Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تهوع - قسمت نوزدهم

تهوع - قسمت نوزدهم

نویسنده : ژان پل سارتر
مترجم : امیرجلال الدین اعلم

ساعت شش غروب

نمی‌توانم بگویم که احساس سبک حالی یا خرسندی می‌کنم؛ به عکس، این خردم می‌کند. فقط به هدفم رسیده‌ام: آنچه را که می‌خواستم بدانم می‌دانم؛ تمام آنچه را که از ماه ژانویه به بعد برایم رخ داده است فهمیده‌ام. تهوع ترکم نکرده است و گمان نمی‌کنم به این زودی‌ها ترکم کند؛ ولی دیگر از دستش نمی‌کشم، دیگر یک بیماری یا یک بحران زودگذر نیست: خود من است.

من همین حالا در باغ ملی بودم. ریشة درخت شاه بلوط درست زیر نیمکتم تو زمین فرو می‌رفت. دیگر یادم نمی‌آمد که آن یک ریشه است. کلمات ناپدید شده بودند و، با آن‌ها، دلالت چیز‌ها، شیوه‌های کاربردشان، نشانه‌های راهنمای سست که انسان‌ها روی سطحشان کشیده‌اند. نشسته بودم. کمی خمیده، سر به پایین، تنها روبروی آن تودة سیاه و گره‌دار، که یکسره خام بود و مرا می‌ترسانید. و آنگاه این اشراق بهم دست داد.

نفسم را بند آورد. قبل از این چند روز آخر، هرگز حدس نزده بودم که «وجود داشتن» چه معنایی دارد. مثل دیگران بودم، مثل آن‌هایی که با رخت‌های بهاره شان کنار دریا قدم می‌زنند. مانند آن‌ها می‌گفتم: «دریا سبز است؛ آن لکة سفید در آن دور دست یک مرغ دریایی است»، ولی احساس نمی‌کردم که وجود دارد، که مرغ دریایی یک «مرغ دریایی موجود» است؛ معمولا وجود، خود را پنهان می‌کند. آنجا است، دورو بر ما، درون ما، خود ما است، آدم نمی‌تواند دو سه کلمه بگوید بی‌ان که از آن حرف بزند و، دست آخر، آدم لمسش نمی‌کند. هنگامی که باور داشتم به آن می‌اندیشم، به گمانم هیچ چیز نمی‌اندیشیدم، سرم خالی بود، یا فقط یک کلمه در سرم بود، کلمة «بودن». وگرنه می‌اندیشیدم،.. چطور بگویم؟ به تعلق می‌اندیشیدم، به خودم می‌گفتم که دریا به ردة اشیای سبز تعلق دارد یا سبزی بخشی از کیفیت‌های دریا را تشکیل می‌دهد.

حتی موقعی که به چیز‌ها می‌نگریستم، فرسنگ‌ها از تصور این که آن‌ها وجود دارند دور بودم: آن‌ها چون ارایش صحنه به نظرم می‌آمدند. با دست برشان می‌داشتم، همچون ابزار به کارم می‌آمدند، مقاومت‌هایشان را پیش‌بینی می‌کردم. ولی همة این‌ها روی سطح رخ می‌داد. اگر کسی ازم پرسیده بود که وجود چیست، صادقانه جواب می‌دادم که هیچ چیزی نیست، فقط یک صورت (فرم) خالی که می‌آمد خودش را به چیز‌های بیرونی می‌افزود، بی‌ان که در طبیعتشان تغییر بدهد. و آن‌گاه، ناگهان، آن آنجا بود، مانند روز روشن بود: ناگهان آشکار شده بود. جلوة بی‌گزندش به منزلة مقوله‌ای انتزاعی را گم کرده بود: همان خمیرة چیز‌ها بود، این ریشه از خمیرة وجود قالب یافته بود. یا بهتر بگویم، ریشه، نرده‌های باغ، نیمکت، چمن تنک روی چمنزار، همه‌شان ناپدید شده بودند؛ گونه‌گونی چیز‌ها، فردیتشان، جز نمود نبود، یک لعاب.

این لعاب ذوب شده بود، توده‌های هیولاسان و نرم و بی‌سامان باقی مانده بودند- همگی برهنه،با گونه‌ای برههنگی هراس انگیز و مستهجن.

مواظب بودم که کوچکترین حرکتی نکنم؛ اما لازم نبود جم بخورم تا پشت درخت‌ها ستون‌های آبی رنگ و پایة چراغ غرفة نوازندگان، و پیکرة ولدا را در وسط انبوهی از بوته‌های غار ببینم. همة آن اشیا... چطور بگویم؟ آن‌ها ناراحتم می‌کردند؛ دلم می‌خواست که با شدت کمتر وجود داشته باشند، به طرزی خشکتر، انتزاعی‌تر، با خودداری بیشتر. درخت شاه بلوط خودش را به چشم‌هایم می‌فشرد. زنگاری تا نیمة تنه‌اش را می‌پوشانید؛ پوستة سیاه و متورم به چرم جوشیده می‌مانست. غلغل آب جشمة ماسکره به گوش‌هایم فرو می‌ریخت و آنجا آشیانه می‌ساخت، آن‌ها را با آه می‌آکند، سوراخ‌های دماغم با بویی سبز و گندیده لبریز بود. همة چیز‌ها نرم و سبک بال، خودشان را ول کرده بودند که به سوی وجود بروند مانند آن زن‌های خسته‌ای که خودشان را به دست خنده وا می‌نهند و با صدایی گریان می‌گویند: «خندیدن خوب است»؛ آن‌ها روبروی هم گسترده بودند، از روی پستی راز وجودشان را برای یکدیگر فاش می‌کردند. فهمیدم که بین لاوجود و اینوفور وجدآمیز میانگینی نیست. اگر کسی وجود می‌داشت، می‌بایست تا آن حد وجود داشته باشد، تا حد کپک، تا حد تورم، تا حد مستهجن بودن. در دنیایی دیگر، دایره‌ها و نواهای موسیقی خطوط خالص و دقیق‌شان را حفظ می‌کنند. ولی وجود یک خمیدگی است. درخت‌ها، ستون‌های آبی شب،غلغل شادمانة یک چشمه، بو‌های زنده هرم‌های کوچک گرمایی که در هوای سرد موج می‌زدند،‌مرد مو سرخی که روی نیمکتی به گواردن نشسته بود: همه‌ی این خواب آلودگی‌ها، ‌همة این گوارش‌ها را اگر با هم در نظر می‌گرفتم، به طور مبهمی مضحک می‌نمودند. مضحک ... نه: تا آن حد نمی‌رفتند، هیچ چیز از آنچه وجود دارد ممکن نیست مضحک باشد؛ مانند یک تشابه مبهم و تقریبا نامحسوس با برخی موقعیت‌های یک کمدی سبک بود. ما توده‌ای از موجودات ناراحت و به ستوه آمده به دست خودمان بودیم، ما کمترین دلیلی برای بودن در آنجا نداشتیم، هیچ کدام‌مان. هر موجودی،‌آشفته، به طور مبهمی ناآسوده، خودش را در رابطه با دیگران زیادی حس می‌کرد. زیادی: این تنها رابطه‌ای بود که می‌توانستم میان آن درخت‌ها، آن نرده‌ها، آن ریگ‌ها برقرار سازم. بیهوده می‌کوشیدم تا درخت‌های شاه بلوط را بشمرم که در رابطه با ولدا «قرارشان بدهم»، که بلندیشان را با بلندی درخت‌های چنار بسنجم: هر یکی‌شان از نسبت‌هایی که سعی داشتم در آن محصورش کنم می‌گریخت، انزوا می‌جست، لبریز می‌شد. از خودسرانگی این نسبتها آگاه بودم، نسبت هایی که در نگاه داشتنشان اصرار داشتم برای آن که فرو ریزی جهان انسانی، اندازه‌ها، کمیت‌ها، و جهت‌ها را به تأخیر بیندازم؛ اینها دیگر چیز‌ها رادر چنگ خود نداشتند. زیادی درخت شاه بلوط، آنجا روبرویم، کمی طرف چپ، زیادی، ولدا...

و من- وارفته، رخوت زده، مستهجن، گوارنده، در حالی که فکر‌های تیره‌ای را این سو و آن سو می‌انداختم- من نیز زیادی بودم. خوشبختانه این را احساس نمی‌کردم، بیشتر می‌فهمیدمش، ولی ناآسوده بودم زیرا می‌ترسیدم که احساسش کنم (حتی حالا هم ازش می‌ترسم- می‌ترسم مبادا از پشت سر بگیردم و همچون خیزابی بلندم کند). به طور مبهمی خیال کشتن خودم را می‌بافتم تا دست کم یکی از این وجود‌های زاید را نابود کنم. اما حتی مرگم هم زیادی بود. زیادی، جنازه‌ام، خونم روی این ریگ‌ها، بین این گیاهان، در ژرفای این باغ فرح بخش. و گوشت خورده و تراشیده در زمینی که آن را می‌بایست دریافت کند زیادی بود، و دست آخر استخوان‌هایم، پاک شده، پوست کنده، و تر و میز مثل دندان، همچنین زیادی بود: من تا جاودان زیادی بودم.

کلمة پوچی اکنون زیر قلمم زاده می‌شود؛ کمی پیش در باغ، نیافتمش، ولی دنبالش هم نمی‌گشتم، نیازی بهش نداشتم: من بدون کلمات می‌اندیشیدم، دربارة چیز‌ها، با چیز‌ها. پوچی نه تصوری در سرم بود نه آوای یک صدا، بلکه آن مار مردة دراز دم پاهایم بود، آن مار چوبی. مار یا چنگال یا ریشه یا پنجة کرکس، اهمیتی ندارد. و بی‌ان که چیزی را به وضوح تقریر کنم، می‌فهمیدم که کلید وجود، کلید تهوع‌هایم، کلید زندگی خودم را یافته بودم. به راستی، همة آنچه توانستم بعدا دریابم، به این پوچی بنیادی تحویل می‌یابد. پوچی: باز هم کلمه‌ای دیگر؛ من با کلمات می‌جنگم؛ آنجا،‌ چیز را لمس کردم. اما اینجا می‌خواهم خصلت مطلق این پوچی را تعیین کنم. یک حرکت، یک رویداد توی دنیای کوچک رنگین انسان‌ها هرگز جز به وجه نسبی پوچ نیست: در نسبت به اوضاع و احوالی که ملازم آن‌اند. مثلا سخنان یک دیوانه در نسبت با موقعیتی که در آن است پوچ است ولی نه در نسبت با دیوانگیش، اما من کمی پیش مطلق را تجربه کردم: مطلق یا پوچ آن ریشه- هیچ چیزی نبود که در نسبت با آن‌، این ریشه پوچ نباشد. اوه! چطور می‌توانم به کلمات درش آورم؟ پوچ: در نسبت با ریگ‌ها، با کپه‌های سبزة زرد، با گل خشکیده، با درخت،با آسمان، با نیمکت‌های سبز. پوچ، تحویل ناپذیر؛ هیچ چیز- حتی یک سرسام عمیق و نهانی طبیعت- نمی‌توانست توضیحش دهد. پیدا است که من همه چیز را نمی‌دانستم، جوانه زدن بذر و رویش درخت را ندیده بودم. اما رویاروی آن پنجه درشت ناهموار، نه نادانی نه دانایی اهمیتی نداشت: دنیای توضیحات و دلایل، دنیای وجود نیست. دایره پوچ نیست، با چرخش پاره خط مستقیمی به دور یکی از نوک‌های خود به وضوح توضیح دادنی است. ولی همچنین دایره وجود ندارد. آن ریشه، به عکس، در حدی وجود داشت که نمی‌توانستم توضیحش بدهم. گره‌دار بی‌جنبش، بی‌نام، دلم را می‌ربود، چشم‌هایم را پر می‌کرد، دایم مرا به وجود خودش برمی‌گردانید. هر چه تکرار می‌کردم «این یک ریشه است» دیگر اثری نداشت. پی بردم که آدم نمی‌تواند از کار کردش به حیث ریشه، به حیث یک تلمبه مکنده بگذرد و به ان برسد، به آن پوست سخت و متراکم فوک آور، به آن سیمای روغنی و پینه‌دار و لجوج.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تهوع - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تهوع، نویسنده : ژان پل سارتر، مترجم : امیرجلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: شنبه 29 دی 1397 - 17:12
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1621

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 44
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23006572