Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تهوع - قسمت آخر

تهوع - قسمت آخر

نویسنده : ژان پل سارتر
مترجم : امیرجلال الدین اعلم

کارکرد، چیزی را توضیح می‌داد: آدم را توانایی می‌داد که به وجود کلی بفهمد ریشه چیست، ولی هرگز نه این یکی را این ریشه، با رنگش، صورتش، حرکت منجمدش، در زیر هرگونه توضیحی بود. هر یک از کیفیت‌هایش کمی از آن می‌گریخت، از آن بیرون می‌ریخت، تا نیمه جامد می‌شد، تقریبا یک چیز می‌گردید؛ هر کدام توی ریشه زیادی بود، و کندة درخت یکسره حالا این احساس را به من می‌داد که داشت کمی از خودش به بیرون می‌غلتید، خودش را نفی می‌کرد، خودش را درغایب عجیبی گم می‌کرد. پاشنه‌ام را به آن پنجه سیاه کشیدم: دلم می‌خواست کمی از پوستش را بکنم. به خاطر هیچ، از سر ستیزه جویی، برای ظاهر کردن رنگ صورتی پوچ یک خراش روی چرم خرمایی: برای بازی کردن با پوچی دنیا ولی وقتی پایم را پس کشیدم، دیدم پوسته همانطور سیاه مانده است.

سیاه؟ احساس کردم که این کلمه بادش در رفت و با سرعتی فوق‌العاده ازمعنایش تهی شد. سیاه؟ ریشه سیاه نبود، چیزی که روی آن تکه چوب بود، سیاهی نبود- جیز دیگری بود: سیاهی مانند دایره وجود نداشت. به ریشه نگاه کردم: آیا بیش ازسیاه بود یا تقریبا سیاه بود؟ اما به زودی دست ازسوال کردن از خودم برداشتم زیرا احساس می‌کردم که در جای آشنایی هستم. بله،‌من پیش از این با همان نگرانی اشیای نام ناپذیر را به دقت بررسی کرده بودم، پیش از این کوشیده بودم- بیهوده- که چیزی درباره آن‌ها بیندیشم: و پیش از این حس کرده بودم که کیفیت‌های سرد و بی‌جنبش‌شان می‌گریزند، از لای انگشتهایم سر می‌خورند. بند شلوار آدولف، چند شب پیش، در کافه راندو و دشمینو. آن بنفش نبود. دو لکة تعریف ناپذیر روی پیرهن را باز دیدم. و سنگ ریزه را آن سنگ ریزه کذایی را منشاء تمام این ماجرا: آن فاقد ... درست یادم نمی‌آید که آن از بودن چه چیز امتناع می‌کرد. اما مقاومت انفعالی‌اش را فراموش نکرده بودم. و دست دانش اندوز؛ روزی در کتابخانه آن را گرفته و فشرده بودم و بعدش این احساس بهم دست داد که آن کاملا یک دست نبود. به کرم چاق سفیدی اندیشیده بودم، ولی آن هم نبود. و شفافیت مشکوک لیوان آبجوخوری در کافة مابلی. مشکوک: همین بودند‌، اصوات بو‌ها مزه‌ها وقتی مثل خرگوش‌های رمیده به تاخت از زیر دماغتان می‌دویدند و بهشان توجه چندانی نمی‌کردید، می‌شد آن‌ها را ساده و آسوده خاطر کننده پنداشت، می‌شد باور کرد که آبی حقیقی، قرمز حقیقی، یک بوی حقیقی بادام یا بنفشه در جهان هست. ولی همین که یک لحظه نگاهشان می‌داشتید، این احساس آسایش و ایمنی جایش را به اضطراب عمیقی می‌داد: رنگ‌ها، مزه‌ها، بوها هرگز حقیقی نبودند، هرگز صرفا خودشان نبودند و هیچ چیز جز خودشان بسیط‌ترین، تجزیه نشدنی‌ترین کیفیت در نسبت با خودش، در خودش، در قلبش، چیزی زیادی داشت. آن سیاه، آنجا، دم پایم، سیاه مثل سیاه نمی‌نمود، بلکه بیشتر کوشش در هم و برهمی بود برای تخیل کردن سیاهی از طرف کسی که هرگز سیاهی را  ندیده بود و نمی‌دانسته چطور وابایستد، کسی که در ورای رنگ های هستی مبهمی را تخیل می‌کرده است. آن به رنگی می‌مانست اما همچنین .... به یک جراحت یا باز به یک ترشح، به روغن پشم- و به چیزی دیگر، مثلا به یک بو، به بوی زمین نمناک ذوب میشد، به بوی چوب ولرم و نمناک به بوی سیاهی که مثل لعاب روی این چوب سخت پی گسترده بود، به یک مزه شیرین یک فیبر خمیردار. من آن سیاهی را صرفا نمی‌دیدم: بینایی یک اختراع انتزاعی است، یک تصور پاکیزه شده و بسیط گشته، یک تصور انسانی. آن سیاهی،‌یک حضور بی‌ریخت و وارفته، از بینایی و بویایی و چشایی بسیار در می‌گذشت. ولی آن سرشاری مبدل به آشفتگی می‌گردید و سرانجام دیگر هیچ چیز نبود زیرا زیادی بود.

آن لحظه فوق‌العاده بود. من آنجا بود، بی‌حرکت و یخ زده غرقه در جذبه‌ای ترسناک ولی، درست در قلب آن جذبه، چیز تازه‌ای هم اکنون پدیدار شده بود؛ من تهوع را می‌فهمیدم، دارایش بودم. حقیقت آن است که من کشفیاتم را برای خودم تقریر نمی‌کردم، ولی فکر می‌کنم که حالا برایم اسان بود که به قالب کلمات درشان آورم. امر عمده، همان امکان است. مقصودم این است که، بنا به تعریف، وجود آدم‌ها و چیز‌ها عبارت از وجوب نیست. وجود داشتن به طور ساده یعنی آن‌ها بودن؛ موجود‌ها پدیدار می‌شوند، می‌گذارند با شان برخورد کنیم، ولی هرگز نمی‌توان آن‌ها را استنتاج کرد.

زمان وا ایستاده بود: چالة سیاهی دم پاهایم؛ محال بود که چیزی بعد از آن لحظه بیاید. دلم می‌خواست خودم را از آن لذت سبعانه بگسلانم، ولی حتی به خیالم هم نمی‌رسید که امکان داشته باشد؛ من در درون بودم؛ کندة درخت سیاه رد نمیشد، آنجا توی چشم‌هایم مانده بود، مثل لقمة گنده‌ای که تو حلقوم گیر می‌کند. نه می‌توانستم بپذیرمش و نه ردش کنم. به چه زحمتی چشم‌هایم را بلند کردم؟ و راستی آیا بلندشان کردم؟ درست‌تر این نیست که بگویم خودم را یک لحظه نابود کردم تا در لحظه‌ی دیگر با سر به عقب کشیده و چشم‌هایی رو به بالا از نو زاده شوم؟ در حقیقت از یک گذار آگاه نبودم. ولی، ناگهان، برایم محال شد که به وجود ریشه بیندیشم. آن محور شده بود. هر چه برای خودم تکرار می‌کردم: «آن وجود دارد، هنوز آنجاست، زیر نیمکت، دم پای راستم»، عبث بود و دیگر معنایی نداشت. وجود چیزی نیست که بگذارد از دور اندیشیده شود: باید ناگهان بهتان هجوم آورد، رویتان وابایستد، مانند جانور بی‌جنبش درشت جثه‌ای روی قلبتان سنگینی کند وگرنه دیگر اصلی چیزی نمی‌ماند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تهوع، نویسنده : ژان پل سارتر، مترجم : امیرجلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: شنبه 29 دی 1397 - 18:14
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1522

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1229
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23021851