار از کار گذشته است. او پیوندی ندارد و کسی فریاد او را نمیشنود زیرا او همیشه سرش پایین بوده و حتی موقعی که کسی از او اوراق هویت مطالبه نمیکرد و راست میامد و راست میرفت در آن موقع هم او سرش پایین بود و بدون اینکه کسی او را مجبور کند فقط جلوی پایش را میدید و نوک دماغش را...
از قادر متعال علت همة اینها را بپرسید. من که دلیلش را نمیدانم،اما میدانم که چنین است.
قسمت نخست
1
چون هر صبح دیگر، از خواب پرید.
- خدایا! چرا این در را اینطور به هم میزنند؟
تیغة آجری که گچ و آهک آن ریخته بود، چنان نازک بود که مارکوف بیدرنگ صدای به هم خوردن شیشههایی را که آقای فره جابجا میکرد شنید، و چنان با وضوح و صراحت صدای آمیختن مایعات را تشخیص میداد، گویی که خودش در آن دخمه- که هر روز صاحب کافه لابولنوآر، از ساعت هفت برای ساختن الکل تقلبیاش به آنجا قدم میگذاشت، حضور دارد.
- خوب، قرابه را پر کرد؛ حالا، دارد توی بطریهای کوچک میریزد...
او گمان میکرد که کافه چی را میبیند که در تاریک و روشن این اتاقک زیر شیروانی،روی لگنهایش خم شده است: او مردی بود، مانند خودش پیر و فرسوده، اما شکم گنده و دل زنده. روی هم رفته مرد خوبی بود! مارکوف هر وقت که از تحویل دادن قلمهای خودنویسش بازمیگشت، هرگز فراموش نمیکرد که با او خوش و بش کند.
نخستین بار که مارکوف به کافه لابولنوآر قدم گذاشته بود،آقای فره، پشت پیشخواناش بود و چون پیشخدمت سرگم کار بود، خودش به خدمت مشتری تازه ایستاده بود و با ضربة محکم کف دست، دوباره در بطری را محکم کرده و بیدرنگ پرسیده بود:
- خوب، رفیق، حال واحوال چطوره؟
مارکوف چنان دچار تعجب شده بود که همچنان هاج و واج مانده بود:پس کسی پیدا شده بود که پی به وجود او ببرد این محبت او را شرمسار و تا قلباش نفوذ کرده بود، او کمی هم گریسته بود...
از اینجا دوستی او با آقای فره آغاز شده بود، دوستیای بود بیغل و غش.
بله، مارکوف، خیلی آقای فره را دوست میداشت و هرگز به خود اجازه نمیداد که کوچکترین اعتراضی به او بکند: وقتی که همسایه سر و صدا میکند، مردمانی هستند که به تیغه میکوبند و آن وقت سر و صدای همسایه به کلی میخوابد آقای فره، معمولا خودش مراقب بود و رعایت حال مارکوف را میکرد| وانگهی اگر در تحویل قلمهای خودنویس شتابی نبود، او میتوانست تا ساعت هشت و حتی اگر دلش میخواست تا ساعت نه بخوابد ...
بالاخره داستان با دوستی و محبت آقای فره پایان یافته بود و همچنین «لابولنوآر» پاتوق قابل استفادهای شده بود که آقای مارکوف دوست میداشت هر روز در آنجا همان بوی تند توتون و شراب سفید را حس کند و بخار سبز رنگ روی شیشهها را ببیند و دست مشتریان آنجا را که بازی بلوت شب پیش را ادامه میدادند، بفشارد: اندکی گرمای بشری و اندکی زندگی را بیابد...
نه: او به تیغه مشت نخواهد کوبید.
اما در عین حال، این بیداری وحشیانه و پشت سر آن صدای به هم خوردن شیشهها، و سپس غلغل مایعات بسیار ناراحت کننده بود! او توی شمد غلتی زد و چشمها را بست و دوباره به خواب رفت: جز این،کاری از دستش برنمیامد.
آنگاه تصمیم گرفت برخیزد، باز هم از این دنده به آن دنده شد، گونههای تکیدهاش را به بالش مالید، و به اطراف اتاقش که روزنة خاک آلودی از روی شیروانی آن را به زحمت روشن میکرد- نگریست.
شش، هفت، هشت، بله هشت تا قلم خودنویس، آنجا، به روی میزی که پر از گیرهها و انبرکها و آهن پارهها بود، قرار داشت و میبایست آنها را تعمیر کند؛ قفسة چوب گردو که یک پایه نداشت دوباره میلقید؛ چیزی، تکه چوبی یا مقداری کاغذ لازم بود تا آن را محکم و ثابت نگهدارد... اما هیچ شتاب نداشت؛ برعکس عجله داشت، ظرفهایی را که آنجا، روی لبة اجاق گاز روی هم انباشته شده بود، بشوید ...
چشمان پیرمرد مدت درازی به کنار در، آنجا که رنگ دیوار ریخته و پوسته شده بود، دوخته شد؛ آنجا،سالیان دراز بود که تختة رنگارنگ آویخته شده و قشر سیاهی، آن را پوشانیده بود: این باقیماندة تصویر قدیمی حضرت مریم بود که لورا، این زنیکه کثیف- همان روز رنجش و جدایی- آن را خرد کرده بود:
- خوب نگاه کن ببین، چه بلایی به سر این شمایل مقدست میآورم!
مارکوف به هیچ قیمتی از این صفحه نقاشی دل نمیکند و آن را با هیچ چیز در دنیا معاوضه نمیکرد نه به خاطر این که مومن و مقدس بود. بلکه این شمایل مریم که سیاه شده بود و شنلی قرمز و آبی بددوخت بتن داشت، در ذهن او خاطرهای پا بر جا را بیدار میکرد!
از پدر و مادرش و همچنین از ابتدای کودکیش، چیزی به یاد نداشت. اوراق هویتش چنان نشان میداد که او در سال 1885 در ژازلی به دنیا آمده بود: یک نقطة دور افتاده بر روی نقشة جغرافیا. مارکوف بزرگ شده بود، میخواست بداند که چرا در این کشور زندگی میکند و چطور به اینجا آمده است و چرا هرگز در صدد برنمیاید که به ژازلی برگردد... هیچکس نتوانسته بود علت واقعی آن را به او بگوید. روزی یک کشتی یونانی، صد کودک گرسنه، ژنده و پاره را که بعضی ناقصالاعضاء، برخی گنگ، و همه هاج و واج و رنگ پریده و وحشتزده بودند در بندر همسایه پیاده کرده بود؛ او یکی از کوچکترین این کودکان بود: تقریبا سه ساله بود، اما پسربچه هشت سالهای سرپرستی او را به عهده گرفته بود و زنان راهبه توانسته بودند که به وسیله همین پسربچه به محل تولد مارکوف پی ببرند. فردای آن روز، پروهنکو را مرکز خیریه دیگری برده بودند و مارکوف دیگر هرگز از او نامی نشنید،به قسمی که هنوز هم امروز، چیزی از ژازلی نمیدانست، جز آنچه که در کتابها نوشته شده بود: حریق، غارت و چپاول و تجاوز و دست آخر سقوط تمام ساکنان شهر از پرتگاه بر روی تخته سنگها ... بیش از شصت سال میگذشت که متجاوز، همچنان سایة مخوف ظلم و استبداد خود را بر شهرهای حاصلخیز گسترده بود و گاهگاه دوباره به یاد سبعیت و توحش میافتاد و روزنامههای کشورهای غرب، چند سطری به آن اختصاص میدادند؛ بیشک، ژازلی را دوباره بنا کرده بودند، اما اکنون مردمی دیگر در آن ساکن بودند که نمیتوانستند پدر و مادر مارکوف را بشناسند و به یاد آورند؛ وانگهی هیچ امیدی نبود که روزی بتوان به ژازلی بازگشت، و از کسانی که هیچ احتمال نمیرفت که زنده بوده باشند، پرس و جویی کرد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اوراق هویت - قسمت دوم مطالعه نمایید.